قسمت چهارم

سپهدار رزي دهان را بخواند
بديوان دينار دادن نشاند
ز اسبان گله هرچ بودش به کوه
بلشکر گه آورد يکسر گروه
در گنج دينار و تيغ و کمر
همان مايه ور جوشن و خود زر
بروزي دهان داد يکسر کليد
چو آمد گه نام جستن پديد
برافشاند بر لشکر آن خواسته
سوار و پياده شد آراسته
يکي لشکري گشن برسان کوه
زمين از پي بادپايان ستوه
دل شير غران ازيشان به بيم
همه غرقه در آهن و زر و سيم
بفرمودشان جنگ را ساختن
دل و گوش دادن بکين آختن
برفتند پيش سپهبد گروه
بر انبوه لشکر بکردار کوه
بريشان نگه کرد سالار مرد
زمين تيره ديد آسمان لاژورد
چنين گفت کز گاه رزم پشين
نياراست کس رزمگاهي چنين
باسب و سليح و بسيم و بزر
بپيلان جنگي و شيران نر
اگر يار باشد جهان آفرين
نپيچيم از ايدر عنان تا بچين
چو بنشست فرزانگان را بخواند
ابا نامداران برامش نشاند
همي خورد شادي کنان دل بجاي
همي با يلان جنگ را کرد راي
بپيران رسيد آگهي زين سخن
که سالار ايران چه افگند بن
ازان آگهي شد دلش پرنهيب
سوي چاره برگشت و بند و فريب
ز دستور فرخنده راي آنگهي
بجست اندر آن کينه جستن رهي
يکي نامه فرمود پس تا دبير
نويسد سوي پهلوان دلپذير
سر نامه کرد آفرين بزرگ
بيزدان پناهش ز ديو سترگ
دگر گفت کز کردگار جهان
بخواهم همي آشکار و نهان
مگر کز ميان تو رويه سپاه
جهاندار بردارد اين کينه گاه
اگر تو که گودرزي آن خواستي
که گيتي بکينه بياراستي
برآمد ازين کينه گه کام تو
چه گويي چه باشد سرانجام تو
نگه کن که چندان دليران من
ز خويشان نزديک و شيران من
تن بي سرانشان فگندي بخاک
ز يزدان نداري همي شرم و باک
ز مهر و خرد روي برتافتي
کنون آنچ جستي همه يافتي
گه آمد که گردي ازين کينه سير
بخون ريختن چند باشي دلير
نگه کن کز ايران و توران سوار
چه مايه تبه شد بدين کارزار
بکين جستن مرده اي ناپديد
سر زندگان چند بايد بريد
گه آمد که بخشايش آيد ترا
ز کين جستن آسايش آيد ترا
اگر بازيابي شده روزگار
بگيتي درون تخم کينه مکار
روانت مرنجان و مگذار تن
ز خون ريختن بازکش خويشتن
پس از مرگ نفرين بود بر کسي
کزو نام زشتي بماند بسي
نبايد که زشتي بماندت نام
وگر تو بدان سر شوي شادکام
هر آنگه که موي سيه شد سپيد
ببودن نماند فراوان اميد
بترسم که گر بار ديگر سپاه
بجنگ اندر آيد بدين رزمگاه
نبيني ز هر دو سپه کس بپاي
برفته روان تن بمانده بجاي
ازان پس که داند که پيروز کيست
نگون بخت گر گيتي افروز کيست
ور ايدونک پيکار و خون ريختن
بدين رزمگه با من آويختن
کزين سان همي جنگ شيران کني
همي از پي شهر ايران کني
بگو تا من اکنون هم اندر شتاب
نوندي فرستم بافراسياب
بدان تا بفرمايدم تا زمين
ببخشم و پس در نورديم کين
چنانچون بگاه منوچهر شاه
ببخشش همي داشت گيتي نگاه
هران شهر کز مرز ايران نهي
بگو تا کنيم آن ز ترکان تهي
وز آباد و ويران و هر بوم و بر
که فرمود کيخسرو دادگر
از ايران بکوه اندر آيد نخست
در غرچگان از بر بوم بست
دگر طالقان شهر تا فارياب
هميدون در بلخ تا اندر آب
دگر پنجهير و در باميان
سر مرز ايران و جاي کيان
دگر گوزگانان فرخنده جاي
نهادست نامش جهان کدخداي
دگر موليان تا در بدخشان
همينست ازين پادشاهي نشان
فروتر دگر دشت آموي و زم
که با شهر ختلان برايد برم
چه شگنان وز ترمذ ويسه گرد
بخارا و شهري که هستش بگرد
هميدون برو تا در سغد نيز
نجويد کس آن پادشاهي بنيز
وزان سو که شد رستم گرد سوز
سپارم بدو کشور نيمروز
ز کوه و ز هامون بخوانم سپاه
سوي باختر برگشاييم راه
بپردازم اين تا در هندوان
نداريم تاريک ازين پس روان
ز کشمير وز کابل و قندهار
