شماره ٣

به گازر چنين گفت روزي که من
همي اين نهان دارم از انجمن
نجنبد همي بر تو بر مهر من
نماند به چهر تو هم چهر من
شگفت آيدم چون پسر خوانيم
به دکان بر خويش بنشانيم
بدو گفت گازر که اينت سخن
دريغ آن شده رنجهاي کهن
تراگر منش زان من برتر است
پدرجوي را راز با مادر است
چنان بد که يک روز گازر برفت
ز خانه سوي رود يازيد تفت
در خانه را تنگ داراب بست
بيامد به شمشير يازيد دست
به زن گفت کژي و تاري مجوي
هرآنچت بپرسم سخن راست گوي
شما را که باشم به گوهر کيم
به نزديک گازر ز بهر چيم
زن گازر از بيم زنهار خواست
خداوند داننده را يار خواست
بدو گفت خون سر من مجوي
بگويم ترا هرچ گفتي بگوي
سخنها يکايک بر و بر شمرد
بکوشيد وز کار کژي نبرد
ز صندوق وز کودک شيرخوار
ز دينار وز گوهر شاهوار
بدو گفت ما دستکاران بديم
نه از تخمه کامکاران بديم
ازان تو داريم چيزي که هست
ز پوشيدني جامه و برنشست
پرستنده ماييم و فرمان تراست
نگر تا چه بايد تن و جان تراست
چو بشنيد داراب خيره بماند
روان را به انديشه اندر نشاند
بدو گفت زين خواسته هيچ ماند
وگر گازر آن را همه برفشاند
که باشد بهاي يکي بارگي
بدين روز کندي و بيچارگي
چنين داد پاسخ که بيش است ازين
درخت برومند و باغ و زمين
بدو داد دينار چندانک بود
بماند آن گران گوهر نابسود
به دينار اسپي خريد او پسند
يکي کم بها زين و ديگر کمند
يکي مرزبان بود با سنگ و راي
بزرگ و پسنديده و رهنماي
خراميد داراب نزديک اوي
پرانديشه بد جان تاريک اوي
همي داشتش مرزبان ارجمند
ز گيتي نيامد بروبر گزند
چنان بد که آمد سپاهي ز روم
به غارت بران مرز آباد بوم
به رزم اندرون مرزبان کشته شد
سر لشکرش زان سخن گشته شد
چو آگاهي آمد به نزد هماي
که رومي نهاد اندرين مرز پاي
يکي مرد بد نام او رشنواد
سپهبد بد او هم سپهبدنژاد
بفرمود تا برکشد سوي روم
به شمشير ويران کند روي بوم
سپه گرد کرد آن زمان رشنواد
عرض گاه بنهاد و روزي بداد
چو بشنيد داراب شد شادکام
به نزديک او رفت و بنوشت نام
سپه چون فراوان شد از هر دري
همي آمد از هر سوي لشکري
بيامد ز کاخ همايون هماي
خود و مرزبانان پاکيزه راي
بدان تا سپه پيش او بگذرند
تن و نام و ديوانها بشمرند
همي بود چندي بران پهن دشت
چو لشکر فراوان برو برگذشت
چو داراب را ديد با فر و برز
به گردن برآورده پولاد گرز
تو گفتي همه دشت پهناي اوست
زمين زير پوينده بالاي اوست
چو ديد آن بر و چهره دلپذير
ز پستان مادر بپالود شير
بپرسيد و گفت اين سوار از کجاست
بدين شاخ و اين برز و بالاي راست
نمايد که اين نامداري بود
خردمند و جنگي سواري بود
دلير و سرافراز و کنداور است
وليکن سليحش نه اندرخور است
چو داراب را فرمند آمدش
سپه را سراسر پسند آمدش
ز اختر يکي روزگاري گزيد
ز بهر سپهبد چنان چون سزيد
چو جنگ آوران را يکي گشت راي
ببردند لشکر ز پيش هماي
فرستاد بيدار کارآگهان
بدان تا نماند سخن در نهان
ز نيک و بد لشکر آگاه بود
ز بدها گمانيش کوتاه بود
همي رفت منزل به منزل سپاه
زمين پر سپاه آسمان پر ز ماه