قسمت چهارم

بنه بر نهاد و سپه بر نشاند
دمان از پس شاه ترکان براند
چو نزديک شهر آمد افراسياب
بران بد که رستم شود سيرخواب
کنون من شبيخون کنم برسرش
برآيم گرد از سر لشکرش
بتاريکي اندر طلايه بديد
بشهر اندر آواز ايشان شنيد
فروماند زان کار رستم شگفت
همي راند و انديشه اندر گرفت
همه کوفته لشکر و ريخته
بشيرين روان اندر آويخته
بپيش اندرون رستم تيزچنگ
پس پشت شاه و سواران جنگ
کسي را که نزديک بد پيش خواند
وزيشان فراوان سخنها براند
بپرسيد کين را چه بينيد روي
چنين گفت با نامور چاره جوي
که در گنگ دژ آن همه گنج شاه
چه بايست اکنون همه رنج راه
زمين هشت فرسنگ بالاي اوي
همانا که چارست پهناي اوي
زن و کودک و گنج و چندان سپاه
بزرگي و فرمان و تخت و کلاه
بران باره دژ نپرد عقاب
نبيند کسي آن بلندي بخواب
خورش هست و ايوان و گنج و سپاه
ترا رنج بدخواه را تاج و گاه
همان بوم کو را بهشتست نام
همه جاي شادي و آرام و کام
بهر گوشه اي چشمه آبگير
ببالا و پهناي پرتاب تير
همي موبد آورد از هند و روم
بهشتي بر آورده آباد بوم
همانا کزان باره فرسنگ بيست
ببينند آسان که بر دشت کيست
ترازين جهان بهره جنگست و بس
بفرجام گيتي نماند بکس
چو بشنيد گفتارها شهريار
خوش آمدش و ايمن شد از روزگار
بيامد بدلشاد ببهشت گنگ
ابا آلت لشکر و ساز جنگ
همي گشت بر گرد آن شارستان
بدستي نديد اندرو خارستان
يکي کاخ بودش سر اندر هوا
برآورده شاه فرمان روا
بايوان فرود آمد و بار داد
سپه را درم داد و دينار داد
فرستاد بر هر سوي لشکري
نگهبان هر لشکري مهتري
پياده بران باره بر ديده بان
نگهبان بروز و بشب پاسبان
رد و موبدش بود بر دست راست
نويسنده نامه را پيش خواست
يکي نامه نزديک فغفور چين
نبشتند با صد هزار آفرين
چنين گفت کز گردش روزگار
نيامد مرا بهره جز کارزار
بپروردم آن را که بايست کشت
کنون شد ازو روزگارم درشت
چو فغفور چين گر بيايد رواست
که بر مهر او بر روانم گواست
وگر خود نيايد فرستد سپاه
کزين سو خرامد همي کينه خواه
فرستاده از نزد افراسياب
بچين اندر آمد بهنگام خواب
سرافراز فغفور بنواختش
يکي خرم ايوان بپرداختش
وزان سو بگنگ اندر افراسياب
نه آرام بودش نه خورد و نه خواب
بديوار عراده بر پاي کرد
ببرج اندرون رزم را جاي کرد
بفرمود تا سنگهاي گران
کشيدند بر باره افسونگران
بس کاردانان رومي بخواند
سپاهي بديوار دژ برنشاند
برآورد بيدار دل جاثليق
بران باره عراده و منجنيق
کمانهاي چرخ و سپرهاي کرگ
همه برجها پر ز خفتان و ترگ
گروهي ز آهنگران رنجه کرد
ز پولاد بر هر سوي پنجه کرد
ببستند بر نيزه هاي دراز
که هر کس که رفتي بر دژ فراز
بدان چنگ تيز اندر آويختي
و گرنه ز دژ زود بگريختي
سپه را درم داد و آباد کرد
بهر کار با هر کسي داد کرد
همان خود و شمشير و بر گستوان
سپرهاي چيني و تير و کمان
ببخشيد بر لشکرش بي شمار
بويژه کسي کو کند کارزار
چو آسوده شد زين بشادي نشست
خود و جنگسازان خسرو پرست
پري چهره هر روز صد چنگ زن