شما را بود آن همه زين شمار
وزان سو که لهراسب شد جنگجوي
الانان و غر در سپارم بدوي
ازين مرز پيوسته تا کوه قاف
بخسرو سپاريم بي جنگ و لاف
وزان سو که اشکش بشد همچنين
بپردازم اکنون سراسر زمين
وزان پس که اين کرده باشم همه
ز هر سو بر خويش خوانم رمه
بسوگند پيمان کنم پيش تو
کزين پس نباشم بدانديش تو
بداني که ما راستي خواستيم
بمهر و وفا دل بياراستيم
سوي شاه ترکان فرستم خبر
که ما را ز کينه بپيچيد سر
هميدون تو نزديک خسرو بمهر
يکي نامه بنويس و بنماي چهر
چنين از ره مهر و پيکار من
ز خون ريختن با تو گفتار من
چو پيمان همه کرده باشيم راست
ز من خواسته هرچ خسرو بخواست
فرستم همه سربسر نزد شاه
در کين ببندد مگر بر سپاه
ازان پس که اين کرده باشيم نيز
گروگان فرستاده و داده چيز
بپيوندم اين هر و آيين و دين
بدوزم بدست وفا چشم کين
که بشکست هنگام شاه بزرگ
ز بد گوهر تور و سلم سترگ
فريدون که از درد سرگشته شد
کجا ايرج نامور کشته شد
ز من هرچ بايد بنيکي بخواه
ازان پس برين نامه کن نزد شاه
نبايد کزين خوب گفتار من
بسستي گماني برند انجمن
که من جز بمهر اين نگويم همي
سرانجام نيکي بجويم همي
مرا گنج و مردان از آن تو بيش
بمردانگي نام از آن تو پيش
وليکن بدين کينه انگيختن
به بيداد هر جاي خون ريختن
بسوزد همي بر سپه بر دلم
بکوشم که کين از ميان بگسلم
سه ديگر که از کردگار جهان
بترسم همي آشکار و نهان
که نپسندد از ما بدي دادگر
گزافه نبردارد اين شور و شر
اگر سر بپيچي ز گفتار من
نجويي همه ژرف کردار من
گنهکار داني مرا بي گناه
نخواهي بگفتار کردن نگاه
کجا داد و بيداد نزدت يکيست
جز از کينه گستردنت راي نيست
گزين کن ز گردان ايران سران
کسي کو گرايد برگرز گران
هميدون من از لشکر خويش مرد
گزينم چو بايد ز بهر نبرد
همه يک بديگر فرازآوريم
سران را ز سر سوي گاز آوريم
هميدون من و تو بآوردگاه
بگرديم يک با دگر کينه خواه
مگر بيگناهان ز خون ريختن
بآسايش آيند ز آويختن
کسي کش گنهکار داري همي
وزو بر دل آزار داري همي
بپيش تو آرم بروز نبرد
ببايدت پيمان يکي نيز کرد
که بر ما تو گر دست يابي بخون
شود بخت گردان ترکان نگون
نيازاري از بن سپاه مرا
نسوزي بر و بوم و گاه مرا
گذرشان دهي تا بتوران شوند
کمين را نسازي بريشان کمند
وگر من شوم بر تو پيروزگر
دهد مر مرا اختر نيک بر
نسازم بايرانيان بر کمين
نگيريم خشم و نجوييم کين
سوي شهر ايران دهم راهشان
گذارم يکايک سوي شاهشان
ازيشان نگردد يکي کاسته
شوند ايمن از جان وز خواسته
ور ايدونک زينسان نجويي نبرد
دگرگونه خواهي همي کار کرد
بانبوه جويي همي کارزار
سپه را سراسر بجنگ اند آر
هران خون که آيد بکين ريخته
تو باشي بدان گيتي آويخته
ببست از بر نامه بر بند را
بخواند آن گرانمايه فرزند را
پسر بد مر او را سر انجمن
يکي نام رويين و رويينه تن
بدو گفت نزديک گودرز شو
سخن گوي هشيار و پاسخ شنو
چو رويين برفت از در نامور
فرستاده با ده سوار دگر
بيامد خردمند روشن روان
دمان تا سراپرده پهلوان
چو رويين پيران بدرگه رسيد
سوي پهلوان سپه کس دويد
فرستاده را خواند پس پهلوان
دمان از پس پرده آمد جوان
بيامد چو گودرز را ديد دست
بکش کرد و سر پيش بنهاد پست
سپهدار بر جست و او را چو دود
بآغوش تنگ اندر آورد زود
ز پيران بپرسيد وز لشکرش
ز گردان وز شاه وز کشورش
خردمند رويين پس آن نامه پيش
بياورد و بگزارد پيغام خويش
دبير آمد و نامه برخواند زود
بگودرز گفت آنچ در نامه بود
چو نامه بگودرز برخواندند
همه نامداران فرو ماندند
ز بس چرب گفتار و ز پند خوب
نمودن بدو راه و پيوند خوب
