جهان شد پر آواي بوق و سپاه
همه برنهادند ز آهن کلاه
چو خسرو بديد آن سپاه نيا
دل پادشا شد پر از کيميا
خود و رستم و طوس و گودرز و گيو
ز لشکر بسي نامبردار نيو
همي گشت بر گرد آن رزمگاه
بيابان نگه گرد و بي راه و راه
که لشکر فزون بود زان کو شمرد
همان ژنده پيلان و مردان گرد
بگرد سپه بر يکي کنده کرد
طلايه بهر سو پراگنده کرد
شب آمد بکنده در افگند آب
بدان سو که بد روي افراسياب
دو لشکر چنين هم دو روز و دو شب
از ايشان يکي را نجنبيد لب
تو گفتي که روي زمين آهنست
ز نيزه هوا نيز در جوشنست
ازين روي و زان روي بر پشت زين
پياده بپيش اندرون همچنين
تو گفتي جهان کوه آهن شدست
همان پوشش چرخ جوشن شدست
ستاره شمر پيش دو شهريار
پر انديشه و زيجها برکنار
همي باز جستند راز سپهر
بصلاب تا بر که گردد بمهر
سپهر اندر آن جنگ نظاره بود
ستاره شمر سخت بيچاره بود
بروز چهارم چو شد کار تنگ
بپيش پدر شد دلاور پشنگ
بدو گفت کاي کدخداي جهان
سرافراز بر کهتران و مهان
بفر تو زير فلک شاه نيست
ترا ماه و خورشيد بد خواه نيست
شود کوه آهن چو درياي آب
اگر بشنود نام افرسياب
زمين بر نتابد سپاه ترا
نه خورشيد تابان کلاه ترا
نيايد ز شاهان کسي پيش تو
جزين بي پدر بد گوهر خويش تو
سياوش را چون پسر داشتي
برو رنج و مهر پدر داشتي
يکي باد ناخوش ز روي هوا
برو برگذشتي نبودي روا
ازو سير گشتي چو کردي درست
که او تاج و تخت و سپاه تو جست
گر او را نکشتي جهاندار شاه
بدو باز گشتي نگين و کلاه
کنون اينک آمد بپيشت بجنگ
نبايد به گيتي فراوان درنگ
هر آن کس که نيکي فرامش کند
همي راي جان سياوش کند
بپروردي اين شوم ناپاک را
پدروار نسپرديش خاک را
همي داشتي تا بر آورد پر
شد از مهر شاه از در تاج زر
ز توران چو مرغي بايران پريد
تو گفتي که هرگز نيا را نديد
ز خوبي نگه کن که پيران چه کرد
بدان بي وفا ناسزاوار مرد
همه مهر پيران فراموش کرد
پر از کينه سر دل پر از جوش کرد
همي بود خامش چو آمد به مشت
چنان مهربان پهلوان را بکشت
از ايران کنون با سپاهي به جنگ
بيامد به پيش نيا تيزچنگ
نه دينار خواهد نه تخت و کلاه
نه اسب و نه شمشير و گنج و سپاه
ز خويشان جز از جان نخواهد همي
سخن را ازين در نکاهد همي
پدر شاه و فرزانه تر پادشاست
بديت راست گفتار من بر گواست
از ايرانيان نيست چندين سخن
سپه را چنين دل شکسته مکن
بديشان چبايد ستاره شمر
بشمشير جويند مردان هنر
سواران که در ميمنه با منند
همه جنگ را يکدل و يکتند
چو دستور باشد مرا پادشا
از ايشان نمانم يکي پارسا
بدوزم سر و ترگ ايشان بتير
نه انديشم از کنده و آبگير
چو بشنيد افراسياب اين سخن
بدو گفت مشتاب و تندي مکن
سخن هرچ گفتي همه راست بود
جز از راستي را نبايد شنود
وليکن تو داني که پيران گرد
بگيتي همه راه نيکي سپرد
نبد در دلش کژي و کاستي
نجستي به جز خوبي و راستي
همان پيل بد روز جنگ او به زور
چو دريا دل و رخ چو تابنده هور
برادرش هومان پلنگ نبرد
چو لهاک جنگي و فرشيدورد
ز ترکان سواران کين صدهزار
همه نامجوي از در کارزار
برفتند از ايدر پر از جنگ و جوش
من ايدر نوان با غم و با خروش
