بآب زره بگذرانم سپاه
اگر چرخ گردان بود نيک خواه
اگر چند جايي درنگ آيدم
مگر مرد خوني بچنگ آيدم
شما رنج بسيار برداشتيد
بر و بوم آباد بگذاشتيد
همين رنج بر خويشتن برنهيد
ازان به که گيتي بدشمن دهيد
بماند ز ما نام تا رستخيز
بپيروزي و دشمن اندر گريز
شدند اندران پهلوانان دژم
دهان پر ز باد ابروان پر زخم
که درياي با موج و چندين سپاه
سر و کار با باد و شش ماه راه
که داند که بيرون که آيد ز آب
بد آمد سپه را ز افراسياب
چو خشکي بود ما بجنگ اندريم
بدريا بکام نهنگ اندريم
همي گفت هر گونه اي هر کسي
بدانگه که گفتارها شد بسي
همي گفت رستم که اي مهتران
جهان ديده و رنجبرده سران
نبايد که اين رنج بي بر شود
به ناز و تن آساني اندر شود
و ديگر که اين شاه پيروزگر
بيابد همي ز اختر نيک بر
از ايران برفتيم تا پيش گنگ
نديديم جز چنگ يازان بجنگ
ز کاري که سازد همي برخورد
بدين آمد و هم بدين بگذرد
چو بشنيد لشکر ز رستم سخن
يکي پاسخ نو فگندند بن
که ما سربسر شاه را بنده ايم
ابا بندگي دوست دارنده ايم
بخشکي و بر آب فرمان رواست
همه کهترانيم و پيمان وراست
ازان شاد شد شاه و بنواختشان
يکايک باندازه بنشاختشان
در گنجهاي نيا برگشاد
ز پيوند و مهرش نکرد ايچ ياد
ز دينار و ديباي گوهرنگار
هيونان شايسته کردند بار
هميدون ز گنج درم صد هزار
ببردند با آلت کارزار
ز گاوان گردون کشان ده هزار
ببر دند تا خود کي آيد بکار
هيونان ز گنج درم ده هزار
بسي بار کردند با شهريار
بفرمود زان پس بهنگام خواب
که پوشيده رويان افراسياب
ز خويشان و پيوند چندانک هست
اگر دخترانند اگر زير دست
همه در عماري براه آوردند
ز ايوان بميدان شاه آوردند
دو از نامداران گردنکشان
که بودند هر يک بمردي نشان
چو جهن و چو گرسيوز ارجمند
بمهد اندرون پاي کرده ببند
همه خويش و پيوند افراسياب
ز تيمارشان ديده کرده پر آب
نواها که از شهرها يادگار
گروگان ستد ترک چيني هزار
سپرد آن زمان گيو را شهريار
گزين کرد ز ايرانيان ده هزار
بدو گفت کاي مرد فرخنده پي
برو با سپه پيش کاوس کي
بفرمود تا پيش او شد دبير
بياورد قرطاس و چيني حرير
يکي نامه از قير و مشک و گلاب
بفرمود در کار افراسياب
چو شد خامه از مشک وز قير تر
نخست آفرين کرد بر دادگر
که دارنده و بر سر آرنده اوست
زمين و زمان را نگارنده اوست
همو آفريننده پيل و مور
ز خاشاک تا آب درياي شور
همه با توانايي او يکيست
خداوند هست و خداوند نيست
کسي را که او پروراند بمهر
بر آنکس نگردد بتندي سپهر
ازو باد بر شاه گيتي درود
کزو خيزد آرام را تار و پود
رسيدم بدين دژ که افراسياب
همي داشت از بهر آرام و خواب
بدو اندرون بود تخت و کلاه
بزرگي و ديهيم و گنج و سپاه
چهل پيل زيشان همه بسته گشت
هر آنکس که برگشت تن خسته گشت
بگويد کنون گيو يک يک بشاه
سخن هرچ رفت اندرين رزمگاه
چو بر پيش يزدان گشايي دو لب
نيايش کن از بهر من روز و شب
کشيديم لشکر بما چين و چين
و زآن روي رانم بمکران زمين
و زآن پس بر آب زره بگذرم
اگر پاي يزدان بود ياورم
ز پيش شهنشاه برگشت گيو
ابا لشکري گشن و مردان نيو
