شماره ٢١

کي نامبردار زان روزگار
نشست از بر گاه آن شهريار
گزينان لشکرش را بار داد
بزرگان و شاهان مهترنژاد
ز پيش اندر آمد گو اسفنديار
به دست اندرون گرزه گاوسار
نهاده به سر بر کياني کلاه
به زير کلاهش همي تافت ماه
به استاد در پيش او شيرفش
سرافگنده و دست کرده به کش
چو شاه جهان روي او را بديد
ز جان و جهانش به دل برگزيد
بدو گفت شاه اي يل اسفنديار
همي آرزو بايدت کارزار
يل تيغ زن گفت فرمان تراست
که تو شهرياري و گيهان تراست
کي نامور تاج زرينش داد
در گنجها را برو برگشاد
همه کار ايران مر او را سپرد
که او را بدي پهلوي دستبرد
درفشان بدو داد و گنج و سپاه
هنوزت نبد گفت هنگام گاه
برو گفت و پا را به زين اندر آر
همه کشورت را به دين اندر آر
بشد تيغ زن گردکش پور شاه
بگرديد بر کشورش با سپاه
به روم و به هندوستان برگذشت
ز دريا و تاريکي اندر گذشت
شه روم و هندوستان و يمن
همه نام کردند بر تهمتن
وزو دين گزارش همي خواستند
مرين دين به را بياراستند
گزارش همي کرد اسفنديار
به فرمان يزدان همي بست کار
چو آگاه شدند از نکو دين اوي
گرفتند آن راه و آيين اوي
بتان از سر کوه ميسوختند
بجاي بت آذر برافروختند
همه نامه کردند زي شهريار
که ما دين گرفتيم ز اسفنديار
ببستيم کشتي و بگرفت باژ
کنونت نشايد ز ما خاست باژ
که ما راست گشتيم و ايزدپرست
کنون زند و استا سوي ما فرست
چو شه نامه شهرياران بخواند
نشست از برگاه و ياران بخواند
فرستاد زندي به هر کشوري
به هر نامداري و هر مهتري
بفرمود تا نامور پهلوان
همي گشت هر سو به گرد جهان
به هرجا که آن شاه بنهاد روي
بيامد پذيره کسي پيش اوي
همه کس مر او را به فرمان شدند
بدان در جهان پاک پنهان شدند
چو گيتي همه راست شد بر پدرش
گشاد از ميان باز زرين کمرش
به شادي نشست از بر تخت و گاه
بياسود يک چند گه با سپاه
برادرش را خواند فرشيدورد
سپاهي برون کرد مردان مرد
بدو داد و دينار دادش بسي
خراسان بدو داد و کردش گسي
چو يک چند گاهي برآمد برين
جهان ويژه گشت از بد و پاک دين
فرسته فرستاد سوي پدر
که اي نامور شاه پيروزگر
جهان ويژه کردنم به دين خداي
به کشور برافگنده سايه هماي
کسي را بنيز از کسي بيم نه
به گيتي کسي بي زر و سيم نه
فروزنده گيتي بسان بهشت
جهان گشته آباد و هر جاي کشت
سواران جهان را همي داشتند
چو برزيگران تخم مي کاشتند
بدين سان ببوده سراسر جهان
به گيتي شده گم بد بدگمان