شدندي بدرگاه شاه انجمن
شب و روز چون مجلس آراستي
سرود از لب ترک و مي خواستي
همي داد هر روز گنجي بباد
بر امروز و فردا نيامدش ياد
دو هفته برين گونه شادان بزيست
که داند که فردا دل افروز کيست
سيم هفته کيخسرو آمد بگنگ
شنيد آن غوناي و آواي چنگ
بخنديد و برگشت گرد حصار
بماند اندر آن گردش روزگار
چنين گفت کان کو چنين باره کرد
نه از بهر پيکار پتياره کرد
چو خون سر شاه ايران بريخت
بما بر چنين آتش کين ببيخت
شگفت آمدش کانچنان جاي ديد
سپهري دلارام بر پاي ديد
برستم چنين گفت کاي پهلوان
سزد گر ببيني بروشن روان
که با ما جهاندار يزدان چه کرد
ز خوب و پيروزي اندر نبرد
بدي را کجا نام بد بر بدي
بتندي و کژي و نابخردي
گريزان شد از دست ما بر حصار
برين سان برآسود از روزگار
بدي کو بد آن جهان را سرست
بپيري رسيده کنون بترست
بدين گر ندارم ز يزدان سپاس
مبادا که شب زنده باشم سه پاس
کزويست پيروزي و دستگاه
هم او آفريننده هور و ماه
ز يک سوي آن شارستان کوه بود
ز پيکار لشکر بي اندوه بود
بروي دگر بودش آب روان
که روشن شدي مرد را زو روان
کشيدند بر دشت پرده سراي
ز هر سوي دژ پهلواني بپاي
زمين هفت فرسنگ لشکر گرفت
ز لشکر زمين دست بر سر گرفت
سراپرده زد رستم از دست راست
ز شاه جهاندار لشکر بخواست
بچپ بر فريبرز کاوس بود
دل افروز با بوق و با کوس بود
برفتند و بردند پرده سراي
سيم روي گودرز بگزيد جاي
شب آمد بر آمد ز هر سو خروش
تو گفتي جهان را بدريد گوش
زمين را همي دل برآمد ز جاي
ز بس ناله بوق و شيپور و ناي
چو خورشيد برداشت از چرخ زنگ
بدريد پيراهن مشک رنگ
نشست از بر اسب شبرنگ شاه
بيامد بگرديد گرد سپاه
چنين گفت با رستم پيلتن
که اين نامور مهتر انجمن
چنين دارم اميد کافراسياب
نبيند جهان نيز هرگز بخواب
اگر کشته گر زنده آيد بدست
ببيند سر تيغ يزدان پرست
برآنم که او را ز هر سو سپاه
بياري بيايد بدين رزمگاه
بترسند وز ترس ياري کنند
نه از کين و از کامکاري کنند
بکوشيم تا پيش ازان کو سپاه
بخواند برو بر بگيريم راه
همه باره دژ فرود آوريم
همه سنگ و خاکش برود آوريم
سپه را کنون روز سختي گذشت
همان روز رزم اندر آرام گشت
چو دشمن بديوار گيرد پناه
ز پيکار و کينش نترسد سپاه
شکسته دلست او بدين شارستان
کزين پس شود بي گمان خارستان
چو گفتار کاوس ياد آوريم
روان را همه سوي داد آوريم
کجا گفت کاين کين با دار و برد
بپوشد زمانه بزنگار و گرد
پسر بر پسر بگذرانم بدست
چنين تا شود سال بر پنج شست
بسان درختي بود تازه برگ
دل از کين شاهان نترسد ز مرگ
پذر بگذرد کين بماند بجاي
پسر باشد اين درد را رهنماي
بزرگان برو آفرين خواندند
ورا خسرو پاکدين خواندند
که کين پدر بر تو آيد بسر
مبادي بجز شاه و پيروزگر
دگر روز چون خور برآمد ز راغ
نهاد از بر چرخ زرين چراغ
خروشي برآمد بلند از حصار
پر انديشه شد زان سخن شهريار
همانگه در دژ گشادند باز
برهنه شد از روي پوشيده راز
بيامد ز دژ جهن باده سوار
خردمند و بادانش و مايه دار