چو باد هوا گشت و ببريد راه
بيامد بنزديک کاوس شاه
پس آگاهي آمد بکاوس کي
ازان پهلوان زاده نيک پي
پذيره فرستاد چندي سپاه
گرانمايگان بر گرفتند راه
چو آمد بر شهر گيو دلير
سپاهي ز گردان چو يک دشت شير
چو گيو اندر آمد بنزديک شاه
زمين را ببوسيد بر پيش گاه
و راديد کاوس بر پاي جست
بخنديد و بسترد رويش بدست
بپرسيدش از شهريار و سپاه
ز گردنده خورشيد و تابنده ماه
بگفت آن کجا ديد گيو سترگ
ز گردان وز شهريار بزرگ
جوان شد زگفتار او مرد پير
پس آن نامه بنهاد پيش دبير
چو آن نامه بر شاه ايران بخواند
همه انجمن در شگفتي بماند
همه شاد گشتند و خرم شدند
ز شادي دو ديده پر از نم شدند
همه چيز دادند درويش را
بنفريده کردند بدکيش را
فرود آمد از تخت کاوس شاه
ز سر برگرفت آن کياني کلاه
بيامد بغلتيد بر تيره خاک
نيايش کنان پيش يزدان پاک
وز آن جايگه شد بجاي نشست
بگرد دژ آيين شادي ببست
همي گفت با شاه گيو آنچ ديد
سخن کز لب شاه ايران شنيد
مي آورد و رامشگران را بخواند
وز ايران نبرده سران را بخواند
ز هر گونه اي گفت و پاسخ شنيد
چنين تا شب تيره اندر چميد
برفتند با شمع ياران ز پيش
دلش شاد و خرم بايوان خويش
چو برزد خور از چرخ رخشان سنان
بپيچيد شب گرد کرده عنان
تبيره بر آمد ز درگاه شاه
برفتند گردان بدان بارگاه
جهاندار پس گيو را پيش خواند
بران نامور تخت شاهي نشاند
بفرمود تا خواسته پيش برد
همان نامور سرفرازان گرد
همان بيگنه روي پوشيدگان
پس پرده اندر ستم ديدگان
همان جهن و گرسيوز بندساي
که او برد پاي سياوش ز جاي
چو گرسيوز بدکنش را بديد
برو کرد نفرين که نفرين سزيد
همان جهن را پاي کرده ببند
ببردند نزديک تخت بلند
بدان دختران رد افراسياب
نگه کرد کاوس مژگان پر آب
پس پرده شاهشان جاي کرد
همانگه پرستنده بر پاي کرد
اسيران و آنکس که بود از نوا
بياراست مر هر يکي را جدا
يکي را نگهبان يکي را ببند
ببردند از پيش شاه بلند
ازان پس همه خواسته هرچ بود
ز دينار وز گوهر نابسود
بارزانيان داد تا آفرين
بخوانند بر شاه ايران زمين
دگر بردگان مهتران را سپرد
بايوان ببرد از بزرگان و خرد
بياراستند از در جهن جاي
خورش با پرستنده و رهنماي
بدژ بر يکي جاي تاريک بود
ز دل دور با دخمه نزديک بود
بگرسيوز آمد چنان جاي بهر
چنينست کردار گردنده دهر
خنک آنکسي کو بود پادشا
کفي راد دارد دلي پارسا
بداند که گيتي برو بگذرد
نگردد بگرد در بي خرد
خرد چون شود از دو ديده سرشک
چنان هم که ديوانه خواهد پزشک
ازان پس کزيشان بپردخت شاه
ز بيگانه مردم تهي کرد گاه
نويسنده آهنگ قرطاس کرد
سر خامه برسان الماس کرد
نبشتند نامه بهر کشوري
بهر نامداري و هر مهتري
که شد ترک و چين شاه را يکسره
بآبشخور آمد پلنگ و بره
درم داد و دينار درويش را
پراگنده و مردم خويش را
بدو هفته در پيش درگاه شاه
از انبوه بخشش نديدند راه
سيم هفته بر جايگاه مهي
نشست اندر آرام با فرهي
ز بس ناله ناي و بانگ سرود
همي داد گل جام مي را درود
بيک هفته از کاخ کاوس کي
همي موج برخاست از جام مي
سر ماه نو خلعت گيو ساخت
