چو چندي برآمد برين روزگار
خجسته ببود اختر شهريار
به شاه کيان گفت زردشت پير
که در دين ما اين نباشد هژير
که تو باژ بدهي به سالار چين
نه اندر خور دين ما باشد اين
نباشم برين نيز همداستان
که شاهان ما درگه باستان
به ترکان نداد ايچ کس باژ و ساو
برين روزگار گذشته بتاو
پذيرفت گشتاسپ گفتا که نيز
نفرمايمش دادن اين باژ چيز
پس آگاه شد نره ديوي ازين
هم اندرز زمان شد سوي شاه چين
بدو گفت کاي شهريار جهان
جهان يکسره پيش تو چون کهان
به جاي آوريدند فرمان تو
نتابد کسي سر ز پيمان تو
مگر پورلهراسپ گشتاسپ شاه
که آرد همي سوي ترکان سپاه
برد آشکارا همه دشمني
ابا تو چنو کرد يارد مني
چو ارجاسپ بشنيد گفتار ديو
فرود آمد از گاه گيهان خديو
از اندوه او سست و بيمار شد
دل و جان او پر ز تيمار شد
تگينان لشکرش را پيش خواند
شنيده سخن پيش ايشان براند
بدانيد گفتا کز ايران زمين
بشد فره و دانش و پاک دين
يکي جادو آمد به دين آوري
به ايران به دعوي پيغمبري
همي گويد از آسمان آمدم
ز نزد خداي جهان آمدم
خداوند را ديدم اندر بهشت
من اين زند و استا همه زو نوشت
بدوزخ درون ديدم آهرمنا
نيارستمش گشت پيرامنا
گروگر فرستادم از بهر دين
بياراي گفتا به دانش زمين
سرنامداران ايران سپاه
گرانمايه فرزند لهراسپ شاه
که گشتاسپ خوانندش ايرانيان
ببست او يکي کشتي بر ميان
برادرش نيز آن سوار دلير
سپهدار ايران که نامش زرير
همه پيش آن دين پژوه آمدند
ازان پير جادو ستوه آمدند
گرفتند ازو سربسر دين اوي
جهان شد پر از راه و آيين اوي
نشست او به ايران به پيغمبري
به کاري چنان يافه و سرسري
يکي نامه بايد نوشتن کنون
سوي آن زده سر ز فرمان برون
ببايدش دادن بسي خواسته
که نيکو بود داده ناخواسته
مر او را بگويي کزين راه زشت
بگرد و بترس از خداي بهشت
مر آن پير ناپاک را دور کن
بر آيين ما بر يکي سور کن
گر ايدونک نپذيرد از ما سخن
کند روي تازه بما بر کهن
سپاه پراگنده باز آوريم
يکي خوب لشکر فراز آوريم
به ايران شويم از پس کار اوي
نترسيم از آزار و پيکار اوي
برانيمش از پيش و خوارش کنيم
ببنديم و زنده به دارش کنيم