شماره ٧

چنين گفت رودابه روزي به زال
که از زاغ و سوک تهمتن بنال
همانا که تا هست گيتي فروز
ازين تيره تر کس نديدست روز
بدو گفت زال اي زن کم خرد
غم ناچريدن بدين بگذرد
برآشفت رودابه سوگند خورد
که هرگز نيابد تنم خواب و خورد
روانم روان گو پيلتن
مگر باز بيند بران انجمن
ز خوردن يکي هفته تن باز داشت
که با جان رستم به دل راز داشت
ز ناخوردنش چشم تاريک شد
تن نازکش نيز باريک شد
ز هر سو که رفتي پرستنده چند
همي رفت با او ز بيم گزند
سر هفته را زو خرد دور شد
ز بيچارگي ماتمش سور شد
بيامد به بستان به هنگام خواب
يکي مرده ماري بديد اندر آب
بزد دست و بگرفت پيچان سرش
همي خواست کز مار سازد خورش
پرستنده از دست رودابه مار
ربود و گرفتندش اندر کنار
کشيدند از جاي ناپاک دست
به ايوانش بردند و جاي نشست
به جايي که بوديش بشناختند
ببردند خوان و خورش ساختند
همي خورد هرچيز تا گشت سير
فگندند پس جامه نرم زير
چو باز آمدش هوش با زال گفت
که گفتار تو با خرد بود جفت
هرانکس که او را خور و خواب نيست
غم مرگ با جشن و سورش يکيست
برفت او و ما از پس او رويم
به داد جهان آفرين بگرويم
به درويش داد آنچ بودش نهان
همي گفت با کردگار جهان
که اي برتر از نام وز جايگاه
روان تهمتن بشوي از گناه
بدان گيتيش جاي ده در بهشت
برش ده ز تخمي که ايدر بکشت