همي زر و پيروزه اندر نشاخت
طبق هاي زرين و پيروزه جام
کمرهاي زرين و زرين ستام
پرستار با طوق و با گوشوار
همان ياره و تاج گوهر نگار
همان جامه تخت و افگندني
ز رنگ و ز بو وز پراگندني
فرستاد تا گيو را خواندند
براورنگ زرينش بنشاندند
ببردند خلعت بنزديک اوي
بماليد گيو اندران تخت روي
وزان پس بيامد خرامان دبير
بياورد قرطاس و مشک و عبير
نبشتند نامه که از کردگار
بداديم و خشنود از روزگار
که فرزند ما گشت پيروزبخت
سزاي مهي وز در تاج و تخت
بدي را که گيتي همي ننگ داشت
جهانرا پر از غارت و جنگ داشت
ز دست تو آواره شد در جهان
نگويند نامش جز اندر نهان
همه ساله تا بود خونريز بود
ببدنامي و زشتي آويز بود
بزد گردن نوذر تاجدار
ز شاهان وز راستان يادگار
برادرکش و بدتن و شاه کش
بدانديش و بدراه و آشفته هش
پي او ممان تا نهد بر زمين
بتوران و مکران و درياي چين
جهان را مگر زو رهايي بود
سر بي بهايش بهايي بود
اگر داور دادگر يک خداي
همي بود خواهد ترا رهنماي
که گيتي بشويي ز رنج بدان
ز گفتار و کردار نابخردان
بداد جهان آفرين شاد باش
جهان را يکي تازه بنياد باش
مگر باز بينم تورا شادمان
پر از درد گردد دل بدگمان
وزين پس جز از پيش يزدان پاک
نباشم کزويست اميد و باک
بدان تا تو پيروز باشي و شاد
سرت سبز باد و دلت پر ز داد
جهان آفرين رهنماي تو باد
هميشه سر تخت جاي تو باد
نهادند بر نامه بر مهر شاه
بر ايوان شه گيو بگزيد راه
بره بر نبودش بجايي درنگ
بنزديک کيخسرو آمد بگنگ
برو آفرين کرد و نامه بداد
پيام نيا پيش او کرد ياد
ز گفتار او شاد شد شهريار
مي آورد و رامشگر و ميگسار
همي خورد پيروز و شادان سه روز
چهارم چو بفروخت گيتي فروز
سپه را همه ترک و جوشن بداد
پيام نيا پيششان کرد ياد
مر آن را بگستهم نوذر سپرد
يکي لشکري نامبردار و گرد
ز گنگ گزين راه چين برگرفت
جهان را بشمشير در بر گرفت
نبد روز بيکار و تيره شبان
طلايه بروز و بشب پاسبان
بدين گونه تا شارستان پدر
همي رفت گريان و پر کينه سر
همي گرد باغ سياوش بگشت
بجايي که بنهاد خونريز تشت
همي گفت کز داور يک خداي
بخواهم که باشد مرا رهنماي
مگر همچنين خون افراسياب
هم ايدر بريزم بکردار آب
و ز آن جايگه شد سوي تخت باز
همي گفت با داور پاک راز
ز لشکر فرستادگان برگزيد
که گويند و دانند گفت و شنيد
فرستاد کس نزد خاقان چين
بفغفور و سالار مکران زمين
که گر دادگيريد و فرمان کنيد
ز کردار بد دل پشيمان کنيد
خورشها فرستيد نزد سپاه
ببينيد ناچار ما را براه
کسي کو بتابد ز فرمان من
و گر دور باشد ز پيمان من
بياراست بايد پسه را برزم
هرآنکس که بگريزد از راه بزم
فرستاده آمد بهر کشوري
بهر جا که بد نامور مهتري
غمي گشت فغفور و خاقان چين
بزرگان هر کشوري همچنين
فرستاده را چند گفتند گرم
سخنهاي شيرين بآواز نرم
که ما شاه را سربسر کهتريم
زمين جز بفرمان او نسپريم
گذرها که راه دليران بدست
ببينيم تا چند ويران شدست
کنيم از سر آباد با خوردني
بباشيم و آريمش آوردني
همي گفت هر کس که بودش خرد
که گر بي زيان او بما بگذرد
بدرويش بخشيم بسيار چيز
