شماره ٥

چو دارا ز پيش سکندر برفت
به هر سو سواران فرستاد تفت
از ايران سران و مهان را بخواند
درم داد و روزي دهان را بخواند
سر ماه را لشکر آباد کرد
سر نامداران پر از باد کرد
دگر باره از آب زان سو گذشت
بياراست لشکر بران پهن دشت
سکندر چو بشنيد لشکر براند
پذيره شد و سازش آنجا بماند
سپه را چو روي اندرآمد به روي
زمان و زمين گشت پرخاشجوي
سه روز اندران رزمشان شد درنگ
چنان گشت کز کشته شد جاي تنگ
فراوان ز ايرانيان کشته شد
جهانگير را روز برگشته شد
پر از درد برگشت ز آوردگاه
چو ياري ندادش خداوند ماه
سکندر بيامد پس او چو گرد
بسي از جهان آفرين ياد کرد
خروشي برآمد ز پيش سپاه
که اي زيردستان گم کرده راه
شما را ز من بيم و آزار نيست
سپاه مرا با شما کار نيست
بباشيد ايمن به ايوان خويش
به يزدان سپرده تن و جان خويش
به جان و تن از روميان رسته ايد
اگر چه به خون دستها شسته ايد
چو ايرانيان ايمني يافتند
همه رخ سوي روميان تافتند
سکندر بيامد به دشت نبرد
همه خواسته سربسر گرد کرد
ببخشيد بر لشکرش خواسته
به نيرو سپاهي شد آراسته
ببود اندران بوم و بر چار ماه
چو آسوده شد شهريار و سپاه
جهاندار دارا به جهرم رسيد
که آنجا بدي گنجها را کليد
همه مهتران پيش باز آمدند
پر از درد و گرم و گداز آمدند
خروشان پسر چو پدر را نديد
پدر همچنين چون پسر را نديد
همه شهر ايران پر از ناله بود
به چشم اندرون آب چون ژاله بود
ز جهرم بيامد به شهر صطخر
که آزادگان را بران بود فخر
فرستاده يي رفت بر هر سوي
به هر نامداري و هر پهلوي
سپاه انجمن شد به ايوان شاه
نهادند زرين يکي زيرگاه
چو دارا بران کرسي زر نشست
برفتند گردان خسروپرست
به ايرانيان گفت کاي مهتران
خردمند و شيران و جنگاوران
ببينيد تا راي پيکار چيست
همي گفت با درد و چندي گريست
چنين گفت کامروز مردن به نام
به از زنده دشمن بدو شادکام
نياکان و شاهان ما تا بدند
به هر سال باژي همي بستدند
به هر کار ما را زبون بود روم
کنون بخت آزادگان گشت شوم
همه پادشاهي سکندر گرفت
جهاندار شد تخت و افسر گرفت
چنين هم نماند بيايد کنون
همه پارس گردد چو درياي خون
زن و کودک و مرد گردند اسير
نماند برين بوم برنا و پير
مرا گر شويد اندرين يارمند
بگردانم اين رنج و درد و گزند
شکار بزرگان بدند اين گروه
همه گشته از شهر ايران ستوه
کنون ما شکاريم و ايشان پلنگ
به هر کارزاري گريزان ز جنگ
اگر پشت يکسر به پشت آوريد
بر و بوم ايشان به مشت آوريد
کسي کاندرين جنگ سستي کند
بکوشد که تا جان پرستي کند
مداريد ازين پس به گيتي اميد
که شد روم ضحاک و ما جمشيد
همي گفت گريان و دل پر ز درد
دو رخساره زرد و دو لب لاژورد
بزرگان داننده برخاستند
همه پاسخش را بياراستند
خروشي برآمد ز ايران به زار
که گيتي نخواهيم بي شهريار
همه روي يکسر به جنگ آوريم
جهان بر برانديش تنگ آوريم
ببنديم دامن يک اندر دگر
اگر خاک يابيم اگر بوم و بر
سليح و درم داد لشکرش را
همان نامداران کشورش را