بشد پيش دهليز پرده سراي
همي بود با نامداران بپاي
ازان پس بيامد منوشان گرد
خرد يافته جهن را پيش برد
خردمند چو پيش خسرو رسيد
شد از آب ديده رخش ناپديد
بماند اندرو جهن جنگي شگفت
کلاه بزرگي ز سر بر گرفت
چو آمد بنزديک تختش فراز
برو آفرين کرد و بردش نماز
چنين گفت کاي نامور شهريار
هميشه جهان را بشادي گذار
بر و بوم ما بر تو فرخنده باد
دل و چشم بدخواه تو کنده باد
هميشه بدي شاد و يزدان پرست
بر و بوم ما پيش گسترده دست
خجسته شدن باد و باز آمدن
به نيکي همي داستانها زدن
پيامي گزارم ز افراسياب
اگر شاه را زان نگيرد شتاب
چو از جهن گفتار بشنيد شاه
بفرمود زرين يکي پيشگاه
نهادند زير خردمند مرد
نشست و پيام پدر ياد کرد
چنين گفت با شاه کافراسياب
نشستست پر درد و مژگان پر آب
نخستين درودي رسانم بشاه
ازان داغ دل شاه توران سپاه
که يزدان سپاس و بدويم پناه
که فرزند ديدم بدين پايگاه
که لشکر کشد شهرياري کند
بپيش سواران سواري کند
ز راه پدر شاه تا کيقباد
ز مادر سوي تور دارد نژاد
ز شاهان گيتي سرش برترست
بچين نام او تخت را افسرست
بابر اندرون تيز پران عقاب
نهنگ دلاور بدرياي آب
همه پاسبانان تخت ويند
دد و دام شادان ببخت ويند
بزرگان که با تاج و با زيورند
بروي زمين مر ترا کهترند
شگفتي تر از کار ديو نژند
که هرگز نخواهد بما جز گزند
بدان مهرباني و آن راستي
چرا شد دل من سوي کاستي
که بردست من پور کاوس شاه
سياوش رد کشته شد بي گناه
جگر خسته ام زين سخن پر ز درد
نشسته بيکسو ز خواب و ز خورد
نه من کشتم او را که ناپاک ديو
ببرد از دلم ترس گيهان خديو
زمانه ورا بد بهانه مرا
بچنگ اندرون بد فسانه مرا
تو اکنون خردمندي و پادشا
پذيرنده مردم پارسا
نگه کن تا چند شهر فراخ
پر از باغ و ايوان و ميدان و کاخ
شدست اندرين کينه جستن خراب
بهانه سياوش و افراسياب
همان کارزاري سواران جنگ
بتن همچو پيل و بزور نهنگ
که جز کام شيران کفنشان نبود
سري تيز نزديک تنشان نبود
يکي منزل اندر بيابان نماند
بکشور جز از دشت ويران نماند
جز از کينه و زخم شمشير تيز
نماند ز ما نام تا رستخيز
نيايد جهان آفرين را پسند
بفرجام پيچان شويم از گزند
وگر جنگ جويي همي بيگمان
نياسايد از کين دلت يک زمان
نگه کن بدين گردش روزگار
جز او را مکن بر دل آموزگار
که ما در حصاريم و هامون تراست
سري پر ز کين دل پر از خون تر است
همي گنگ خوانم بهشت منست
برآورده بوم و کشت منست
هم ايدر مرا گنج و ايدر سپاه
هم ايدر نگين و هم ايدر کلاه
هم اينجام کشت و هم اينجام خورد
هم اينجام مردان روز نبرد
تراگاه گرمي و خوشي گذشت
گل و لاله و رنگ و شي گذشت
زمستان و سرما بپيش اندرست
که بر نيزه ها گردد افسرده دست
بدامن چو ابر اندرافگند چين
بر و بوم ما سنگ گردد زمين
ز هر سو که خوانم بيايد سپاه
نتابي تو با گردش هور و ماه
ور ايدون گماني که هر کارزار
ترا بردهد اختر روزگار
از انديشه گردون مگر بگذرد
ز رنج تو ديگر کسي برخورد
گر ايدونک گويي که ترکان چين
بگيرم زنم آسمان بر زمين
