در گنج اين ترک شوريده بخت
شما را سپردم بکوشيد سخت
نبايد که بر کاخ افراسياب
بتابد ز چرخ بلند آفتاب
هم آواز پوشيده رويان اوي
نخواهم که آيد ز ايوان بکوي
نگهبان فرستاد سوي گله
که بودند گلد دژ اندر يله
ز خويشان او کس نيازرد شاه
چنانچون بود در خور پيشگاه
چو زان گونه ديدند کردار اوي
سپه شد سراسر پر از گفت و گوي
که کيخسرو ايدر بدان سان شدست
که گويي سوي باب مهمان شدست
همي ياد نايدش خون پدر
بخيره بريده ببيداد سر
همان مادرش را که از تخت و گاه
ز پرده کشيدند يکسو براه
شبان پروريدست وز گوسفند
مزيدست شير اين شه هوشمند
چرا چون پلنگان بچنگال تيز
نه انگيزد از خان او رستخيز
فرود آورد کاخ و ايوان اوي
برانگيزد آتش ز کيوان اوي
ز گفتار ايرانيان پس خبر
بکيخسرو آمد همه در بدر
فرستاد کس بخردان را بخواند
بسي داستان پيش ايشان براند
که هر جاي تندي نبايد نمود
سر بي خرد را نشايد ستود
همان به که با کينه داد آوريم
بکام اندرون نام ياد آوريم
که نيکيست اندر جهان يادگار
نماند بکس جاودان روزگار
همين چرخ گردنده با هر کسي
تواند جفا گستريدن بسي
ازان پس بفرمود شاه جهان
که آرند پوشيدگان را نهان
چو ايرانيان آگهي يافتند
پر از کين سوي کاخ بشتافتند
بران گونه بردند گردان گمان
که خسرو سرآرد بريشان زمان
بخوري همي نزدشان خواستند
بتاراج و کشتن بياراستند
ز ايوان بزاري برآمد خروش
که اي دادگر شاه بسيار هوش
تو داني که ما سخت بيچاره ايم
نه بر جاي خواري و پيغاره ايم
بر شاه شد مهتر بانوان
ابا دختران اندر آمد نوان
پرستنده صد پيش هر دختري
ز ياقوت بر هر سري افسري
چو خورشيد تابان ازيشان گهر
بپيش اندر افگنده از شرم سر
بيک دست مجمر بيک دست جام
برافروخته عنبر و عود خام
تو گفتي که کيوان ز چرخ برين
ستاره فشاند همي بر زمين
مه بانوان شد بنزديک تخت
ابر شهريار آفرين کرد سخت
همان پروريده بتان طراز
برين گونه بردند پيشش نماز
همه يکسره زار بگريستند
بدان شوربختي همي زيستند
کسي کو نديدست جز کام و ناز
برو بر ببخشاي روز نياز
همي خواندند آفريني بدرد
که اي نيک دل خسرو رادمرد
چه نيکو بدي گر ز توران زمين
نبودي بدلت اندرون ايچ کين
تو ايدر بجشن و خرام آمدي
ز شاهان درود و پيام آمدي
برين بوم بر نيست خود کدخداي
بتخت نيا بر نهادي تو پاي
سياوش نگشتي بخيره تباه
وليکن چنين گشت خورشيد و ماه
چنان کرد بدگوهر افراسياب
که پيش تو پوزش نبيند بخواب
بسي دادمش پند و سودي نداشت
بخيره همي سر ز پندم بگاشت
گواي منست آفريننده ام
که باريد خون از دو بيننده ام
چو گرسيوز و جهن پيوند تو
که سايد بزاري کنون بند تو
ز بهر سياوش که در خان من
چه تيمار بد بر دل و جان من
که افراسياب آن بدانديش مرد
بسي پند بشنيد و سودش نکرد
بدان تا چنين روزش آيد بسر
شود پادشاهيش زير و زبر
بتاراج داده کلاه و کمر
شده روز او تار و برگشته سر
چنين زندگاني همي مرگ اوست
شگفت آنک بر تن ندردش پوست
کنون از پي بيگناهان بما
نگه کن بر آيين شاهان بما
همه پاک پيوسته خسرويم
جز از نام او در جهان نشنويم
