شماره ٣٣

ازان پس بيامد به پرده سراي
ز هرگونه انداخت با شاه راي
ز لهراسپ وز کين فرشيدورد
ازان نامداران روز نبرد
بدو گفت گشتاسپ کاي زورمند
تو شاداني و خواهرانت به بند
خنک آنک بر کينه گه کشته شد
نه در چنگ ترکان سرگشته شد
چو بر تخت بينند ما را نشست
چه گويد کسي کو بود زير دست
بگريم برين ننگ تا زنده ام
به مغز اندرون آتش افگنده ام
پذيرفتم از کردگار بلند
که گر تو به توران شوي بي گزند
به مردي شوي در دم اژدها
کني خواهران را ز ترکان رها
سپارم ترا تاج شاهنشهي
همان گنج بي رنج و تخت مهي
مرا جايگاه پرستش بس است
نه فرزند من نزد ديگر کس است
چنين پاسخ آورد اسفنديار
که بي تو مبيناد کس روزگار
به پيش پدر من يکي بنده ام
روان را به فرمانش آگنده ام
فداي تو دارم تن و جان خويش
نخواهم سر و تخت و فرمان خويش
شوم باز خواهم ز ارجاسپ کين
نمانم بر و بوم توران زمين
به تخت آورم خواهران را ز بند
به بخت جهاندار شاه بلند
برو آفرين کرد گشتاسپ و گفت
که با تو روان و خرد باد جفت
برفتنت يزدان پناه تو باد
به باز آمدن تخت گاه تو باد
بخواند آن زمان لشگر از هر سوي
به جايي که بد موبدي گر گوي
ازيشان گزيده ده و دو هزار
سواران مرد افگن و کينه دار
بر ايشان ببخشيد گنج درم
نکرد ايچ کس را به بخشش دژم
ببخشيد گنجي بر اسفنديار
يکي تاج پر گوهر شاهوار
خروشي برآمد ز درگاه شاه
شد از گرد خورشيد تابان سياه
ز ايوان به دشت آمد اسفنديار
سپاهي گزيد از در کارزار