ازان کو برين دشت کين کشته شد
زمين زير او چو گل آغشته شد
همه مرز توران شکسته دلند
ز تيمار دل را همي بگسلند
نبينند جز مرگ پيران بخواب
نخواند کسي نام افراسياب
بباشيم تا نامداران ما
مهان و ز لشکر سواران ما
ببينند ايرانيان را بچشم
ز دل کم شود سوگ با درد و خشم
هم ايرانيان نيز چندين سپاه
ببينند آيين تخت و کلاه
دو لشکر برين گونه پر درد و خشم
ستاره به ما دارد از چرخ چشم
بانبوه جستن نه نيکوست جنگ
شکستي بود باد ماند بچنگ
مبارز پراگنده بيرون کنيم
از ايشان بيابان پر از خون کنيم
چنين داد پاسخ که اي شهريار
چو زين گونه جويي همي کارزار
نخستين ز لشکر مبارز منم
که بر شير و بر پيل اسب افگنم
کسي را ندانم که روز نبرد
فشاند بر اسب من از دور گرد
مرا آرزو جنگ کيخسروست
که او در جهان شهريار نوست
اگر جويد او بي گمان جنگ من
رهايي نيابد ز چنگال من
دل و پشت ايشان شکسته شود
بارن انجمن کار بسته شود
و گر ديگري پيشم آيد به جنگ
بخاک اندر آرم سرش بي درنگ
بدو گفت کاي کار ناديده مرد
شهنشاه کي جويد از تو نبرد
اگر جويدي هم نبردش منم
تن و نام او زير پاي افگنم
گر او با من آيد بآوردگاه
برآسايد از جنگ هر دو سپاه
بدو شيده گفت اي جهانديده مرد
چشيده ز گيتي بسي گرم و سرد
پسر پنج زنده ست پيشت بپاي
نمانيم تا تو کني رزم راي
نه لشکر پسندد نه ايزد پرست
که تو جنگ او را کني پيشدست
بدو گفت شاه اي سرفراز مرد
نه گرم آزموده ز گيتي نه سرد
از ايدر برو تا ميان سپاه
ازيشان يکي مرد دانا بخواه
بکيخسرو از من پيامي رسان
که گيتي جز اين دارد آيين و سان
نبيره که رزم آورد با نيا
دلش بر بدي باشد و کيميا
چنين بود راي جهان آفرين
که گردد جهان پر ز پرخاش و کين
سياوش نه بر بيگنه کشته شد
شد از آموزگاران سرش گشته شد
گنه گر مرا بود پيران چه کرد
چو رويين و لهاک وفرشيدورد
که بر پشت زينشان ببايست بست
پر از خون بکردار پيلان مست
گر ايدونک گويم که تو بدتني
بد انديش وز تخم آهرمني
بگوهر نگه کن بتخمه منم
نکوهش همي خويشتن را کنم
تو اين کين بگودرز و کاوس مان
که پيش من آرند لشکر دمان
نه زان گفتم اين کز تو ترسان شدم
وگر پير گشتم دگر سان شدم
همه ريگ و دريا مرا لشکرند
همه نره شيرند و کنداورند
هر آنگه که فرمان دهم کوه گنگ
چو دريا کنند اي پسر روز جنگ
وليکن همي ترسم از کردگار
ز خون ريختن وز بد روزگار
که چندين سرنامور بي گناه
جدا گردد از تن بدين رزمگاه
گر از پيش من بر نگردي ز جنگ
نگردي همانا که آيدت ننگ
چو با من بسوگند پيمان کني
بکوشي که پيمان من نشکني
بدين کار باشم ترا رهنماي
که گنج و سپاهت بماند بجاي
چو کار سياوش فرامش کني
نيارا بتوران برامش کني
برادر بود جهن و جنگي پشنگ
که در جنگ دريا کند کوه سنگ
هران بوم و برکان ز ايران نهي
بفرمان کنم آن ز ترکان تهي
ز گنج نياکان ما هرچ هست
ز دينار وز تاج و تخت و نشست
ز اسب و سليح و ز بيش و ز کم
که ميراث ماند از نيا زادشم
ز گنج بزرگان و تخت و کلاه
ز چيزي که بايد ز بهر سپاه
فرستم همه همچنين پيش تو
پسر پهلوان و پدر خويش تو
دو لشکر برآسايد از رنج رزم
