به قيصر خزر بود نزديکتر
وزيشان بدش روز تاريکتر
به مرز خزر مهتر الياس بود
که پور جهاندار مهراس بود
به الياس قيصر يکي نامه کرد
تو گفتي که خون بر سر خامه کرد
که چندين به افسوس خوردي خزر
کنون روز آسايش آمد بسر
اگر ساو و باژست و گنج گران
گروگان ازان مرز چندي سران
وگرنه فرخ زاد چون پيل مست
بيايد کند کشورت را چو دست
چو الياس بر خواند آن نامه را
به زهر آب در زد سر خامه را
چنين داد پاسخ که چندين هنر
نبودي به روم اندرون سربسر
اگر من نخواهم همي باژ روم
شما شاد باشيد زان مرز و بوم
چنين دل گرفتيد از يک سوار
که نزد شما يافت او زينهار
چنان دان که او دام آهرمنست
و گر کوه آهن همان يکتنست
تو او را بدين جنگ رنجه مکن
که من بين درازي نمانم سخن
سخن چون به ميرين و اهرن رسيد
ز الياس و آن دام کو گستريد
فرستاد ميرين به قيصر پيام
که اين اژدها نيست کايد به دام
نه گرگست کز چاره بيجان شود
ز آلودن زهر پيچان شود
چو الياس در جنگ خشم آورد
جهانجوي را خون به چشم آورد
نگه کن کنون کاين سرافراز مرد
ازو چند پيچد به دشت نبرد
غمي گشت قيصر ز گفتارشان
چو بشنيد زان گونه بازارشان
فرخ زاد را گفت پر مايه اي
همي روم را همچو پيرايه اي
چنان دان که الياس شيراوژن است
چو اسپ افگند پيل رويين تن است
اگر تاب داري به جنگش بگوي
و گرنه مبر اندرين آب روي
اگر جنگ او را نداري تو پاي
بسازيم با او يکي خوب راي
به خوبي ز ره بازگردانمش
سخن با هزينه برافشانمش
بدو گفت گشتاسپ کين جست و جوي
چرا بايد و چيست اين گفت و گوي
چو من باره اندر جهانم به خاک
ندارم ز مرز خزر هيچ باک
وليکن نبايد که روز نبرد
ز ميرين و اهرن بود ياد کرد
که ايشان به رزم اندر از دشمني
برآرند کژي و آهرمني
چو لشکر بيايد ز مرز خزر
نگهبان من باش با يک پسر
به نيروي پيروزگر يک خداي
چو من با سپاه اندر آيم ز جاي
نه الياس مانم نه با او سپاه
نه چندن بزرگي و تخت و کلاه
کمربند گيرمش وز پشت زين
به ابر اندر آرم زنم بر زمين
دگر روز چون بردميد آفتاب
چو زرين سپر مي نمود اندر آب
ز سوي خزر ناي رويين بخاست
همي گرد بر شد سوي چرخ راست
سرافراز قيصر به گشتاسپ گفت
که اکنون جدا کن سپاه از نهفت
بگفت اين و لشکر به بيرون کشيد
گوان و يلان را به هامون کشيد
همي گشت با گرزه گاوسار
چو سرو بلند از بر کوهسار
همي جست بر دشت جاي نبرد
ز هامون به ابر اندر آورد گرد
چو الياس ديد آن بر و يال اوي
چنان گردش چنگ و گوپال اوي
سواري فرستاد نزديک اوي
که بفريبد ان راي تاريک اوي
بيامد بدو گفت کاي سرفراز
ز قيصر بدين گونه سر کم فراز
کزين لشکر اکنون سوارش تويي
بهارش تويي نامدارش تويي
به يکسو گراي از ميان دو صف
چه داري چنين بر لب آورده کف
که الياس شير است روز نبرد
پذيره درآيد سبک تر ز گرد
اگر هديه خواهي ورا گنج هست
مساي از پي چيز با رنج دست
ز گيتي گزين کن يکي بهره يي
تو باشي بران بهره در شهره يي
همت يار باشم همت کهترم
که هرگز ز پيمان تو نگذرم
بدو گفت گشتاسپ کاين سرد گشت
سخنها ز اندازه اندر گذشت
تو کردي بدين داوري دست پيش
کنون بازگشتي ز گفتار خويش
سخن گفتن اکنون نيايد به کار
گه جنگ و آويزش کارزار
فرستاده برگشت و آمد چو باد
همي کرد پاسخ به الياس ياد