شماره ٢

چنين گويد آن پير دانش پژوه
هنرمند و گوينده و با شکوه
که در پرده بد زال را برده يي
نوازنده رود و گوينده يي
کنيزک پسر زاد روزي يکي
که ازماه پيدا نبود اندکي
به بالا و ديدار سام سوار
ازو شاد شد دوده نامدار
ستاره شناسان و کنداوران
ز کشمير و کابل گزيده سران
ز آتش پرست و ز يزدان پرست
برفتند با زيج رومي به دست
گرفتند يکسر شمار سپهر
که دارد بران کودک خرد مهر
ستاره شمرکان شگفتي بديد
همي اين بدان آن بدين بنگريد
بگفتند با زال سام سوار
که اي از بلند اختران يادگار
گرفتيم و جستيم راز سپهر
ندارد بدين کودک خرد مهر
چو اين خوب چهره به مردي رسد
به گاه دليري و گردي رسد
کند تخمه سام نيرم تباه
شکست اندرآرد بدين دستگاه
همه سيستان زو شود پرخروش
همه شهر ايران برآيد به جوش
شود تلخ ازو روز بر هر کسي
ازان پس به گيتي نماند بسي
غمي گشت زان کار دستان سام
ز دادار گيتي همي برد نام
به يزدان چنين گفت کاي رهنماي
تو داري سپهر روان را به پاي
به هر کار پشت و پناهم توي
نماينده راي و راهم توي
سپهر آفريدي و اختر همان
همه نيکويي باد ما را گمان
بجز کام و آرام و خوبي مباد
ورا نام کرد آن سپهبد شغاد
همي داشت مادر چو شد سير شير
دلارام و گوينده و يادگير
بران سال کودک برافراخت يال
بر شاه کابل فرستاد زال
جوان شد به بالاي سرو بلند
سواري دلاور به گرز و کمند
سپهدار کابل بدو بنگريد
همي تاج و تخت کيان را سزيد
به گيتي به ديدار او بود شاد
بدو داد دختر ز بهر نژاد
ز گنج بزرگ آنچ بد در خورش
فرستاد با نامور دخترش
همي داشتش چون يکي تازه سيب
کز اختر نبودي بروبر نهيب
بزرگان ايران و هندوستان
ز رستم زدندي همي داستان
چنان بد که هر سال يک چرم گاو
ز کابل همي خواستي باژ و ساو
در انديشه مهتر کابلي
چنان بد کزو رستم زابلي
نگيرد ز کار درم نيز ياد
ازان پس که داماد او شد شغاد
چو هنگام باژ آمد آن بستدند
همه کابلستان بهم بر زدند
دژم شد ز کار برادر شغاد
نکرد آن سخن پيش کس نيز ياد
چنين گفت با شاه کابل نهان
که من سير گشتم ز کار جهان
برادر که او را ز من شرم نيست
مرا سوي او راه و آزرم نيست
چه مهتر برادر چه بيگانه يي
چه فرزانه مردي چه ديوانه يي
بسازيم و او را به دام آوريم
به گيتي بدين کار نام آوريم
بگفتند و هر دو برابر شدند
به انديشه از ماه برتر شدند
نگر تا چه گفتست مرد خرد
که هرکس که بد کرد کيفر برد
شبي تا برآمد ز کوه آفتاب
دو تن را سر اندر نيامد به خواب
که ما نام او از جهان کم کنيم
دل و ديده زال پر نم کنيم
چنين گفت با شاه کابل شغاد
که گر زين سخن داد خواهيم داد
يکي سور کن مهتران را بخوان
مي و رود و رامشگران را بخوان
به مي خوردن اندر مرا سرد گوي
ميان کيان ناجوانمرد گوي
ز خواري شوم سوي زابلستان
بنالم ز سالار کابلستان
چه پيش برادر چه پيش پدر
ترا ناسزا خوانم و بدگهر
برآشوبد او را سر از بهر من
بيابد برين نامور شهر من
برآيد چنين کار بر دست ما
به چرخ فلک بر بود شست ما