همه روز ما بازگردد ببزم
ور ايدونک جان ترا اهرمن
بپيچد همي تا بپوشي کفن
جز از رزم و خون کردنت راي نيست
بمغز تو پند مرا جاي نيست
تو از لشکر خويش بيرون خرام
مگر خود برآيدت ازين کار کام
بگرديم هر دو بآوردگاه
بر آسايد از جنگ چندين سپاه
چو من کشته آيم جهان پيش تست
سپه بندگان و پسر خويش تست
و گر تو شوي کشته بر دست من
کسي را نيازارم از انجمن
سپاه تو در زينهار منند
همه مهترانند و يار منند
وگر زانکه بامن نيايي به جنگ
نتابي تو با کار ديده نهنگ
کمر بسته پيش تو آيد پشنگ
چو جنگ آوري او نسازد درنگ
پدر پير شد پايمردش جوان
جواني خردمند و روشن روان
بآوردگه با تو جنگ آورد
دليرست و جنگ پلنگ آورد
ببينيم تا بر که گردد سپهر
کرا بر نهد بر سر از تاج مهر
ورايدونک با او نجويي نبرد
دگرگونه خواهي همي کار کرد
بمان تا بياسايد امشب سپاه
چو بر سر نهد کوه زرين کلاه
ز لشکر گزينيم جنگاوران
سرافراز با گرزهاي گران
زمين را ز خون رود دريا کنيم
ز بالاي بد خواه پهنا کنيم
دوم روز هنگام بانگ خروس
ببنديم بر کوهه پيل کوس
سران را به ياري برون آوريم
بجوي اندرون آب و خون آوريم
چو بد خواه پيغام تو نشنود
بپيچد بدين گفتها نگرود
بتنها تن خويش ازو رزم خواه
بديدار دوراز ميان سپاه
پسر آفرين کرد و آمد برون
پدر ديده پر آب و دل پر ز خون
گزين کرد از موبدان چار مرد
چشيده بسي از جهان گرم و سرد
وزان نامداران لشکر هزار
خردمند و شايسته کارزار
بره چون طلايه بديدش ز دور
درفش و سنان سواران تور
ز ترکان که هر آنکس که بد پيشرو
زناکارديده جوانان نو
بره با طلايه بر آويختند
بنام از پي شيده خون ريختند
تني چند از ايرانيان خسته شد
وزان روي پيکار پيوسته شد
هم اندر زمان شيده آنجا رسيد
نگهبان ايرانيان را بديد
دل شيده کشت اندر آن کار تنگ
همي باز خواند آن يلانرا ز جنگ
بايرانيان گفت نزديک شاه
سواري فرستيد با رسم و راه
بگويد که روشن دلي شيده نام
بشاه آوريدست چندي پيام
از افراسياب آن سپهدار چين
پدر مادر شاه ايران زمين
سواري دمان از طلايه برفت
بر شاه ايران خراميد تفت
که پيغمبر شاه توران سپاه
گوي بر منش بر درفشي سياه
همي شيده گويد که هستم بنام
کسي بايدم تا گزارم پيام
دل شاه شد زان سخن پر ز شرم
فرو ريخت از ديدگان آب گرم
چنين گفت کين شيده خال منست
ببالا و مردي همال منست
نگه کرد گردنکشي زان ميان
نبد پيش جز قارن کاويان
بدو گفت رو پيش او شادکام
درودش ده از ما و بشنو پيام
چو قارن بيامد ز پيش سپاه
بديد آن درفشان درفش سياه
چو آمد بر شيده دادش درود
ز شاه و ز ايرانيان برفزود
جوان نيز بگشاد شيرين زبان
که بيدار دل بود و روشن روان
بگفت آنچه بشنيد ز افراسياب
ز آرام وز بزم و رزم و شتاب
چو بشنيد قارن سخنهاي نغز
ازان نامور بخرد پاک مغز
بيامد بر شاه ايران بگفت
که پيغامها با خرد بود جفت
چو بشنيد خسرو ز قارن سخن
بياد آمدش گفتهاي کهن
بخنديد خسرو ز کار نيا
ازان جستن چاره و کيميا
ازان پس چنين گفت کافراسياب
پشيمان شدست از گذشتن ز آب
ورا چشم بي آب و لب پر سخن
مرا دل پر از دردهاي کهن
بکوشد که تا دل بپيچاندم