بشمشير بگذارم اين انجمن
بدست تو آيم گرفتار من
مپندار کاين نيز نابود نيست
نسايد کسي کو نفرسود نيست
نبيره سر خسروان زادشم
ز پشت فريدون وز تخم جم
مرا دانش ايزدي هست و فر
همان ياورم ايزد دادگر
چو تنگ اندر آيد بد روزگار
نخواهد دلم پند آموزگار
بفرمان يزدان بهنگام خواب
شوم چون ستاره برآفتاب
بدرياي کيماک بر بگذرم
سپارم ترا لشکر و کشورم
مرا گنگ و دژ باشد آرامگاه
نبيند مرا نيز شاه و سپاه
چو آيد مرا روز کين خواستن
ببين آنزمان لشکر آراستن
بيايم بخواهم ز تو کين خويش
بهرجاي پيدا کنم دين خويش
و گر کينه از مغز بيرون کني
بمهر اندرين کشور افسون کني
گشايم در گنج تاج و کمر
همان تخت و دينار و جام گهر
که تور فريدون به ايرج نداد
تو بردار وز کين مکن هيچ ياد
و گر چين و ماچين بگيري رواست
بدان راي ران دل همي کت هواست
خراسان و مکران زمين پيش تست
مرا شادکامي کم وبيش تست
براهي که بگذشت کاوس شاه
فرستم چندانک بايد سپاه
همه لشکرت را توانگر کنم
ترا تخت زرين و افسر کنم
همت يار باشم بهر کارزار
بهر انجمن خوانمت شهريار
گر از پند من سر بپيچي همي
و گر با نياکين بسيچي همي
چو زين باز گردي بياراي جنگ
منم ساخته جنگ را چون پلنگ
چو از جهن پيغام بشنيد شاه
همي کرد خندان بدوبر نگاه
بپاسخ چنين گفت کاي رزمجوي
شنيديم سر تا سر اين گفت و گوي
نخست آنک کردي مرا آفرين
همان باد بر تخت و تاج و نگين
درودي که دادي ز افراسياب
بگفتي که او کرد مژگان پر آب
شنيدم همين باد بر تاج و تخت
مبادم مگر شاد و پيروزبخت
دوم آنک گفتي ز يزدان سپاس
که بينم همي پور يزدان شناس
زشاهان گيتي دل افروزتر
پسنديده تر شاه و پيروزتر
مرا داد يزدان همه هرچ گفت
که با اين هنرها خرد باد جفت
ترا چند خواهي سخن چرب هست
بدل نيستي پاک و يزدان پرست
کسي کو بدانش توانگر بود
زگفتار کردار بهتر بود
فريدون فرخ ستاره نگشت
نه از خاک تيره همي برگذشت
تو گويي که من بر شوم بر سپهر
بشستي برين گونه از شرم چهر
دلت جادوي را چو سرمايه گشت
سخن بر زبانت چو پيرايه گشت
زبان پر زگفتار و دل پر دروغ
بر مرد دانا نگيرد فروغ
پدر کشته را شاه گيتي مخوان
کنون کز سياوش نماند استخوان
همان مادرم را ز پرده براه
کشيدي و گشتي چنين کينه خواه
مرا نوز نازاده از مادرم
همي آتش افروختي برسرم
هر آنکس که او بد بدرگاه تو
بنفريد بر جان بي راه تو
که هرگز بگيتي کس آن بد نکرد
ز شاهان و گردان و مردان مرد
که بر انجمن مر زني را کشان
سپارد بزرگي بمردم کشان
زننده همي تازيانه زند
که تا دخترش بچه را بفگند
خردمند پيران بدانجا رسيد
بديد آنک هرگز نديد و شنيد
چنين بود فرمان يزدان که من
سرافراز گردم بهر انجمن
گزند و بلاي تو از من بگاشت
که با من زمانه يکي راز داشت
ازان پس که گشتم ز مادر جدا
چنانچون بود بچه بينوا
بپيش شبانان فرستاديم
بپرواز شيران نر داديم
مرا دايه و پيشکاره شبان
نه آرام روز و نه خواب شبان
چنين بود تا روز من برگذشت
مرا اندر آورد پيران ز دشت
