شماره ٢٩

سرانجام گشتاسپ بنمود پشت
بدانگه که شد روزگارش درشت
پس اندر دو منزل همي تاختند
مر او را گرفتن همي ساختند
يکي کوه پيش آمدش پرگيا
بدو اندرون چشمه و آسيا
که بر گرد آن کوه يک راه بود
وزان راه گشتاسپ آگاه بود
جهاندار گشتاسپ و يکسر سپاه
سوي کوه رفتند ز آوردگاه
چو ارجاسپ با لشکر آنجا رسيد
بگرديد و بر کوه راهي نديد
گرفتند گرداندرش چار سوي
چو بيچاره شد شاه آزاده خوي
ازان کوهسار آتش افروختند
بدان خاره بر خار مي سوختند
همي کشت هر مهتري بارگي
نهاند دلها به بيچارگي
چو لشکر چنان گردشان برگرفت
کي خوش منش دست بر سر گرفت
جهانديده جاماسپ را پيش خواند
ز اختر فراوان سخنها براند
بدو گفت کز گردش آسمان
بگوي آنچ داني و پنهان ممان
که باشد بدين بد مرا دستگير
ببايدت گفتن همه ناگزير
چو بشنيد جاماسپ بر پاي خاست
بدو گفت کاي خسرو داد و راست
اگر شاه گفتار من بشنود
بدين گردش اختران بگرود
بگويم بدو هرچ دانم درست
ز من راستي جوي شاها نخست
بدو گفت شاه آنچ داني بگوي
که هم راست گويي و هم راه جوي
بدو گفت جاماسپ کاي شهريار
سخن بشنو از من يکي هوشيار
تو داني که فرزندت اسفنديار
همي بند سايد به بد روزگار
اگر شاه بگشايد او را ز بند
نماند برين کوهسار بلند
بدو گفت گشتاسپ کاي راست گوي
بجز راستي نيست ايچ آرزوي
به جاماسپ گفت اي خردمند مرد
مرا بود ازان کار دل پر ز درد
که اورا ببستم بران بزمگاه
به گفتار بدخواه و او بيگناه
همانگاه من زان پشيمان شدم
دلم خسته بد سوي درمان شدم
گر او را ببينم برين رزمگاه
بدو بخشم اين تاج و تخت و کلاه
که يارد شدن پيش آن ارجمند
رهاند مران بيگنه را ز بند
بدو گفت جاماسپ کاي شهريار
منم رفتني کاين سخن نيست خوار
به جاماسپ شاه جهاندار گفت
که با تو هميشه خرد باد جفت
برو وز منش ده فراوان درود
شب تيره ناگاه بگذر ز رود
بگويش که آنکس که بيداد کرد
بشد زين جهان با دلي پر ز درد
اگر من برفتم بگفت کسي
که بهره نبودش ز دانش بسي
چو بيداد کردم بسيچم همي
وزان کرده خويش پيچم همي
کنون گر بيايي دل از کينه پاک
سر دشمنان اندر آري به خاک
وگرنه شد اين پادشاهي و تخت
ز بن برکنند اين کياني درخت
چو آيي سپارم ترا تاج و گنج
ز چيزي که من گرد کردم به رنج
بدين گفته يزدان گواي منست
چو جاماسپ کو رهنماي منست
بپوشيد جاماسپ توزي قباي
فرود آمد از کوه بي رهنماي
به سر بر نهاده کلاه دو پر
برآيين ترکان ببسته کمر
يکي اسپ ترکي بياورد پيش
ابر اسپ آلت ز اندازه بيش
نشست از بر باره و آمد به زير
که بد مرد شايسته بر سان شير
هرانکس که او را بديدي به راه
بپرسيدي او را ز توران سپاه
به آواز ترکي سخن راندي
بگفتي بدان کس که او خواندي
ندانستي او را کسي حال و کار
بگفتي به ترکي سخن هوشيار
همي راند باره به کردار باد
چنين تا بيامد بر شاه زاد
خرد يافته چون بيامد به دشت
شب تيره از لشکر اندر گذشت
چو آمد به نزد دژ گنبدان
رهانيد خود را ز دست بدان