ببد کردن جادو افراسياب
نگيرد برين بيگناهان شتاب
بخواري و زخم و بخون ريختن
چه بر بي گنه خيره آويختن
که از شهرياران سزاوار نيست
بريدن سري کان گنهکار نيست
ترا شهريارا جز اينست جاي
نماند کسي در سپنجي سراي
هم آن کن که پرسد ز تو کردگار
نپيچي ازان شرم روز شمار
چو بشنيد خسرو ببخشود سخت
بران خوبرويان برگشت بخت
که پوشيده رويان از آن درد و داغ
شده لعل رخسارشان چون چراغ
بپيچيد دل بخردان را ز درد
ز فرزند و زن هر کسي ياد کرد
همي خواندند آفريني بزرگ
سران سپه مهتران سترگ
کز ايشان شه نامبردار کين
نخواهد ز بهر جهان آفرين
چنين گفت کيخسرو هوشمند
که هر چيز کان نيست ما را پسند
نياريم کس را همان بد بروي
وگر چند باشد جگر کينه جوي
چو از کار آن نامدار بلند
برانديشم اينم نيايد پسند
که بد کرد با پرهنر مادرم
کسي را همان بد بسر ناورم
بفرمودشان بازگشتن بجاي
چنان پاک زاده جهان کدخداي
بديشان چنين گفت کايمن شويد
ز گوينده گفتار بد مشنويد
کزين پس شما را ز من بيم نيست
مرا بي وفايي و دژخيم نيست
تن خويش را بد نخواهد کسي
چو خواهد زمانش نباشد بسي
بباشيد ايمن بايوان خويش
بيزدان سپرده تن و جان خويش
بايرانيان گفت پيروزبخت
بماناد تا جاودان تاج و تخت
همه شهر توران گرفته بدست
بايران شما را سراي و نشست
ز دلها همه کينه بيرون کنيد
بمهر اندرين کشور افسون کنيد
که از ما چنين دردشان دردلست
ز خون ريختن گرد کشور گلست
همه گنج توران شما را دهم
بران گنج دادن سپاهي نهم
بکوشيد و خوبي بکار آوريد
چو ديدند سرما بهار آوريد
من ايرانيانرا يکايک نه دير
کنم يکسر از گنج دينار سير
ز خون ريختن دل ببايد کشيد
سر بيگناهان نبايد بريد
نه مردي بود خيره آشوفتن
بزير اندر آورده را کوفتن
ز پوشيده رويان بپيچيد روي
هرآن کس که پوشيده دارد بکوي
ز چيز کسان سر بتابيد نيز
که دشمن شود دوست از بهر چيز
نيايد جهان آفرين را پسند
که جوينده بر بيگناهان گزند
هرآنکس که جويد همي راي من
نبايد که ويران کند جاي من
و ديگر که خوانند بيداد و شوم
که ويران کند مهتر آباد بوم
ازان پس بلشکر بفرمود شاه
گشادن در گنج توران سپاه
جز از گنج ويژه رد افراسياب
که کس را نبود اندران دست ياب
ببخشيد ديگر همه بر سپاه
چه گنج سليح و چه تخت و کلاه
ز هر سو پراگنده بي مر سپاه
زترکان بيامد بنزديک شاه
همي داد زنهار و بنواختشان
بزودي همي کار بر ساختشان
سران را ز توران زمين بهر داد
بهر نامداري يکي شهر داد
بهر کشوري هر که فرمان نبرد
ز دست دليران او جان نبرد
شدند آن زمان شاه را چاکران
چو پيوسته شد نامه مهتران
ز هر سو فرستادگان نزد شاه
يکايک سر اندر نهاده براه
ابا هديه و نامه مهتران
شده يک بيک شاه را چاکران
دبير نويسنده را پيش خواند
سخن هرچ بايست با او براند
سرنامه کرد آفرين از نخست
بدان کو زمين از بديها بشست
چنان اختر خفته بيدار کرد
سر جاودان را نگونسار کرد
توانايي و دانش و داد ازوست
بگيتي ستم يافته شاد ازوست
دگر گفت کز بخت کاموس کي
بزرگ و جهانديده و نيک پي
