چو رستم برفت از لب هيرمند
پرانديشه شد نامدار بلند
پشوتن که بد شاه را رهنماي
بيامد هم انگه به پرده سراي
چنين گفت با او يل اسفنديار
که کاري گرفتيم دشخوار خوار
به ايوان رستم مرا کار نيست
ورا نزد من نيز ديدار نيست
همان گر نيايد نخوانمش نيز
گر از ما يکي را برآيد قفيز
دل زنده از کشته بريان شود
سر از آشناييش گريان شود
پشوتن بدو گفت کاي نامدار
برادر که يابد چو اسفنديار
به يزدان که ديدم شما را نخست
که يک نامور با دگر کين نجست
دلم گشت زان کار چون نوبهار
هم از رستم و هم ز اسفنديار
چو در کارتان باز کردم نگاه
ببندد همي بر خرد ديو راه
تو آگاهي از کار دين و خرد
روانت هميشه خرد پرورد
بپرهيز و با جان ستيزه مکن
نيوشنده باش از برادر سخن
شنيدم همه هرچ رستم بگفت
بزرگيش با مردمي بود جفت
نسايد دو پاي ورا بند تو
نيايد سبک سوي پيوند تو
سوار جهان پور دستان سام
به بازي سراندر نيارد به دام
چنو پهلواني ز گردنکشان
ندادست دانا به گيتي نشان
چگونه توان کرد پايش به بند
مگوي آنکه هرگز نيايد پسند
سخنهاي ناخوب و نادلپذير
سزد گر نگويد يل شيرگير
بترسم که اين کار گردد دراز
به زشتي ميان دو گردن فراز
بزرگي و از شاه داناتري
به مردي و گردي تواناتري
يکي بزم جويد يکي رزم و کين
نگه کن که تا کيست با آفرين
چنين داد پاسخ ورا نامدار
که گر من بپيچم سر از شهريار
بدين گيتي اندر نکوهش بود
همان پيش يزدان پژوهش بود
دو گيتي به رستم نخواهم فروخت
کسي چشم دين را به سوزن ندوخت
بدو گفت هر چيز کامد ز پند
تن پاک و جان ترا سودمند
همه گفتم اکنون بهي برگزين
دل شهرياران نيازد به کين
سپهبد ز خواليگران خواست خوان
کسي را نفرمود کو را بخوان
چو نان خورده شد جام مي برگرفت
ز رويين دژ آنگه سخن درگرفت
ازان مردي خود همي ياد کرد
به ياد شهنشاه جامي بخورد
همي بود رستم به ايوان خويش
ز خوردن نگه داشت پيمان خويش
چو چندي برآمد نيامد کسي
نگه کرد رستم به ره بر بسي
چو هنگام نان خوردن اندر گذشت
ز مغز دلير آب برتر گذشت
بخنديد و گفت اي برادر تو خوان
بياراي و آزادگان را بخوان
گرينست آيين اسفنديار
تو آيين اين نامدار ياددار
بفرمود تا رخش را زين کنند
همان زين به آرايش چين کنند
شوم باز گويم به اسفنديار
کجا کار ما را گرفتست خوار