سکندر چو بشنيد از يادگير
بفرمود تا پيش او شد دبير
نوشتند پس نامه يي بر حرير
ز شيراوژن اسکندر شهرگير
به نزديک قيدافه هوشمند
شده نام او در بزرگي بلند
نخست آفرين خداوند مهر
فروزنده ماه و گردان سپهر
خداوند بخشنده داد و راست
فزوني کسي را دهد کش سزاست
به تندي نجستيم رزم ترا
گراينده گشتيم بزم ترا
چو اين نامه آرند نزديک تو
درخشان شود راي تاريک تو
فرستي به فرمان ما باژ و ساو
بداني که با ما ترا نيست تاو
خردمندي و پيش بيني کني
توانايي و پاک ديني کني
وگر هيچ تاب اندر آري به کار
نبيني جز از گردش روزگار
چو اندازه گيري ز دارا و فور
خود آموزگارت نبايد ز دور
چو از باد عنوان او گشت خشک
نهادند مهري بروبر ز مشک
بيامد هيون تگاور به راه
به فرمان آن نامبردار شاه
چو قيدافه آن نامه او بخواند
ز گفتار او در شگفتي بماند
به پاسخ نخست آفرين گستريد
بدان دادگر کو زمين گستريد
ترا کرد پيروز بر فور هند
به دارا و بر نامداران سند
مرا با چو ايشان برابر نهي
به سر بر ز پيروزه افسر نهي
مرا زان فزونست فر و مهي
همان لشکر و گنج شاهنشهي
که من قيصران را به فرمان شوم
بترسم ز تهديد و پيچان شوم
هزاران هزارم فزون لشکرست
که بر هر سري شهرياري سرست
وگر خوانم از هر سوي زيردست
نماند برين بوم جاي نشست
يکي گنج در پيش هر مهتري
چو آيد ازين مرز با لشکري
تو چندين چه راني زبان بر گزاف
ز دارا شدستي خداوند لاف
بران نامه بر مهر زرين نهاد
هيوني برافگند بر سان باد