گشاده شد آن گنگ افراسياب
سر بخت او اندر آمد بخواب
بيک رزمگاه از نبرده سران
سرافراز با گرزهاي گران
همانا که افگنده شد صد هزار
بگلزريون در يکي کارزار
وز آن پس برآمد يکي باد سخت
که برکند شاداب بيخ درخت
بآب اندر افتاد چندي سپاه
که جستند بر ما يکي دستگاه
بآوردگه در چنان شد سوار
که از ما يکي را دو صد شد شکار
وز آن جايگه رفت ببهشت گنگ
حصاري پر از مردم و جاي تنگ
بجنگ حصار اندرون سي هزار
همانا که شد کشته در کارزار
همان بد که بيدادگر بود مرد
ورا دانش و بخت ياري نکرد
همه روي کشور سپه گستريد
شدست او کنون از جهان ناپديد
ازين پس فرستم بشاه آگهي
ز روزي که باشد مرا فرهي
ازان پس بيامد به شادي نشست
پري روي پيش اندرون مي بدست
ببد تا بهار اندرآورد روي
جهان شد بهشتي پر از رنگ و بوي
همه دشت چون پرنيان شد برنگ
هوا گشت برسان پشت پلنگ
گرازيدن گور و آهو بدشت
بدين گونه بر چند خوشي گذشت
به نخچير يوزان و پرنده باز
همه مشک بويان بتان طراز
همه چارپايان بکردار گور
پراگنده و آگنده کردن بزور
بگردن بکردار شيران نر
بسان گوزنان بگوش و بسر
ز هر سو فرستاد کارآگهان
همي چست پيدا ز کار جهان
پس آگاهي آمد ز چين و ختن
از افراسياب و ازان انجمن
که فغفور چين باوي انباز گشت
همه روي کشور پرآواز گشت
ز چين تا بگلزريون لشکرست
بريشان چو خاقان چين سرورست
نداند کسي راز آن خواسته
پرستنده و اسب آراسته
که او را فرستاد خاقان چين
بشاهي برو خواندند آفرين
همان گنج پيرانش آمد بدست
شتروار دينار صدبار شست
چو آن خواسته برگرفت از ختن
سپاهي بياورد لشکر شکن
چو زين گونه آگاهي آمد بشاه
بنزديک زنهار داده سپاه
همه بازگشتند ز ايرانيان
ببستند خون ريختن را ميان
چو برداشت افراسياب از ختن
يکي لشکري شد برو انجمن
که گفتي زمين برنتابد همي
ستاره شمارش نيابد همي
ز چين سوي کيخسرو آورد روي
پر از درد با لشکري کينه جوي
چو کيخسرو آگاه شد زان سپاه
طلايه فرستاد چندي براه
بفرمود گودرز کشواد را
سپهدار گرگين و فرهاد را
که ايدر بباشيد با داد و راي
طلايه شب و روز کرده بپاي
بگودرز گفت اين سپاه تواند
چو کار آيد اندر پناه تواند
ز ترکان هرآنگه که بيني يکي
که ياد آرد از دشمنان اندکي
هم اندر زمان زنده بر دارکن
دو پايش ز بر سر نگونسار کن
چو بي رنج باشد تو بي رنج باش
نگهبان اين لشکر و گنج باش
تبيره برآمد ز پرده سراي
خروشيدن زنگ و هندي داري
بدين سان سپاهي بيامد ز گنگ
که خورشيد را آرزو کرد جنگ
چو بيرون شد از شهر صف بر کشيد
سوي کوکها لشکر اندر کشيد
ميان دو لشکر دو منزل بماند
جهانداران گردنکشان را بخواند
چنين گفت کامشب مجنبيد هيچ
نه خوب آيد آرامش اندر بسيچ
طلايه برافگند بر گرد دشت
همه شب همي گرد لشکر بگشت
بيک هفته بودش هم آنجا درنگ
همي ساخت آرايش و ساز جنگ
بهشتم بيامد طلايه ز راه
بخسرو خبر داد کآمد سپاه
سپه را بدان سان بياراست شاه
که نظاره گشتند خورشيد و ماه
چو افراسياب آن سپه را بديد
بيامد برابر صفي برکشيد
بفرزانگان گفت کين دشت رزم
بدل مر مرا چون خرامست و بزم