بپيش تو آورد و کردي نگاه
که هستم سزاوار تخت و کلاه
بسان سياوش سرم را ز تن
ببري و تن هم نيابد کفن
زبان مرا پاک يزدان ببست
همان خيره ماندم بجاي نشست
مرا بي دل و بي خرد يافتي
بکردار بد تيز نشتافتي
سياوش نگه کن که از راستي
چه کرد و چه ديد از بد و کاستي
ز گيتي بيامد ترا برگزيد
چنان کز ره نامداران سزيد
ز بهر تو پرداخت آيين و گاه
بيامد ز گيتي ترا خواند شاه
وفا جست و بگذاشت آن انجمن
بدان تا نخوانيش پيمان شکن
چو ديدي بر و گردگاه ورا
بزرگي و گردي و راه ورا
بجنبيدت آن گوهر بد ز جاي
بيفگندي آن پاک دلرا ز پاي
سر تاجداري چنان ارجمند
بريدي بسان سر گوسفند
ز گاه منوچهر تا اين زمان
نبودي مگر بدتن و بدگمان
ز تور اندر آمد زيان از نخست
کجا با پدر دست بد را بشست
پسر بر پسر بگذرد همچنين
نه راه بزرگي نه آيين دين
زدي گردن نوذر نامدار
پدر شاه وز تخمه شهريار
برادرت اغريرث نيکخوي
کجا نيکنامي بدش آرزوي
بکشتي و تا بوده اي بدتني
نه از آدم از تخم آهرمني
کسي گر بديهات گيرد شمار
فزون آيد از گردش روزگار
نهالي بدوزخ فرستاده اي
نگويي که از مردمان زاده اي
دگر آنک گفتي که ديو پليد
دل و راي من سوي زشتي کشيد
همين گفت ضحاک و هم جمشيد
چو شدشان دل از نيکويي نااميد
که ما را دل ابليس بي راه کرد
ز هر نيکويي دست کوتاه کرد
نه برگشت ازيشان بد روزگار
ز بد گوهر و گفت آموزگار
کسي کو بتابد سر از راستي
گزيند همي کژي و کاستي
بجنگ پشن نيز چندان سپاه
که پيران بکشت اندر آوردگاه
زمين گل شد از خون گودرزيان
نجويي جز از رنج و راه زيان
کنون آمدي با هزاران هزار
ز ترکان سوار از در کارزار
بآموي لشکر کشيدي بجنگ
وزيشان بپيش من آمد پشنگ
فرستاديش تا ببرد سرم
ازان پس تو ويران کني کشورم
جهاندار يزدان مرا يار گشت
سر بخت دشمن نگونسار گشت
مرا گويي اکنون که از تخت تو
دل افروز و شادانم از بخت تو
نگه کن که تا چون بود باورم
چو کردارهاي تو ياد آورم
ازين پس مرا جز بشمشير تيز
نباشد سخن با تو تا رستخيز
بکوشم بنيروي گنج و سپاه
بنيک اختر و گردش هور و ماه
همان پيش يزدان بباشم بپاي
نخواهم بگيتي جزو رهنماي
مگر گز بدان پاک گردد جهان
بداد و دهش من ببندم ميان
بدانديش را از ميان بر کنم
سر بدنشان را بي افسر کنم
سخن هرچ گفتم نيا را بگوي
که درجنگ چندين بهانه مجوي
يکي تاج دادش زبر جد نگار
يکي طوق زرين و دو گوشوار
همانگه بشد جهن پيش پدر
بگفت آن سخنها همه دربدر
ز پاسخ برآشفت افراسياب
سواري ز ترکان کجا يافت خواب
ببخشيد گنج درم بر سپاه
همان ترگ و شمشير و تخت و کلاه
شب تيره تا برزد از چرخ شيد
بشد کوه چون پشت پيل سپيد
همي لشکر آراست افراسياب
دلش بود پردرد و سر پر شتاب
چو از گنگ برخاست آواي کوس
زمين آهنين شد هوا آبنوس
سر موبدان شاه نيکي گمان
نشست از بر زين سپيده دمان
بيامد بگرديد گرد حصار
نگه کرد تا چون کند کارزار
برستم بفرمود تا همچو کوه
بيارد بيک سود دريا گروه
دگر سوش گستهم نوذر بپاي
سه ديگر چو گودرز فرخنده راي