ببيشي لشکر بترساندم
بدان گه که گردنده چرخ بلند
نگردد ببايست روز گزند
کنون چاره ما جزين نيست روي
که من دل پر از کين شوم پيش اوي
بگردم بآورد با او بجنگ
بهنگام کوشش نسازم درنگ
همه بخردان و ردان سپاه
بآواز گفتند کين نيست راه
جهانديده پردانش افراسياب
جز از چاره جستن نبيند بخواب
نداند جز از تنبل و جادويي
فريب و بدانديشي و بدخويي
ز لشکر کنون شيده را برگزيد
که اين ديد بند بدي را کليد
همي خواهد از شاه ايران نبرد
بدان تا کند روز ما را بدرد
تو بر تيزي او دليري مکن
از ايران وز تاج سيري مکن
وگر شيده از شاه جويد نبرد
بآورد گستاخ با او مگرد
بدست تو گر شيده گردد تباه
يکي نامور کم شود زان سپاه
وگر دور از ايدر تو گردي هلاک
ز ايران برآيد يکي تيره خاک
يکي زنده از ما نماند بجاي
نه شهر و بر و بوم ايران بپاي
کسي نيست ما را ز تخم کيان
که کين را ببندد کمر بر ميان
نياي تو پيري جهانديده است
بتوران و چين در پسنديده است
همي پوزش آرد بدين بد که کرد
ز بيچارگي جست خواهد نبرد
همي گويد اسبان و گنج درم
که بنهاد تور از پي زادشم
همان تخت شاهي و تاج سران
کمرهاي زرين و گرز گران
سپارد بگنج تو از گنج خويش
همي باز خرد بدين رنج خويش
هران شهر کز مرزايران نهي
همي کرد خواهد ز ترکان تهي
بايران خراميم پيروز و شاد
ز کار گذشته نگيريم ياد
برين گفته بودند پير و جوان
جز از نامور رستم پهلوان
که رستم همي ز آشتي سربگاشت
ز درد سياوش بدل کينه داشت
همي لب بدندان بخواييد شاه
همي کرد خيره بديشان نگاه
وزان پس چنين گفت کين نيست راه
بايران خراميم زين رزمگاه
کجا آن همه رستم و سوگند ما
همان بدره و گفته و پند ما
جو بر تخت بر زنده افراسياب
بماند جهان گردد از وي خراب
بکاوس يکسر چه پوزش بريم
بدين ديدگان چو بدو بنگريم
شنيديم که بر ايرج نيکبخت
چه آمد بتور از پي تاج و تخت
سياوش را نيز بر بيگناه
بکشت از پي گنج و تخت و کلاه
فريبنده ترکي ازان انجمن
بيامد خرامان بنزديک من
گر از من همي جست خواهد نبرد
شارا چرا شد چنين روي زرد
همي از شما اين شگفت آيدم
همان کين پيشين بيفزايدم
گماني نبردم که ايرانيان
گشايند جاويد زين کين ميان
کسي را نديدم ز ايران سپاه
که افگنده بود اندرين رزمگاه
که از جنگ ايشان گرفتي شتاب
بگفت فريبنده افراسياب
چو ايرانيان اين سخنها ز شاه
شنيدند و پيچان شدند از گناه
گرفتند پوزش که ما بنده ايم
هم از مهرباني سرافگنده ايم
نخواهد شهنشاه جز نام نيک
وگر کارها را سرانجام نيک
ستوده جهاندار برتر منش
نخواهد که بر مابود سرزنش
که گويند از ايران سواري نبود
که يارست با شيده رزم آزمود
که آمد سواري بدشت نبرد
جز از شاهشان اين دليري نکرد
نخواهد مگر خسرو موبدان
که بر ما بود ننگ تا جاودان
بديشان چنين پاسخ آورد شاه
که اي موبدان نماينده راه
بدانيد کاين شيده روز نبرد
پدر را ندارد بهامون بمرد
سليحش پدر کرده از جادويي
ز کژي و بي راهي و بدخويي
نباشد سليح شما کارگر
بدان جوشن و خود پولادبر
همان اسبش از باد دارد نژاد
بدل همچو شير و برفتن چو باد
کسي را که يزدان ندادست فر