نثار و خورشها بسازيم نيز
فرستاده را بي کران هديه داد
بيامد بدرگاه پيروز و شاد
دگر نامور چون بمکران رسيد
دل شاه مکران دگرگونه ديد
بر تخت او رفت و نامه بداد
بگفت از پيام آنچ بودش بياد
سبک مر فرستاده را خوار کرد
دل انجمن پر ز تيمار کرد
بدو گفت با شاه ايران بگوي
که ناديده بر ما فزوني مجوي
زمانه همه زير تخت منست
جهان روشن از فر بخت منست
چو خورشيد تابان شود برسپهر
نخستين برين بوم تابد بمهر
همم دانش و گنج آباد هست
بزرگي و مردي و نيروي دست
گراز من همي راه جويد رواست
که هر جانور بر زمين پادشاست
نبنديم اگر بگذري بر تو راه
زياني مکن بر گذر با سپاه
ور ايدونک با لشکر آيي بشهر
برين پادشاهي ترا نيست بهر
نمانم که بر بوم من بگذري
وزين مرز جايي به پي بسپري
نمانم که ماني تو پيروزگر
وگر يابي از اختر نيک بر
برين گونه چون شاه پاسخ شنيد
ازان جايگه لشکر اندر کشيد
بيامد گرازان بسوي ختن
جهاندار با نامدار انجمن
برفتند فغفور و خاقان چين
برشاه با پوزش و آفرين
سه منزل ز چين پيش شاه آمدند
خود و نامداران براه آمدند
همه راه آباد کرده چو دست
در و دشت چون جايگاه نشست
همه بوم و بر پوشش و خوردني
از آرايش بزم و گستردني
چو نزديک شاه اندر آمد سپاه
ببستند آذين به بيراه و راه
بديوار ديبا برآويختند
ز بر زعفران و درم ريختند
چو با شاه فغفور گستاخ شد
بپيش اندر آمد سوي کاخ شد
بدو گفت ما شاه را کهتريم
اگر کهتري را خود اندر خوريم
جهاني ببخت تو آباد گشت
دل دوستداران تو شاد گشت
گر ايوان ما در خور شاه نيست
گمانم که هم بتر از راه نيست
بکاخ اندر آمد سرافراز شاه
نشست از بر نامور پيشگاه
ز دينار چيني ز بهر نثار
بياورد فغفور چين صد هزار
همي بود بر پيش او بربپاي
ابا مرزبانان فرخنده راي
بچين اندرون بود خسرو سه ماه
ابا نامداران ايران سپاه
پرستنده فغفور هر بامداد
همي نو بنو شاه را هديه داد
چهارم ز چين شاه ايران براند
بمکران شد و رستم آنجا بماند
بيامد چو نزديک مکران رسيد
ز لشکر جهانديده اي برگزيد
بر شاه مکران فرستاد و گفت
که با شهرياران خرد باد جفت
خروش ساز راه سپاه مرا
بخوبي بياراي گاه مرا
نگه کن که ما از کجا رفته ايم
نه مستيم و بيراه و نه خفته ايم
جهان روشن از تاج و بخت منست
سر مهتران زير تخت منست
برند آنگهي دست چيز کسان
مگر من نباشم بهر کس رسان
علف چون نيابند جنگ آورند
جهان بر بدانديش تنگ آورند
ور ايدونک گفتار من نشنوي
بخون فراوان کس اندر شوي
همه شهر مکران تو ويران کني
چو بر کينه آهنگ شيران کني
فرستاده آمد پيامش بداد
نبد بر دلش جاي پيغام و داد
سر بي خرد زان سخن خيره شد
بجوشيد و مغزش ازان تيره شد
پراگنده لشکر همه گرد کرد
بياراست بر دشت جاي نبرد
فرستاده را گفت بر گرد و رو
بنزديک آن بدگمان باز شو
بگويش که از گردش تيره روز
تو گشتي چنين شاد و گيتي فروز
ببيني چو آيي ز ما دستبرد
بداني که مردان کدامند و گرد
فرستاده شاه چون بازگشت
همه شهر مکران پرآواز گشت
زمين کوه تا کوه لشکر گرفت
همه تيز و مکران سپه برگرفت
بياورد پيلان جنگي دويست
