شماره ٧

ز درگاه پرده فروهشت شاه
به يک هفته کس را ندادند راه
جهاندار زرين يکي تخت کرد
دو کرسي ز پيروزه و لاژورد
يکي تاج پرگوهر شاهوار
دو ياره يکي طوق گوهرنگار
همه جامه خسرواني به زر
درو بافته چند گونه گهر
نشسته ستاره شمر پيش شاه
ز اختر همي کرد روزي نگاه
به شهريور بهمن از بامداد
جهاندار داراب را بار داد
يکي جام پر سرخ ياقوت کرد
يکي ديگري پر ز ياقوت زرد
چو آمد به نزديک ايوان فراز
هماي آمد از دور و بردش نماز
برافشاند آن گوهر شاهوار
فرو ريخت از ديده خون برکنار
پسر را گرفت اندر آغوش تنگ
ببوسيد و ببسود رويش به چنگ
بياورد و بر تخت زرين نشاند
دو چشمش ز ديدار او خيره ماند
چو داراب بر تخت شاهي نشست
هماي آمد و تاج شاهي به دست
بياورد و بر تارک او نهاد
جهان را به ديهيم او مژده داد
چو از تاج دارا فروزش گرفت
هما اندران کار پوزش گرفت
به داراب گفت آنچ اندر گذشت
چنان دان که بر ما همه بادگشت
جواني و گنج آمد و راي زن
پدر مرده و شاه بي راي زن
اگر بد کند زو مگير آن به دست
که جز تخت هرگز مبادت نشست
چنين داد پاسخ به مادر جوان
که تو هستي از گوهر پهلوان
نباشد شگفت ار دل آيد به جوش
به يک بد تو چندين چه داري خروش
جهان آفرين از تو خشنود باد
دل بدسگالانت پر دود باد
ز من يادگاري بود اين سخن
که هرگز نگردد به دفتر کهن
برو آفرين کرد فرخ هماي
که تا جاي باشد تو بادي به جاي
بفرمود تا موبد موبدان
بخواند ز هر کشوري بخردان
هم از لشکر آنکس که بد نامدار
سرافراز شيران خنجرگزار
بفرمود تا خواندند آفرين
به شاهي بران نامدار زمين
چو بر تاج شاه آفرين خواندند
بران تخت بر گوهر افشاندند
بگفت آنک اندر نهان کرده بود
ازان کرده بسيار غم خورده بود
بدانيد کز بهمن شهريار
جزين نيست اندر جهان يادگار
به فرمان او رفت بايد همه
که او چون شبانست و گردان رمه
بزرگي و شاهي و لشکر وراست
بدو کرد بايد همي پشت راست
به شادي خروشي برآمد ز کاخ
که نورسته ديدند فرخنده شاخ
ببردند چندان ز هر سو نثار
که شد ناپديد اندران شهريار
جهان پر شد از شادماني و داد
کي را نيامد ازان رنج ياد
هماي آن زمان گفت با موبدان
که اي نامور باگهر بخردان
به سي و دو سال آنک کردم به رنج
سپردم بدو پادشاهي و گنج
شما شاد باشيد و فرمان بريد
ابي راي او يک نفس مشمريد
چو داراب از تخت کي گشت شاد
به آرام ديهيم بر سر نهاد
زن گازر و گازر آمد دوان
بگفتند کاي شهريار جوان
نشست کيي بر تو فرخنده باد
سر بدسگالان تو کنده باد
بفرمود داراب ده بدره زر
بيارند پرمايه جامي گهر
ز هر جامه يي تخته فرمود پنج
بدادند آنرا که او ديد رنج
بدو گفت کاي گازر پيشه دار
هميشه روان را به انديشه دار
مگر زاب صندوق يابي يکي
چو دارا بدو اندرون کودکي
برفتند يک لب پر از آفرين
ز دادار بر شهريار زمين
کنون اختر گازر اندرگذشت
به دکان شد و برد اشنان به دشت