نباشدش با چنگ او پاي و پر
همان با شما او نيايد بجنگ
ز فر و نژاد خود آيدش ننگ
نبيره فريدون و پور قباد
دو جنگي بود يک دل و يک نهاد
بسوزم برو تيره جان پدرش
چو کاوس را سوخت او بر پسرش
دليران و شيران ايران زمين
همه شاه را خواندند آفرين
بفرمود تا قارن نيک خواه
شود باز و پاسخ گزارد ز شاه
که اين کار ما دير و دشوار گشت
سخنها ز اندازه اندر گذشت
هنر يافته مرد سنگي بجنگ
نجويد گه رزم چندين درنگ
کنون تا خداوند خورشيد و ماه
کراشاد دارد بدين رزمگاه
نخواهم ز تو اسب و دينار و گنج
که بر کس نماند سراي سپنج
بزور جهان آفرين کردگار
بديهيم کاوس پروردگار
که چندان نمانم شما را زمان
که بر گل جهد تندباد خزان
بدان خواسته نيست ما را نياز
که از جور و بيدادي آمد فراز
کرا پشت گرمي بيزدان بود
هميشه دل و بخت خندان بود
بر و بوم و گنج و سپاهت مراست
همان تخت و زرين کلاهت مراست
پشنگ آمد و خواست از من نبرد
زره دار بي لشکر و دار و برد
سپيده دمان هست مهمان من
بخنجر ببيند سرافشان من
کسي را نخواهم ز ايران سپاه
که با او بگردد بآوردگاه
من و شيده و دشت و شمشير تيز
برآرم بفرجام ازو رستخيز
گر ايدونک پيروز گردم بجنگ
نسازم برين سان که گفتي درنگ
مبارز خروشان کنيم از دور روي
ز خون دشت گردد پر از رنگ و بوي
ازان پس يلان را همه همگروه
بجنگ اندر آريم بر سان کوه
چو اين گفت باشي به شيده بگوي
که اي کم خرد مهتر کامجوي
نه تنها تو ايدر بکام آمدي
نه بر جستن ننگ و نام آمدي
نه از بهر پيغام افراسياب
که کردار بد کرد بر تو شتاب
جهاندارت انگيخت از انجمن
ستودانت ايدر بود هم کفن
گزند آيدت زان سر بي گزند
که از تن بريدند چون گوسفند
بيامد دمان قارن از نزد شاه
بنزد يکي آن درفش سياه
سخن هرچ بشنيد با او بگفت
نماند ايچ نيک و بد اندر نهفت
بشد شيده نزديک افراسياب
دلش چون بر آتش نهاده کباب
ببد شاه ترکان ز پاسخ دژم
غمي گشت و برزد يکي تيز دم
ازان خواب کز روزگار دراز
بديد و ز هر کس همي داشت راز
سرش گشت گردان و دل پرنهيب
بدانست کامد بتنگي نشيب
بدو گفت فردا بدين رزمگاه
ز افگنده مردان نيابند راه
بشيده چنين گفت کز بامداد
مکن تا دو روز اي پسر جنگ ياد
بدين رزم بشکست گويي دلم
بر آنم که دل را ز تن بگسلم
پسر گفت کاي شاه ترکان و چين
دل خويش را بد مکن روز کين
چو خورشيد فردا بر آرد درفش
درفشان کند روي چرخ بنفش
من و خسرو و دشت آوردگاه
برانگيزم از شاه گرد سياه
چو روشن شد آن چادر لاژورد
جهان شد به کردار ياقوت زرد
نشست از بر اسب چنگي پشنگ
ز باد جواني سرش پر ز جنگ
بجوشن بپوشيد روشن برش
ز آهن کلاه کيان بر سرش
درفشش يکي ترک جنگي بچنگ
خرامان بيامد بسان پلنگ
چو آمد بنزديک ايران سپاه
يکي نامداري بشد نزد شاه
که آمد سواري ميان دو صف
سرافراز و جوشان و تيغي بکف
بخنديد ازو شاه و جوشن بخواست
درفش بزرگي برآورد راست
يکي ترگ زرين بسر بر نهاد
درفشش برهام گودرز داد
همه لشکرش زار و گريان شدند
چو بر آتش تيز بريان شدند
خروشي بر آمد که اي شهريار
بآهن تن خويش رنجه مدار
شهان را همه تخت بودي نشست
که بر کين کمر بر ميان تو بست