بسوي چهارم شه نامدار
ابا کوس و پيلان و چندي سوار
سپه را همه هرچ بايست ساز
بکرد و بيامد بر دژ فراز
بلشکر بفرمود پس شهريار
يکي کنده کردن بگرد حصار
بدان کار هر کس که دانا بدند
بجنگ دژ اندر توانا بدند
چه از چين وز روم وز هندوان
چه رزم آزموده ز هر سو گوان
همه گرد آن شارستان چون نوند
بگشتند و جستند هر گونه بند
دو نيزه ببالا يکي کنده کرد
سپه را بگردش پراگنده کرد
بدان تا شب تيره بي ساختن
نيارد ترکان يکي تاختن
دو صد ساخت عراده بر هر دري
دو صد منجنيق از پس لشکري
دو صد چرخ بر هر دري با کمان
ز ديوار دژ چون سر بدگمان
پديد آمدي منجينق از برش
چو ژاله همي کوفتي بر سرش
پس منجنيق اندرون روميان
ابا چرخها تنگ بسته ميان
دو صد پيل فرمود پس شهريار
کشيدن ز هر سو بگرد حصار
يکي کنده اي زير باره درون
بکند و نهادند زيرش ستون
بد آن منکري باره مانده بپاي
بدان نيزه ها برگرفته ز جاي
پس آلود بر چوب نفط سياه
بدين گونه فرمود بيدار شاه
بيک سو بر از منجنيق و ز تير
رخ سرکشان گشته همچون زرير
به زير اندرون آتش و نفط و چوب
ز بر گرزهاي گران کوب کوب
بهر چارسو ساخت آن کارزار
چنانچون بود ساز جنگ حصار
وزآن جايگه شهريار زمين
بيامد بپيش جهان آفرين
ز لشکر بشد تا بجاي نماز
ابا کردگار جهان گفت زار
ابر خاک چون مار پيچان ز کين
همي خواند بر کردگار آفرين
همي گفت کام و بلندي ز تست
بهر سختيي يارمندي ز تست
اگر داد بيني همي راي من
مرگدان ازين جايگه پاي من
نگون کن سر جاودانرا ز تخت
مرادار شادان دل و نيک بخت
چو برداشت از پيش يزدان سرش
بجوشن بپوشيد روشن برش
کمر بر ميان بست و برجست زود
بجنگ اندر آمد بکردار دود
بفرمود تا سخت بر هر دري
بجنگ اندر آيد يکي لشکري
بدان چوب و نفط آتش اندر زدند
ز برشان همي سنگ بر سر زدند
زبانگ کمانهاي چرخ و ز دود
شده روي خورشيد تابان کبود
ز عراده و منجنيق و ز گرد
زمين نيلگون شد هوا لاژورد
خروشيدن پيل و بانگ سران
درخشيدن تيغ و گرز گران
تو گفتي برآويخت با شيد ماه
ز باريدن تير و گرد سياه
ز نفط سيه چوبها برفروخت
به فرمان يزدان چو هيزم بسوخت
نگون باره گفتي که برداشت پاي
بکردار کوه اندر آمد ز جاي
وزان باره چندي ز ترکان دلير
نگون اندر آمد چو باران بزير
که آيد بدام اندرون ناگهان
سر آرد بران شوربختي جهان
بپيروزي از لشکر شهريار
برآمد خروشيدن کارزار
سوي رخنه دژ نهادند روي
بيامد دمان رستم کينه جوي
خبر شد بنزديک افراسياب
کجا باره شارستان شد خراب
پس افراسياب اندر آمد چو گرد
به جهن و بگرسيوز آواز کرد
که با باره دژ شما را چه کار
سپه را ز شمشير بايد حصار
ز بهر بر و بوم و پيوند خويش
همان از پي گنج و فرزند خويش
ببنديم دامن يک اندر دگر
نمانيم بر دشمنان بوم و بر
سپاهي ز ترکان گروها گروه
بدان رخنه رفتند بر سان کوه
بکردار شيران برآويختند
خروش از دو رويه برانگيختند
سواران ترکان بکردار بيد
شده لرزلرزان و دل نااميد
برستم بفرمود پس شهريار
پياده هرآنکس که بد نامدار
