شماره ٤

چنان بد که روزي يکي تندباد
برآمد غمي گشت زان رشنواد
يکي رعد و باران با برق و جوش
زمين پر ز آب آسمان پرخروش
به هر سو ز باران همي تاختند
به دشت اندرون خيمه ها ساختند
غمي بود زان کار داراب نيز
ز باران همي جست راه گريز
نگه کرد ويران يکي جاي ديد
ميانش يکي طاق بر پاي ديد
بلند و کهن بود و آزرده بود
يکي خسروي جاي پر پرده بود
نه خرگاه بودش نه پرده سراي
نه خيمه نه انباز و نه چارپاي
بران طاق آزرده بايست خفت
چو تنها تني بود بي يار و جفت
سپهبد همي گرد لشکر بگشت
بران طاق آزرده اندر گذشت
ز ويران خروشي به گوش آمدش
کزان سهم جاي خروش آمدش
که اي طاق آزرده هشيار باش
برين شاه ايران نگهدار باش
نبودش يکي خيمه و يار و جفت
بيامد به زير تو اندر بخفت
چنين گفت با خويشتن رشنواد
که اين بانگ رعدست گر تندباد
دگر باره آمد ز ايوان خروش
که اي طاق چشم خرد را مپوش
که در تست فرزند شاه اردشير
ز باران مترس اين سخن يادگير
سيم بار آوازش آمد به گوش
شگفتي دلش تنگ شد زان خروش
به فرزانه گفت اين چه شايد بدن
يکي را سوي طاق بايد شدن
ببينيد تا اندرو خفته کيست
چنين بر تن خود برآشفته کيست
برفتند و ديدند مردي جوان
خردمند و با چهره پهلوان
همه جامه و باره و تر و تباه
ز خاک سيه ساخته جايگاه
به پيش سپهبد بگفت آنچ ديد
دل پهلوان زان سخن بردميد
بفرمود کو را بخوانيد زود
خروشي برين سان که يارد شنود
برفتند و گفتند کاي خفته مرد
ازين خواب برخيز و بيدار گرد
چو دارا به اسپ اندر آورد پاي
شکسته رواق اندر آمد ز جاي
چو سالار شاه آن شگفتي بديد
سرو پاي داراب را بنگريد
چنين گفت کاينت شگفتي شگفت
کزين برتر انديشه نتوان گرفت
بشد تيز با او به پرده سراي
همي گفت کاي دادگر يک خداي
کسي در جهان اين شگفتي نديد
نه از کار ديده بزرگان شنيد
بفرمود تا جامه ها خواستند
به خرگاه جايي بياراستند
به کردار کوه آتشي برفروخت
بسي عود و با مشک و عنبر بسوخت
چو خورشيد سر برزد از کوهسار
سپهبد برفتن بر آراست کار
بفرمود تا موبدي رهنماي
يکي دست جامه ز سر تا به پاي
يکي اسپ با زين و زرين ستام
کمندي و تيغي به زرين نيام
به داراب دادند و پرسيد زوي
که اي شيردل مهتر نامجوي
چو مردي تو و زادبومت کجاست
سزد گر بگويي همه راه راست
چو بشنيد داراب يکسر بگفت
گذشته همي برگشاد از نهفت
بران سان که آن زن برو کرد ياد
سخنها همي گفت با رشنواد
ز صندوق و ياقوت و بازوي خويش
ز دينار و ديبا به پهلوي خويش
يکايک به سالار لشکر بگفت
ز خواب و ز آرام و خورد و نهفت
هم انگه فرستاد کس رشنواد
فرستاده را گفت بر سان باد
زن گازر و گازر و مهره را
بياريد بهرام و هم زهره را