شماره ٦

بپيچيد و نامه بکردش نشان
بدادش بدان هر دو گردنکشان
بفرمودشان گفت به خرد بويد
به ايوان او با هم اندر شويد
چو او را ببينيد بر تخت و گاه
کنيد آن زمان خويشتن را دو تاه
بر آيين شاهان نمازش بريد
بر تاج و بر تخت او مگذريد
چو هر دو نشينيد در پيش اوي
سوي تاج تابنده ش آريد روي
گزاريد پيغام فرخش را
ازو گوش داريد پاسخش را
چو پاسخ ازو سر بسر بشنويد
زمين را ببوسيد و بيرون شويد
چو از پيش او کينه ور بيدرفش
سوي بلخ بامي کشيدش درفش
ابا يار خود خيره سر نام خواست
که او بفگند آن نکو راه راست
چو از شهر توران به بلخ آمدند
به درگاه او بر پياده شدند
پياده برفتند تا پيش اوي
براين آستانه نهادند روي
چو رويش بديدند بر گاه بر
چو خورشيد و تير از بر ماه بر
نيايش نمودند چون بندگان
به پيش گزين شاه فرخندگان
بدادندش آن نامه خسروي
نوشته درو بر خط يبغوي
چو شاه جهان نامه را باز کرد
برآشفت و پيچيدن آغاز کرد
بخواند آن زمان پير جاماسپ را
کجا راهبر بود گشتاسپ را
گزينان ايران و اسپهبدان
گوان جهان ديده و موبدان
بخواند آن همه آذران پيش خويش
بياورد استا و بنهاد پيش
پيمبرش را خواند و موبدش را
زرير گزيده سپهبدش را
زرير سپهبد برادرش بود
که سالار گردان لشکرش بود
جهان پهلوان بود آن روزگار
که کودک بد اسفنديار سوار
پناه سپه بود و پشت سپاه
سپهدار لشکر نگهدار گاه
جهان از بدي ويژه او داشتي
به رزم اندرون نيژه او داشتي
جهانجوي گفتا به فرخ زرير
به فرخنده جاماسپ و پور دلير
که ارجاسپ سالار ترکان چين
يکي نامه کردست زي من چنين
بديشان نمود آن سخنهاي زشت
که نزديک او شاه ترکان نوشت
چه بينيد گفتا بدين اندرون
چه گوييد کاين را سرانجام چون
که ناخوش بود دوستي با کسي
که مايه ندارد ز دانش بسي
من از تخمه ايرج پاک زاد
وي از تخمه تور جادو نژاد
چگونه بود در ميان آشتي
وليکن مرا بود پنداشتي
کسي کش بود نام و ماند بسي
سخن گفت بايدش با هرکسي