که پيش اندر آيد بدان رخنه گاه
هميدون بي نيزه ور کينه خواه
ابا ترکش و تيغ و تير و تبر
سوار ايستاده پس نيزه ور
سواران جنگي نگهدارشان
بدانگه که شد سخت پيکارشان
سوار و پياده بهر سو گروه
بجنگ اندر آمد بکردار کوه
برخنه در آورد يکسر سپاه
چو شير ژيان رستم کينه خواه
پياده بيامد بکردار گرد
درفش سيه را نگون سار کرد
نشان سپهدار ايران بنفش
بران باره زد شير پيکر درفش
بپيروزي شاه ايران سپاه
برآمد خروشيدن از رزمگاه
فراوان ز توران سپه کشته شد
سر بخت تورانيان گشته شد
بدانگه کجا رزمشان شد درشت
دو تن رستم آورد ازيشان بمشت
چو گرسيو و جهن رزم آزماي
که بد تخت توران بديشان بپاي
برادر يکي بود و فرخ پسر
چنين آمد از شوربختي بسر
بدان شارستان اندر آمد سپاه
چنان داغ دل لشکري کينه خواه
بتاراج و کشتن نهادند روي
برآمد خروشيدن هاي هوي
زن و کودکان بانگ برداشتند
بايرانيان جاي بگذاشتند
چه مايه زن و کودک نارسيد
که زير پي پيل شد ناپديد
همه شهر توران گريزان چو باد
نيامد کسي را بر و بوم ياد
بشد بخت گردان ترکان نگون
بزاري همه ديدگان پر ز خون
زن و گنج و فرزند گشته اسير
ز گردون روان خسته و تن بتير
بايوان برآمد پس افراسياب
پر از خون دل از درد و ديده پرآب
بران باره بر شد که بد کاخ اوي
بيامد سوي شارستان کرد روي
دو بهره ز جنگاوران کشته ديد
دگر يکسر از جنگ برگشته ديد
خروش سواران و بانگ زنان
هم از پشت پيلان تبيره زنان
همي پيل بر زندگان راندند
همي پشتشان بر زمين ماندند
همه شارستان دود و فرياد ديد
همان کشتن و غارت و باد ديد
يکي شاد و ديگر پر از درد و رنج
چنانچون بود رسم و راي سپنج
چو افراسياب آنچنان ديد کار
چنان هول و برگشتن کارزار
نه پور و برادر نه بوم و نه بر
نه تاج و نه گنج و نه تخت و کمر
همي گفت با دل پر از داغ و درد
که چرخ فلک خيره با من چه کرد
بديده بديدم همان روزگار
که آمد مرا کشتن و مرگ خوار
پر از درد ازان باره آمد فرود
همي داد تخت مهي را درود
همي گفت کي بينمت نيز باز
اياروز شادي و آرام و ناز
وزان جايگه خيره شد ناپديد
تو گفتي چو مرغان همي بر پريد
در ايوان که در دژ برآورده بود
يکي راه زير زمين کرده بود
ازان نامداران دو صد برگزيد
بران راه بي راه شد ناپديد
وزآنجاي راه بيابان گرفت
همه کشورش ماند اندر شگفت
نشاني ندادش کس اندر جهان
بدان گونه آواره شد در نهان
چو کيخسرو آمد درايوان اوي
بپاي اندر آورد کيوان اوي
ابر تخت زرينش بنشست شاه
بجستنش بر کرد هر سو سپاه
فراوان بجستند جايي نشان
نيامد ز سالار گردنکشان
ز گرسيوز و جهن پرسيد شاه
ز کار سپهدار توران سپاه
که چون رفت و آرامگاهش کجاست
نهان گشته ز ايدر پناهش کجاست
ز هر گونه گفتند و خسرو شنيد
نيامد همي روشنايي پديد
بايرانيان گفت پيروز شاه
که دشمن چو آواره گردد ز گاه
ز گيتي برو نام و کام اندکيست
ورا مرگ با زندگاني يکيست
ز لشکر گزين کرد پس بخردان
جهانديده و کار بين موبدان
بديشان چنين گفت کآباد بيد
هميشه بهر کار با داد بيد