تو گفتي که اندر زمين جاي نيست
از آواز اسبان و جوش سپاه
همي ماه بر چرخ گم کرد راه
تو گفتي برآمد زمين بآسمان
وگر گشت خورشيد اندر نهان
طلايه بيامد بنزديک شاه
که مکران سيه شد ز گرد سپاه
همه روي کشور درفشست و پيل
ببيند کنون شهريار از دو ميل
بفرمود تا برکشيدند صف
گرفتند گوپال و خنجر بکفت
ز مکران طلايه بيامد بدشت
همه شب همي گرد لشکر بگشت
نگهبان لشکر از ايران تخوار
که بودي بنزديک او رزم خوار
بيامد برآويخت با او بهم
چو پيل سرافراز و شير دژم
بزد تيغ و او را بدونيم کرد
دل شاه مکران پر از بيم کرد
دو لشکر بران گونه صف برکشيد
که از گرد شد آسمان ناپديد
سپاه اندر آمد دو رويه چو کوه
روده برکشيدند هر دو گروه
بقلب اندر آمد سپهدار طوس
جهان شد پر از ناله بوق و کوس
بپيش اندرون کاوياني رفش
پس پشت گردان زرينه کفش
هوا پر ز پيکان شد و پر و تير
جهان شد بکردار درياي قير
بقلب اندرون شاه مکران بخست
وزآن خستگي جان او هم برست
يکي گفت شاها سرش را بريم
بدو گفت شاه اندرو ننگريم
سر شهرياران نبرد ز تن
مگر نيز از تخمه اهرمن
برهنه نبايد که گردد تنش
بران هم نشان خسته در جوشنش
يکي دخمه سازيد مشک و گلاب
چنانچون بود شاه را جاي خواب
بپوشيد رويش بديباي چين
که مرگ بزرگان بود همچنين
و زآن انجمن کشته شد ده هزار
سواران و گردان خنجرگزار
هزار و صد و چل گرفتار شد
سر زندگان پر ز تيمار شد
ببردند پيلان و آن خواسته
سراپرده و گاه آراسته
بزرگان ايران توانگر شدند
بسي نيز با تخت و افسر شدند
ازان پس دليران پرخاشجوي
بتاراج مکران نهادند روي
خروش زنان خاست از دشت و شهر
چشيدند زان رنج بسيار بهر
بدرهاي شهر آتش اندر زدند
همي آسمان بر زمين برزدند
بخستند زيشان فراوان بتير
زن و کودک خرد کردند اسير
چو کم شد ازان انجمن خشم شاه
بفرمود تا باز گردد سپاه
بفرمود تا اشکش تيز هوش
بيارامد از غارت و جنگ و جوش
کسي را نماند که زشتي کند
وگر با نژندي درشتي کند
ازان شهر هر کس که بد پارسا
بپوزش بيامد بر پادشا
که ما بيگناهيم و بيچاره ايم
هميشه برنج ستمکاره ايم
گر ايدونک بيند سر بي گناه
ببخشد سزاوار باشد ز شاه
ازيشان چو بشنيد فرخنده شاه
بفرمود تا بانگ زد بر سپاه
خروشي برآمد ز پرده سراي
که اي پهلوانان فرخنده راي
ازين پس گر آيد ز جايي خروش
ز بيدادي و غارت و جنگ و جوش
ستمکارگان را کنم به دو نيم
کسي کو ندارد ز دادار بيم
جهاندار سالي بمکران بماند
ز هر جاي کشتي گرانرا بخواند
چو آمد بهار و زمين گشت سبز
همه کوه پر لاله و دشت سبز
چراگاه اسبان و جاي شکار
بياراست باغ از گل و ميوه دار
باشکش بفرمود تا با سپاه
بمکران بباشد يکي چندگاه
نجويد جز از خوبي و راستي
نيارد بکار اندرون کاستي
و زآن شهر راه بيابان گرفت
همه رنجها بر دل آسان گرفت
چنان شد بفرمان يزدان پاک
که اندر بيابان نديدند خاک
هوا پر ز ابر و زمين پر ز خويد
جهاني پر از لاله و شنبليد
خورشهاي مردم ببردند پيش
بگردون بزير اندرون گاوميش
بدشت اندرون سبزه و جاي خواب
هوا پر ز ابر و زمين پر ز آب
چو آمد بنزديک آب زره