مرا شاد بر گاه خواب آمدي
چو رزمم نبودي شتاب آمدي
کنون مانده گشتم چنين در گريز
سري پر ز کينه دلي پرستيز
بر آنم که از بخت کيخسروست
و گر بر سرم روزگاري نوست
بر آنم که با او شوم همنبرد
اگر کام يابم اگر مرگ و درد
بدو گفت هر کس فرزانه بود
گر از خويش بود ار ز بيگانه بود
که گر شاه را جست بايد نبرد
چرا بايد اين لشکر و دار و برد
همه چين و توران بپيش تواند
ز بيگانگان ار ز خويش تواند
فداي تو بادا همه جان ما
چنين بود تا بود پيمان ما
اگر صد شود کشته گر صد هزار
تن خويش را خوار مايه مدار
همه سربسر نيکخواه توايم
که زنده بفر کلاه توايم
وزآن پس برآمد ز لشکر خروش
زمين و زمان شد پر از جنگ و جوش
ستاره پديد آمد از تيره گرد
رخ زرد خورشيد شد لاژورد
سپهدار ترکان ازان انجمن
گزين کرد کار آزموده دو تن
پيامي فرستاد نزديک شاه
که کردي فراوان پس پشت راه
همانا که فرسنگ ز ايران هزار
بود تا بگنگ اندر اي شهريار
ز ريگ و بيابان وز کوه و شخ
دو لشکر برين سان چو مور و ملخ
زمين همچو دريا شد از خون کين
ز گنگ و ز چين تا بايران زمين
اگر خون آن کشتگان را ز خاک
بژرفي برد راي يزدان پاک
همانا چو درياي قلزم شود
دولشکر بخون اندرون گم شود
اگر گنج خواهي ز من گر سپاه
وگر بوم ترکان و تخت و کلاه
سپارم ترا من شوم ناپديد
جز از تيغ جان را ندارم کليد
مکن گر ترا من پدر مادرم
ز تخم فريدون افسونگرم
ز کين پدر گر دلت خيره شد
چنين آب من پيش تو تيره شد
ازان بد سياوش گنهکار بود
مرا دل پر از درد و تيمار بود
دگر گردش اختران بلند
که هم باپناهند و هم باگزند
مرا ساليان شست بر سر گذشت
که با نامداري نرفتم بدشت
تو فرزندي و شاه ايران توي
برزم اندرون چنگ شيران توي
يکي رزمگاهي گزين دوردست
نه بر دامن مرد خسروپرست
بگرديم هر دو بآوردگاه
بجايي کزو دور ماند سپاه
اگر من شوم کشته بر دست تو
ز دريا نهنگ آورد شست تو
تو با خويش و پيوند مادر مکوش
بپرهيز وز کينه چندين مجوش
وگر تو شوي کشته بر دست من
بزنهار يزدان کزان انجمن
نمانم که يک تن بپيچد ز درد
دگر بيند از باد خاک نبرد
ز گوينده بشنيد خسرو پيام
چنين گفت با پور دستان سام
که اين ترک بدساز مردم فريب
نبيند همي از بلندي نشيب
بچاره چنين از کف ما بجست
نمايد که بر تخت ايران نشست
ز آورد چندين بگويد همي
مگر دخمه شيده جويد همي
نبيره فريدن و پور پشنگ
بآورد با او مرا نيست ننگ
بدو گفت رستم که اي شهريار
بدين در مدار آتش اندر کنار
که ننگست بر شاه رفتن بجنگ
وگر همنبرد تو باشد پشنگ
دگر آنک گويد که با لشکرم
مکن چنگ با دوده و کشورم
ز دريا بدريا ترا لشکرست
کجا رايشان زين سخن ديگرست
چو پيمان يزدان کني با نيا
نشايد که در دل بود کيميا
بانبوه لشکر بجنگ اندر آر
سخن چند آلوده نابکار
ز رستم چو بشنيد خسرو سخن
يکي ديگر انديشه افگند بن
بگوينده گفت اين بدانديش مرد
چنين با من آويخت اندر نبرد
فزون کرد ازين با سياوش وفا
زبان پر فسون بود دل پرجفا
سپهبد بکژي نگيرد فروغ
زبان خيره پرتاب و دل پر دروغ
گر ايدونک رايش نبردست و بس
