شماره ٥

بگفت اين و زان جايگه برگرفت
ازان مرز تا روم لشکر گرفت
سپهبد طلايه به داراب داد
طلايه سنان را به زهر آب داد
هم انگه طلايه بيامد ز روم
وزين سو نگهدار اين مرز و بوم
زناگه دو لشکر بهم بازخورد
برآمد هم آنگاه گرد نبرد
همه يک به ديگر برآميختند
چو رود روان خون همي ريختند
چو داراب ديد آن سپاه نبرد
به پيش اندر آمد به کردار گرد
ازان لشکر روم چندان بکشت
که گفتي فلک تيغ دارد به مشت
همي رفت زان گونه بر سان شير
نهنگي به چنگ اژدهايي به زير
چنين تا به لشکرگه روميان
همي تاخت بر سان شير ژيان
زمين شد ز رومي چو درياي خون
جهانجوي را تيغ شد رهنمون
به پيروزي از روميان گشت باز
به نزديک سالار گردنفراز
بسي آفرين يافت از رشنواد
که اين لشکر شاه بي تو مباد
چو ما بازگرديم زين رزم روم
سپاه اندر آيد به آباد بوم
تو چندان نوازش بيابي ز شاه
ز اسپ و ز مهر و ز تيغ و کلاه
همه شب همي لشکر آراستند
سليح سواران بپيراستند
چو خورشيد برزد سر از تيره راغ
زمين شد به کردار روشن چراغ
بهم بازخوردند هر دو سپاه
شد از گرد خورشيد تابان سياه
چو داراب پيش آمد و حمله برد
عنان را به اسپ تگاور سپرد
به پيش صف روميان کس نماند
ز گردان شمشيرزن بس نماند
به قلب سپاه اندر آمد چو گرگ
پراگنده کرد آن سپاه بزرگ
وزان جايگه شد سوي ميمنه
بياورد چندي سليح و بنه
همه لشکر روم برهم دريد
کسي از يلان خويشتن را نديد
دليران ايران به کردار شير
همي تاختند از پس اندر دلير
بکشتند چندان ز رومي سپاه
که گل شد ز خون خاک آوردگاه
چهل جاثليق از دليران بکشت
بيامد صليبي گرفته به مشت
چو زو رشنواد آن شگفتي بديد
ز شادي دل پهلوان بردميد
برو آفرين کرد و چندي ستود
بران آفرين مهرباني فزود
شب آمد جهان قيرگون شد به رنگ
همي بازگشتند يکسر ز جنگ
سپهبد به لشکرگه روميان
برآسود و بگشاد بند ميان
ببخشيد در شب بسي خواسته
شد از خواسته لشکر آراسته
فرستاد نزديک داراب کس
که اي شيردل مرد فريادرس
نگه کن کنون تا پسند تو چيست
وزي خواسته سودمند تو چيست
نگه دار چيزي که راي آيدت
ببخش آنچ دل رهنماي آيدت
هرآنچ آن پسندت نيايد ببخش
تو نامي تري از خداوند رخش
چو آن ديد داراب شد شادکام
يکي نيزه برداشت از بهر نام
فرستاد ديگر سوي رشنواد
بدو گفت پيروز بادي و شاد
چو از باختر تيره شد روي مهر
بپوشيد ديباي مشکين سپهر
همان پاس از تيره شب درگذشت
طلايه پراگنده بر گرد دشت
غو پاسبان خاست چون زلزله
همي شد چو اواز شير يله
چو زرين سپر برگرفت آفتاب
سر جنگجويان برآمد ز خواب
ببستند گردان ايران ميان
همي تاختند از پس روميان
به شمشير تيز آتش افروختند
همه شهرها را همي سوختند
ز روم و ز رومي برانگيخت گرد
کس از بوم و بر ياد ديگر نکرد
خروشي به زاري برآمد ز روم
که بگذاشتند آن دلارام بوم
به قيصر بر از کين جهان تنگ شد
رخ نامدارانش بي رنگ شد
فرستاده آمد بر رشنواد
که گر دادگر سر نپيچد ز داد
شدند آنک جنگي بد از جنگ سير
سر بخت روم اندرآمد به زير
که گر باژ خواهيد فرمان کنيم
بنوي يکي باز پيمان کنيم
فرستاد قيصر ز هر گونه چيز
ابا برده ها بدره بسيار نيز
سپهبد پذيرفت زو آنچ بود
ز دينار وز گوهر نابسود