که جز خاک تيره نشستش مباد
بهيچ آرزو کام و دستش مباد
سپهدار با جوشن و گرز و خود
بلشکر فرستاد چندي درود
که يک تن مجنبيد زين رزمگاه
چپ و راست و قلب و جناح سپاه
نبايد که جويد کسي جنگ و جوش
برهام گودرز داريد گوش
چو خورشيد بر چرخ گردد بلند
ببينيد تا بر که آيد گزند
شما هيچ دل را مداريد تنگ
چنينست آغاز و فرجام جنگ
گهي بر فراز و گهي در نشيب
گهي شادکامي گهي با نهيب
برانگيخت شبرنگ بهزاد را
که دريافتي روز تگ باد را
ميان بسته با نيزه و خود و گبر
همي گرد اسبش بر آمد بابر
ميان دو صف شيده او را بديد
يکي باد سرد از جگر بر کشيد
بدو گفت پور سياوش رد
توي اي پسنديده پرخرد
نبيره جهاندار توران سپاه
که سايد همي ترگ بر چرخ ماه
جز آني که بر تو گماني برد
جهانديده يي کو خرد پرورد
اگر مغز بوديت با خال خويش
نکردي چنين جنگ را دست پيش
اگر جنگ جويي ز پيش سپاه
برو دور بگزين يکي رزمگاه
کز ايران و توران نبينند کس
نخواهيم ياران فريادرس
چنين داد پاسخ بدو شهريار
که اي شير درنده در کارزار
منم داغ دل پور آن بيگناه
سياوش که شد کشته بر دست شاه
بدين دشت از ايران به کين آمدم
نه از بهر گاه و نگين آمدم
ز پيش پدر چونک برخاستي
ز لشکر نبرد مرا خواستي
مرا خواستي کس نبودي روا
که پيشت فرستادمي ناسزا
کنون آرزو کن يکي رزمگاه
بديدار دور از ميان سپاه
نهادند پيمان که از هر دو روي
بياري نيايد کسي کينه جوي
هم اينها که دارند با ما درفش
ز بد روي ايشان نگردد بنفش
برفتند هر دو ز لشکر بدور
چنانچون شود مرد شادان بسور
بيابان که آن از در رزم بود
بدانجايگه مرز خوارزم بود
رسيدند جايي که شير و پلنگ
بدان شخ بي آب ننهاد چنگ
نپريد بر آسمانش عقاب
ازو بهره اي شخ و بهري سراب
نهادند آوردگاهي بزرگ
دو اسب و دو جنگي بسان دو گرگ
سواران چو شيران اخته زهار
که باشند پر خشم روز شکار
بگشتند با نيزه هاي دراز
چو خورشيد تابنده گشت از فراز
نماند ايچ بر نيزه هاشان سنان
پر از آب برگستوان و عنان
برومي عمود و بشمشير و تير
بگشتند با يکدگر ناگزير
زمين شد ز گرد سواران سياه
نگشتند سير اندر آوردگاه
چو شيده دل و زور خسرو بديد
ز مژگان سرشکش برخ برچکيد
بدانست کان فره ايزديست
ازو بر تن خويش بايد گريست
همان اسبش از تشنگي شد غمي
بنيروي مرد اندر آمد کمي
چو درمانده شد با دل انديشه کرد
که گر شاه را گويم اندر نبرد
بيا تا به کشتي پياده شويم
ز خوي هر دو آهار داده شويم
پياده نگردد که عار آيدش
ز شاهي تن خويش خوار آيدش
بدين چاره گر زو نيابم رها
شدم بي گمان در دم اژدها
بدو گفت شاها بتيغ و سنان
کند هر کسي جنگ و پيچد عنان
پياه به آيد که جوييم جنگ
بکردار شيران بيازيم چنگ
جهاندار خسرو هم اندر زمان
بدانست انديشه بدگمان
بدل گفت کين شير با زور و جنگ
نبيره فريدون و پور پشگ
گر آسوده گردد تن آسان کند
بسي شير دلرا هراسان کند
اگر من پياده نگردم به جنگ
به ايرانيان بر کند جاي تنگ
بدو گفت رهام کاي تاجور
بدين کار ننگي مگردان گهر
چو خسرو پياده کند کارزار
چه بايد بر اين دشت چندين سوار
اگر پاي بر خاک بايد نهاد