تو نخچيرگاهي نگه کن به راه
بکن چاه چندي به نخچيرگاه
براندازه رستم و رخش ساز
به بن در نشان تيغهاي دراز
همان نيزه و حربه آبگون
سنان از بر و نيزه زير اندرون
اگر صد کني چاه بهتر ز پنج
چو خواهي که آسوده گردي ز رنج
بجاي آر صد مرد نيرنگ ساز
بکن چاه و بر باد مگشاي راز
سر چاه را سخت کن زان سپس
مگوي اين سخن نيز با هيچ کس
بشد شاه و راي از منش دور کرد
به گفتار آن بي خرد سور کرد
مهان را سراسر ز کابل بخواند
بخوان پسنديده شان برنشاند
چو نان خورده شد مجلس آراستند
مي و رود و رامشگران خواستند
چو سر پر شد از باده خسروي
شغاد اندر آشفت از بدخوي
چنين گفت با شاه کابل که من
همي سرفرازم به هر انجمن
برادر چو رستم چو دستان پدر
ازين نامورتر که دارد گهر
ازو شاه کابل برآشفت و گفت
که چندين چه داري سخن در نهفت
تو از تخمه سام نيرم نه اي
برادر نه اي خويش رستم نه اي
نکردست ياد از تو دستان سام
برادر ز تو کي برد نيز نام
تو از چاکران کمتري بر درش
برادر نخواند ترا مادرش
ز گفتار او تنگ دل شد شغاد
برآشفت و سر سوي زابل نهاد
همي رفت با کابلي چند مرد
دلي پر ز کين لب پر از باد سرد
بيامد به درگاه فرخ پدر
دلي پر ز چاره پر از کينه سر
هم انگه چو روي پسر ديد زال
چنان برز و بالا و آن فر و يال
بپرسيد بسيار و بنواختش
هم انگه بر پيلتن تاختش
ز ديدار او شاد شد پهلوان
چو ديدش خردمند و روشن روان
چنين گفت کز تخمه سام شير
نزايد مگر زورمند و دلير
چگونه است کار تو با کابلي
چه گويند از رستم زابلي
چنين داد پاسخ به رستم شغاد
که از شاه کابل مکن نيز ياد
ازو نيکويي بد مرا پيش ازين
چو ديدي مرا خواندي آفرين
کنون مي خورد چنگ سازد همي
سر از هر کسي برفرازد همي
مرابر سر انجمن خوار کرد
همان گوهر بد پديدار کرد
همي گفت تا کي ازين باژ و ساو
نه با سيستان ما نداريم تاو
ازين پس نگوييم کو رستمست
نه زو مردي و گوهر ما کمست
نه فرزند زالي مرا گفت نيز
وگر هستي او خود نيرزد به چيز
ازان مهتران شد دلم پر ز درد
ز کابل براندم دو رخساره زرد
چو بشنيد رستم برآشفت و گفت
که هرگز نماند سخن در نهفت
ازو نير منديش وز لشکرش
که مه لشکرش باد و مه افسرش
من او را بدين گفته بيجان کنم
برو بر دل دوده پيچان کنم
ترا برنشانم بر تخت اوي
به خاک اندر آرم سر بخت اوي
همي داشتش روي چند ارجمند
سپرده بدو جايگاه بلند
ز لشگر گزين کرد شايسته مرد
کسي را که زيبا بود در نبرد
بفرمود تا ساز رفتن کنند
ز زابل به کابل نشستن کنند
چو شد کار لشکر همه ساخته
دل پهلوان گشت پرداخته
بيامد بر مرد جنگي شغاد
که با شاه کابل مکن رزم ياد
که گر نام تو برنويسم بر آب
به کابل نيابد کس آرام و خواب
که يارد که پيش تو آيد به جنگ
وگر تو بجنبي که سازد درنگ
برآنم که او زين پشمان شدست
وزين رفتم سوي درمان شدست
بيارد کنون پيش خواهشگران
ز کابل گزيده فراوان سران
چنين گفت رستم که اينست راه
مرا خود به کابل نبايد سپاه
زواره بس و نامور صد سوار
پياده همان نيز صد نامدار