جز از من نبرد ورا هست کس
تهمتن بجايست و گيو دلير
که پيکار جويند با پيل و شير
اگر شاه با شاه جويد نبرد
چرا بايد اين دشت پرمرد کرد
نباشد مرا با تو زين بيش جنگ
ببيني کنون روز تاريک و تنگ
فرستاد برگشت و آمد چو باد
شنيده سراسر برو کرد ياد
پر از درد شد جان افراسياب
نکرد ايچ بر جنگ جستن شتاب
سپه را بجنگ اندر آورد شاه
بجنبيد ناچار ديگر سپاه
يکي با درنگ و يکي با شتاب
زمين شد بکردار درياي آب
ز باريدن تير گفتي ز ابر
همي ژاله باريد بر خود و ببر
ز شبگير تا گشت خورشيد لعل
زمين پر ز خون بود در زير نعل
سپه بازگشتند چون تيره گشت
که چشم سواران همي خيره گشت
سپهدار با فر و نيرنگ و ساز
چو آمد به لشکرگه خويش باز
چنين گفت با طوس کامروز جنگ
نه بر آرزو کرد پور پشنگ
گمانم که امشب شبيخون کند
ز دل درد ديرينه بيرون کند
يکي کنده فرمود کردن براه
برآن سو که بد شاه توران سپاه
چنين گفت کآتش نسوزيد کس
نبايد که آيد خروش جرس
ز لشکر سواران که بودند گرد
گزين کرد شاه و برستم سپرد
دگر بهره بگزيد ز ايرانيان
که بندند بر تاختن بر ميان
بطوس سپهدار داد آن گروه
بفرمود تا رفت بر سوي کوه
تهمتن سپه را بهامون کشيد
سپهبد سوي کوه بيرون کشيد
بفرمود تا دور بيرون شوند
چپ و راست هر دو بهامون شوند
طلايه مدارند و شمع و چراغ
يکي سوي دشت و يکي سوي راغ
بدان تا اگر سازد افرسياب
برو بر شبيخون بهنگام خواب
گر آيد سپاه اندر آيد ز پس
بماند نباشدش فريادرس
بره کنده پيش و پس اندر سپاه
پس کنده با لشکر و پيل شاه
سپهدار ترکان چو شب در شکست
ميان با سپه تاختن را ببست
ز لشکر جهانديدگان را بخواند
ز کار گذشته فراوان براند
چنين گفت کين شوم پر کيميا
چنين خيره شد بر سپاه نيا
کنون جمله ايرانيان خفته اند
همه لشکر ما برآشفته اند
کنون ما ز دل بيم بيرون کنيم
سحرگه بريشان شبيخون کينم
گر امشب بر ايشان بيابيم دست
ببيشي ابر تخت بايد نشست
وگر بختمان بر نگيرد فروغ
همه چاره بادست و مردي دروغ
برين برنهادند و برخاستند
ز بهر شبيخون بياراستند
ز لشکر گزين کرد پنجه هزار
جهانديده مردان خنجرگزار
برفتند کارآگهان پيش شاه
جهانديده مردان با فر و جاه
ز کارآگهان آنک بد رهنماي
بيامد بنزديک پرده سراي
بجايي غو پاسبانان نديد
تو گفتي جهان سربسر آرميد
طلايه نه و آتش و باد نه
ز توران کسي را بدل ياد نه
چو آن ديد برگشت و آمد دوان
کزيشان کسي نيست روشن روان
همه خفتگان سربسرمرده اند
وگر نه همه روز مي خورده اند
بجايي طلايه پديدار نيست
کس آن خفتگان را نگهدار نيست
چو افراسياب اين سخنها شنود
بدلش اندرون روشنايي فزود
سپه را فرستاد و خود برنشست
ميان يلي تاختن را ببست
برفتند گردان چو درياي آب
گرفتند بر تاختن بر شتاب
بران تاختن جنبش و ساز نه
همان ناله بوق و آواز نه
چو رفتند نزديک پرده سراي
برآمد خروشيدن کر ناي
غو طبل بر کوهه زين بخاست
درفش سيه را برآورد راست
ز لشکر هرآنکس که بد پيشرو
برانگيختند اسب و برخاست غو
بکنده در افتاد چندي سوار
بپيچيد ديگر سر از کارزار
