غم آمد همه بهره گرگسار
ز گرگان جنگي و اسفنديار
يکي خوان زرين بياراستند
خورشها بخوردند و مي خواستند
بفرمود تا بسته را پيش اوي
ببردند لرزان و پرآب روي
سه جام ميش داد و پرسش گرفت
که اکنون چه گويي چه بينم شگفت
چنين گفت با نامور گرگسار
که اي نامور شيردل شهريار
دگر منزلت شيري آيد به جنگ
که با جنگ او برنتابد نهنگ
عقاب دلاور بران راه شير
نپرد وگر چند باشد دلير
بخنديد روشن دل اسفنديار
بدو گفت کاي ترک ناسازگار
ببيني تو فردا که با نره شير
چگونه شوم من به جنگش دلير
چو تاريک شد شب بفرمود شاه
ازان جايگاه اندر آمد سپاه
شب تيره لشکر همي راندند
بروبر همي آفرين خواندند
چو خورشيد زان چادر لاژورد
يکي مطرفي کرد ديباي زرد
سپهبد به جاي دليران رسيد
به هامون و پرخاش شيران رسيد
پشوتن بفرمود تا رفت پيش
ورا پندها داد ز اندازه بيش
بدو گفت کاين لشکر سرافراز
سپردم ترا من شدم رزمساز
بيامد چو با شير نزديک شد
چهان بر دل شير تاريک شد
يکي بود نر و دگر ماده شير
برفتند پرخاشجوي و دلير
چو نر اندرآمد يکي تيغ زد
ببد ريگ زيرش بسان بسد
ز سر تا ميانش به دو نيم گشت
دل شير ماده پر از بيم گشت
چو جفتش برآشفت و آمد فراز
يکي تيغ زد بر سرش رزمساز
به ريگ اندر افگند غلتان سرش
ز خون لعل شد دست و جنگي برش
به آب اندر آمد سر و تن بشست
نگهدار جز پاک يزدان نجست
چنين گفت کاي داور داد و پاک
به دستم ددان راتو کردي هلاک
هم اندر زمان لشکر آنجا رسيد
پشوتن سر و يال شيران بديد
بر اسفنديار آفرين خواندند
ورا نامدار زمين خواندند
وزانجا بيامد کي رهنماي
به نزديک خرگاه و پرده سراي
نهادند خوان و خورشهاي نغز
بياورد سالار پاکيزه مغز