من از تخم کشواد دارم نژاد
بمان تا شوم پيش او جنگ ساز
نه شاه جهاندار گردن فراز
برهام گفت آن زمان شهريار
که اي مهربان پهلوان سوار
چو شيده دلاور ز تخم پشنگ
چنان دان که با تو نيايد به جنگ
ترا نيز با رزم او پاي نيست
بترکان چنو لشکر آراي نيست
يکي مرد جنگي فريدون نژاد
که چون او دلاور ز مادر نزاد
نباشد مرا ننگ رفتن بجنگ
پياده بسازيم جنگ پلنگ
وزان سو بر شيده شد ترجمان
که دوري گزين از بد بدگمان
جز از بازگشتن ترا راي نيست
که با جنگ خسرو ترا پاي نيست
بهنگام کردن ز دشمن گريز
به از کشتن و جستن رستخيز
بدان نامور ترجمان شيده گفت
که آورد مردان نشايد نهفت
چنان دان که تا من ببستم کمر
همي برفرازم بخورشيد سر
بدين زور و اين فره و دستبرد
نديدم بآوردگه نيز گرد
وليکن ستودان مرا از گريز
به آيد چو گيرم بکاري ستيز
هم از گردش چرخ بر بگذرم
وگر ديده اژدها بسپرم
گر ايدر مرا هوش بر دست اوست
نه دشمن ز من باز دارد نه دوست
ندانم من اين زور مردي ز چيست
برين نامور فره ايزديست
پياده مگر دست يابم بدوي
بپيکار خون اندر آرم بجوي
بشيده چنين گفت شاه جهان
که اي نامدار از نژاد مهان
ز تخم کيان بي گمان کس نبود
که هرگز پياده نبرد آزمود
وليکن ترا گرد چنينست کام
نپيچم ز راي تو هرگز لگام
فرود آمد از اسب شبرنگ شاه
ز سر برگرفت آن کياني کلاه
برهام داد آن گرانمايه اسب
پياده بيامد چو آذرگشسب
پياده چو از دور ديدش پشنگ
فرود آمد از باره جنگي پلنگ
بهامون چو پيلان بر آويختند
همي خاک با خون برآميختند
چو شيده بديد آن بر و برز شاه
همان ايزدي فر و آن دستگاه
همي جست کآيد مگر زو رها
که چون سر بشد تن نيارد بها
چو آگاه شد خسرو از روي اوي
وزان زور و آن برز بالاي اوي
گرفتش بچپ گردن و راست پشت
برآورد و زد بر زمين بر درشت
همه مهره پشت او همچو ني
شد از درد ريزان و بگسست پي
يکي تيغ تيز از ميان بر کشيد
سراسر دل نامور بر دريد
برو کرد جوشن همه چاک چاک
همي ريخت بر تارک از درد خاک
برهام گفت اين بد بدسگال
دلير و سبکسر مرا بود خال
پس از کشتنش مهرباني کنيد
يکي دخمه خسرواني کنيد
تنش را بمشک و عبير و گلاب
بشويي مغزش بکافور ناب
بگردنش بر طوق مشکين نهيد
کله بر سرش عنبرآگين نهيد
نگه کرد پس ترجمانش ز راه
بديد آن تن نامبردار شاه
که با خون ازان ريگ برداشتند
سوي لشکر شاه بگذاشتند
بيامد خروشان بنزديک شاه
که اي نامور دادگر پيشگاه
يکي بنده بودم من او را نوان
نه جنگي سواري و نه پهلوان
بمن بر ببخشاي شاها بمهر
که از جان تو شاد بادا سپهر
بدو گفت شاه آنچ ديدي ز من
نيا را بگو اندر آن انجمن
زمين را ببوسيد و کرد آفرين
بسيچيد ره سوي سالار چين
وزان دشت کيخسرو کينه جوي
سوي لشکر خويش بنهاد روي
خروشي بر آمد ز ايران سپاه
که بخشايش آورد خورشيد و ماه
بيامد همانگاه گودرز و گيو
چو شيدوش و رستم چو گرگين نيو
همه بوسه دادند پيشش زمين
بسي شاه را خواندند آفرين
وزان روي ترکان دو ديده براه
که شويده کي آيد ز آوردگاه
سواري همي شد بران ريگ نرم
برهنه سر و ديده پر خون و گرم
بيامد بنزديک افراسياب
دل از درد خسته دو ديده پر آب