ز يک دست رستم برآمد ز دشت
ز گرد سواران هواتيره گشت
ز دست دگر گيو گودرز و طوس
بپيش اندرون ناله بوق و کوس
شهنشاه باکاوياني درفش
هوا شد ز تيغ سواران بنفش
برآمد ده و گير و بربند و کش
نه با اسب تاب و نه با مرد هش
ازيشان ز صد نامور ده بماند
کسي را که بد اختر بد براند
چو آگاهي آمد برين رزمگاه
چنان خسته بد شاه توران سپاه
که از خستگي جمله گريان شدند
ز درد دل شاه بريان شدند
چنين گفت کز گردش آسمان
نيابد گذر دانشي بي گمان
چو دشمن همي جان بسيچد نه چيز
بکوشيم ناچار يک دست نيز
اگر سربسر تن بکشتن دهيم
وگر ايرجي تاج بر سر نهيم
برآمد خروش از دو پرده سراي
جهان پر شد از ناله کر ناي
گرفتند ژوپين و خنجر بکف
کشيدند لشکر سه فرسنگ صف
بکردار دريا شد آن رزمگاه
نه خورشيد تابنده روشن نه ماه
سپاه اندر آمد همي فوج فوج
بران سان که برخيزد از باد موج
در و دشت گفتي همه خون شدست
خور از چرخ گردنده بيرون شدست
کسي را نبد بر تن خويش مهر
بقير اندر اندود گفتي سپهر
همانگه برآمد يکي تيره باد
که هرگز ندارد کسي آن بياد
همي خاک برداشت از رزمگاه
بزد بر سر و چشم توران سپاه
ز سرها همي ترگها برگرفت
بماند اندران شاه ترکان شگفت
همه دشت مغز سر و خون گرفت
دل سنگ رنگ طبر خون گرفت
سواران توران که روز درنگ
زبون داشتندي شکار پلنگ
نديدند با چرخ گردان نبرد
همي خاک برداشت از دشت مرد
چو کيخسرو آن خاک و آن باد ديد
دل و بخت ايرانيان شاد ديد
ابا رستم و گيو گودرز و طوس
ز پشت سپاه اندر آورد کوس
دهاده برآمد ز قلب سپاه
ز يک دست رستم ز يک دست شاه
شد اندر هوا گرد برسان ميغ
چه ميغي که باران او تير و تيغ
تلي کشته هر جاي چون کوه کوه
زمين گشته از خون ايشان ستوه
هوا گشت چون چادر نيلگون
زمين شد بکردار درياي خون
ز تير آسمان شد چو پر عقاب
نگه کرد خيره سر افراسياب
بديد آن درفشان درفش بنفش
نهان کرد بر قلبگه بر درفش
سپه را رده بر کشيده بماند
خود و نامداران توران براند
زخويشان شايسته مردي هزار
بنزديک او بود در کارزار
به بيراه راه بيابان گرفت
برنج تن از دشمنان جان گرفت
ز لشکر نيا را همي جست شاه
بيامد دمان تا بقلب سپاه
ز هر سوي پوييد و چندي شتافت
نشان پي شاه توران نيافت
سپه چون نگه کرد در قلبگاه
نديدند جايي درفش سياه
ز شه خواستند آن زمان زينهار
فروريختند آلت کارزار
چو خسرو چنان ديد بنواختشان
ز لشکر جدا جايگه ساختشان
بفرمود تا تخت زرين نهند
بخيمه در آرايش چين نهند
مي آورد و رامشگران را بخواند
ز لشکر فراوان سران را بخواند
شبي کرد جشني که تا روز پاک
همي مرده برخاست از تيره خاک
چو خورشيد بر چرخ بنمود پشت
شب تيره شد از نمودن درشت
شهنشاه ايران سر و تن بشست
يکي جايگاه پرستش بجست
کز ايرانيان کس مر او را نديد
نه دام و دد آواي ايشان شنيد
ز شبگرد تا ماه بر چرخ ساج
بسر بر نهاد آن دل افروز تاج
ستايش همي کرد برکردگار
ازان شادمان گردش روزگار
فراوان بماليد بر خاک روي
برخ بر نهاد از دو ديده دو جوي
و زآنجا بيامد سوي تاج و تخت
خرامان و شادان دل و نيکبخت