گشادند گردان ميان از گره
همه چاره سازان دريا براه
ز چين و زمکران همي برد شاه
بخشکي بکرد آنچ بايست کرد
چو کشتي بآب اندر افگند مرد
بفرمود تا توشه برداشتند
بيک ساله ره راه بگذاشتند
جهاندار نيک اختر و راه جوري
برفت از لب آب با آب روي
بران بندگي بر نيايش گرفت
جهان آفرين را ستايش گرفت
همي خواست از کردگار بلند
کز آبش بخشکي برد بي گزند
همان ساز جنگ و سپاه ورا
بزرگان ايران و گاه ورا
همي گفت کاي کردگار جهان
شناسنده آشکار و نهان
نگهدار خشکي و درياتوي
خداي ثري و ثريا توي
نگه دار جان و سپاه مرا
همان تخت و گنج و کلاه مرا
پرآشوب دريا ازان گونه بود
کزو کس نرستي بدان برشخود
بشش ماه کشتي برفتي بآب
کزو ساختي هر کسي جاي خواب
بهفتم که نيمي گذشتي ز سال
شدي کژ و بي راه باد شمال
سر بادبان تيز برگاشتي
چو برق درخشنده بگماشتي
براهي کشيديش موج مدد
که ملاح خواندش فم الاسد
چنان خواست يزدان که باد هوا
نشد کژ با اختر پادشا
شگفت اندران آب مانده سپاه
نمودي بانگشت هر يک بشاه
باب اندرون شير ديدند و گاو
همي داشتي گاو با شير تاو
همان مردم و مويها چون کمند
همه تن پر از پشم چون گوسفند
گروهي سران چون سر گاوميش
دو دست از پس مردم و پاي پيش
يکي سر چو ماهي و تن چون نهنگ
يکي پاي چون گور و تن چون پلنگ
نمودي همي اين بدان آن بدين
بدادار بر خواندند آفرين
ببخشايش کردگار سپهر
هوا شد خوش و باد ننمود چهر
گذشتند بر آب بر هفت ماه
که بادي نکرد اندريشان نگاه
چو خسرو ز دريا بخشکي رسيد
نگه کرد هامون جهان را بديد
بيامد بپيش جهان آفرين
بماليد بر خاک رخ بر زمين
برآورد کشتي و زورق ز آب
شتاب آمدش بود جاي شتاب
بيابانش پيش آمد و ريگ و دشت
تن آسان بريگ روان برگذشت
همه شهرها ديد برسان چين
زبانها بکردار مکران زمين
بدان شهرها در بياسود شاه
خورش خواست چندي ز بهر سپاه
سپرد آن زمين گيو را شهريار
بدو گفت بر خوردي از روزگار
درشتي مکن با گنهکار نيز
که بي رنج شد مردم از گنج و چيز
ازين پس ندرام کسي را بکس
پرستش کنم پيش فريادرس
ز لشکر يکي نامور برگزيد
که گفتار هر کس بداند شنيد
فرستاد نزديک شاهان پيام
که هر کس که او جويد آرام و کام
بيايند خرم بدين بارگاه
برفتند يکسر بفرمان شاه
يکي سر نپيچيد زان مهتران
بدرگاه رفتند چون کهتران
چو ديدار بد شاه بنواختشان
بخورشيد گردن برافراختشان
پس از گنگ دژ باز جست آگهي
ز افراسياب و ز تخت مهي
چنين گفت گوينده اي زان گروه
که ايدر نه آبست پيشت نه کوه
اگر بشمري سربسر نيک و بد
فزون نيست تا گنگ فرسنگ صد
کنون تا برآمد ز درياي آب
بگنگست با مردم افراسياب
ازان آگهي شاد شد شهريار
شد آن رنجها بر دلش نيز خوار
دران مرزها خلعت آراستند
پس اسب جهانديدگان خواستند
بفرمود تا بازگشتند شاه
سوي گنگ دژ رفت با آن سپاه
بران سو که پور سياوش براند
ز بيداد مردم فراوان نماند
سپه را بياراست و روزي بداد
ز يزدان نيکي دهش کرد ياد
همي گفت هر کس که جويد بدي
بپيچد ز باد افره ايزدي
نبايد که باشيد يک تن بشهر
گر از رنج يابد پي مور بهر