از ايرانيان هرک افگنده بود
اگر کشته بودند گر زنده بود
ازان خاک آورد برداشتند
تن دشمنان خوار بگذاشتند
همه رزمگه دخمه ها ساختند
ازان کشتگان چو بپرداختند
ز چيزي که بود اندران رزمگاه
ببخشيد شاه جهان بر سپاه
و زآنجا بشد شاه ببهشت گنگ
همه لشکر آباد با ساز جنگ
چو آگاهي آمد بماچين و چين
ز ترکان وز شاه ايران زمين
بپيچيد فغفور و خاقان بدرد
ز تخت مهي هر کسي ياد کرد
وزان ياوريها پشيمان شدند
پرانديشه دل سوي درمان شدند
همي گفت فغفور کافراسياب
ازين پس نبيند بزرگي بخواب
ز لشکر فرستادن و خواسته
شود کار ما بي گمان کاسته
پشيماني آمد همه بهر ما
کزين کار ويران شود شهر ما
ز چين و ختن هديه ها ساختند
بدان کار گنجي بپرداختند
فرستاده اي نيک دل را بخواند
سخنهاي شايسته چندي براند
يکي مرد بد نيک دل نيک خواه
فرستاد فغفور نزديک شاه
طرايف بچين اندرون آنچ بود
ز دينار وز گوهر نابسود
بپوزش فرستاد نزديک شاه
فرستادگان برگرفتند راه
بزرگان چين بي درنگ آمدند
بيک هفته از چين بگنگ آمدند
جهاندار پيروز بنواختشان
چنانچون ببايست بنشاختشان
بپذرفت چيزي که آورده بود
طرايف بد و بدره و پرده بود
فرستاده را گفت کو را بگوي
که خيره بر ما مبر آب روي
نبايد که نزد تو افراسياب
بيايد شب تيره هنگام خواب
فرستاده برگشت و آمد چو باد
بفغفور يکسر پيامش بداد
چو بشنيد فغفور هنگام خواب
فرستاد کس نزد افراسياب
که از من ز چين و ختن دور باش
ز بد کردن خويش رنجور باش
هرآنکس که او گم کند راه خويش
بد آيد بدانديش را کار پيش
چو بشنيد افراسياب اين سخن
پشيمان شد از کرده هاي کهن
بيفگند نام مهي جان گرفت
به بيراه، راه بيابان گرفت
چو با درد و با رنج و غم ديد روز
بيامد دمان تا بکوه اسپروز
ز بدخواه روز و شب انديشه کرد
شب روز را دل يکي پيشه کرد
بيامد ز چين تا بآب زره
ميان سوده از رنج و بند گره
چو نزديک آن ژرف دريا رسيد
مر آن را ميان و کرانه نديد
بدو گفت ملاح کاي شهريار
بدين ژرف دريا نيابي گذار
مرا ساليان هست هفتاد و هشت
نديدم که کشتي بروبر گذشت
بدو گفت پر مايه افراسياب
که فرخ کسي کو بميرد در آب
مرا چون بشمشير دشمن نکشت
چنانچون نکشتش نگيرد بمشت
بفرمود تا مهتران هر کسي
بآب اندر آرند کشتي بسي
سوي گنگ دژ بادبان برکشيد
بنيک و بديها سر اندر کشيد
چو آن جايگه شد بخفت و بخورد
برآسود از روزگار نبرد
چنين گفت کايدر بباشيم شاد
ز کار گذشته نگيريم ياد
چو روشن شود تيره گرن اخترم
بکشتي بر آب زره بگذرم
ز دشمن بخواهم همان کين خويش
درفشان کنم راه و آيين خويش
چو کيخسرو آگاه شد زين سخن
که کار نو آورد مرد کهن
به رستم چنين گفت کافراسياب
سوي گنگ دژ شد ز درياي آب
بکردار کرد آنچ با ما بگفت
که ما را سپهر بلندست جفت
بکشتي بآب زره برگذشت
همه رنج ما سربسر باد گشت
مرا با نيا جز بخنجر سخن
نباشد نگردانم اين کين کهن
بنيروي يزدان پيروزگر
ببندم بکين سياوش کمر
همه چين و ماچين سپه گسترم
بدرياي کيماک بر بگذرم
چو گردد مرا راست ماچين و چين
بخواهيم باژي ز مکران زمين