چهانجوي چون گنگ دژ را بديد
شد از آب ديده رخش ناپديد
پياده شد از اسب و رخ بر زمين
همي کرد بر کردگار آفرين
همي گفت کاي داور داد و پاک
يکي بنده ام دل پر از ترس و باک
که اين باره شارستان پدر
بديدم برآورده از ماه سر
سياوش که از فر يزدان پاک
چنين باره اي برکشيد از مغاک
ستمگر بد آن کو ببد آخت دست
دل هر کس از کشتن او بخست
بران باره بگريست يکسر سپاه
ز خون سياوش که بد بيگناه
بدستت بدانديش بر کشته شد
چنين تخم کين در جهان کشته شد
پس آگاهي آمد بافراسياب
که شاه جهاندار بگذاشت آب
شنيده همي داشت اندر نهفت
بيامد شب تيره با کس نگفت
جهانديدگان را هم آنجا بماند
دلي پر ز تيمار تنها براند
چو کيخسرو آمد بگنگ اندرون
سري پر ز تيمار دل پر ز خون
بديد آن دل افروز باغ بهشت
شمرهاي او چون چراغ بهشت
بهر گوشه اي چشمه و گلستان
زمين سنبل و شاخ بلبلستان
همي گفت هر کس که اينت نهاد
هم ايدر بباشيم تا مرگ شاد
وزان پس بفرمود بيدار شاه
طلب کردن شاه توران سپاه
بجستند بر دشت و باغ و سراي
گرفتند بر هر سوي رهنماي
همي رفت جوينده چون بيهشان
مگر زو بيابند جايي نشان
چو بر جستنش تيز بشتافتند
فراوان ز کسهاي او يافتند
بکشتند بسيار کس بي گناه
نشاني نيامد ز بيداد شاه
همي بود در گنگ دژ شهريار
يکي سال با رامش و ميگسار
جهان چون بهشتي دلاويز بود
پر از گلشن و باغ و پاليز بود
برفتن همي شاه را دل نداد
همي بود در گنگ پيروز و شاد
همه پهلوانان ايران سپاه
برفتند يکسر بنزديک شاه
که گر شاه را دل نجنبد ز جاي
سوي شهر ايران نيايدش راي
همانا بدانديش افراسياب
گذشتست زان سو بدرياي آب
چنان پير بر گاه کاوس شاه
نه اورنگ و فر و نه گنج و سپاه
گر او سوي ايران شود پر ز کين
که باشد نگهبان ايران زمين
گر او باز با تخت و افسر شود
همه رنج ما پاک بي بر شود
ازان پس بايرانيان شاه گفت
که اين پند با سودمنديست جفت
ازان شارستان پس مهان را بخواند
وزان رنج بردن فراوان براند
ازيشان کسي را که شايسته تر
گرامي تر از شهر و بايسته تر
تنش را بخلعت بياراستند
ز دژ باره مرزبان خواستند
چنين گفت کايدر بشادي بمان
ز دل بر کن انديشه بدگمان
ببخشيد چندانک بد خواسته
ز اسبان وز گنج آراسته
همه شهر زيشان توانگر شدند
چه با ياره و تخت و افسر شدند
بدانگه که بيدار گردد خروس
ز درگاه برخاست آواي کوس
سپاهي شتابنده و راه جوي
بسوي بيابان نهادند روي
همه نامداران هر کشوري
برفتند هر جا که بد مهتري
خورشها ببردند نزديک شاه
که بود از در شهريار و سپاه
براهي که لشکر همي برگذشت
در و دشت يکسر چو بازار گشت
بکوه و بيابان و جاي نشست
کسي را نبد کس که بگشاد دست
بزرگان ابا هديه و با نثار
پذيره شدندي بر شهريار
چو خلعت فراز آمديشان ز گنج
نهشتي که با او برفتي برنج
پذيره شدش گيو با لشکري
و زآن شهر هر کس که بد مهتري
چو ديد آن سر و فره سرفراز
پياده شد و برد پيشش نماز
جهاندار بسيار بنواختشان
برسم کيان جايگه ساختشان
چو خسرو بنزديک کشتي رسيد
فرود آمد و بادبان برکشيد
دو هفته بران روي دريا بماند
ز گفتار با گيو چندي براند