خردمند پيران که در نامه ياد
چه آورد وز پند نيکو چه داد
برويين چنين گفت پس پهلوان
که اي پور سالار و فرخ جوان
تومهمان ما بود بايد نخست
پس اين پاسخ نامه بايدت جست
سراپرده نو بپرداختند
نشستنگه خسروي ساختند
بديباي رومي بياراستند
خورشها و رامشگران خواستند
پرانديشه گشته دل پهلوان
نبشته ابا راي زن موبدان
همي پاسخ نامه آراستند
سخن هرچ نيکوتر آن خواستند
بيک هفته گودرز با رود و مي
همي نامه را پاسخ افگند پي
ز بالا چو خورشيد گيتي فروز
بگشتي سپهبد گه نيم روز
مي و رود و مجلس بياراستي
فرستاده را پيش خود خواستي
چو يک هفته بگذشت هشتم پگاه
نويسنده را خواند سالار شاه
بفرمود تا نامه پاسخ نوشت
درختي بنوي بکينه بگشت
سرنامه کرد آفرين از نخست
دگر پاسخ آورد يکسر درست
که بر خواندم نامه را سربسر
شنيديم گفتار تو در بدر
رسانيد رويين بر ما پيام
يکايک همه هرچ بردي تو نام
وليکن شگفت آمدم کار تو
همي زين چنين چرب گفتار تو
دلت با زبان هيچ همسايه نيست
روان ترا از خرد مايه نيست
بهرجاي چربي بکار آوري
چنين تو سخن پرنگار آوري
کسي را که از بن نباشد خرد
گمان بر تو بر مهرباني برد
چو شوره زميني که از دور آب
نمايد چو تابد برو آفتاب
وليکن نه گاه فريبست و بند
که هنگام گرزست و تيغ و کمند
مرا با تو جز کين و پيکار نيست
گه پاسخ و روز گفتار نيست
نگر تا چه سان گردد اکنون سپهر
نه جاي فريبست و پيوند و مهر
کرا داد خواهد جهاندار زور
کرا بردهد بخت پيروز هور
وليکن بدين گفته پاسخ شنو
خرد ياد کن بخت را پيشرو
نخست آنک گفتي که از مهر نيز
ز يزدان وز گردش رستخيز
نخواهم که آيد مرا پيش جنگ
دلم گشت ازين کار بيداد تنگ
دلت با زبان آشنايي نداشت
بدان گه که اين گفته بر دل گماشت
اگر داد بودي بدلت اندرون
ترا پيشدستي نبودي بخون
که ز آغاز کار اندر آمد نخست
نبودي بخون ريختن هيچ سست
نخستين که آمد بپيش تو گيو
از ايران هشيوار مردان نيو
بسازيده مر جنگ را لشکري
ز کشور دمان تا دگر کشوري
تو کردي همه جنگ را دست پيش
سپه را تو برکندي از جاي خويش
خرد، ار پس آمد تو پيش آمدي
بفرجام آرام بيش آمدي
وليکن سرشت بد و خوي بد
ترانگذراند براه خرد
بدي خود بدان تخمه در گوهرست
ببد کردن آن تخمه اندر خورست
شنيدي که بر ايرج نيک بخت
چه آمد ز تور از پي تاج و تخت
چو از تور و سلم اندر آمد زمين
سراسر بگسترد بيداد و کين
فريدون که از درد دل روز و شب
گشادي بنفرين ايشان دو لب
بافراسياب آمد آن مهر بد
ازان نامداران اندک خرد
ز سر با منوچهر نو کين نهاد
هميدون ابا نوذر و کيقباد
بکاوس کي کرد خود آنچ کرد
برآورد از ايران آباد گرد
ازان پس بکين سياوش باز
فگند اين چنين کينه نو دارز
نيامد بدانگه ترا داد ياد
که او بي گنه جان شيرين بداد
جه مايه بزرگان که از تخت و گاه
از ايران شدند اندرين کين تباه
و ديگر که گفتي که با پير سر
بخون ريختن کس نبندد کمر
بدان اي جهانديده پرفريب
بهر کار ديده فراز و نشيب
که يزدان مرا زندگاني دراز
بدان داد با بخت گردن فراز
که از شهر توران بروز نبرد
ز کينه برآرم بخورشيد گرد
بترسم همي زانک يزدان من
ز تن بگسلاند مگر جان من
من اين کينه را ناوريده بجاي
بر و بومتان ناسپرده بپاي
سديگر که گفتي ز يزدان پاک
نبينم بدلت اندرون بيم و باک
نداني کزين خيره خون ريختن
گرفتار کردي بفرجام تن
من اکنون بدين خوب گفتار تو
اگر باز گردم ز پيکار تو
بهنگام پرسش ز من کردگار
بپرسد ازين گردش روزگار
که سالاري و گنج و مردانگي
ترا دادم و زور و فرزانگي
بکين سياوش کمر بر ميان
نبستي چرا پيش ايرانيان
بهفتاد خون گرامي پسر
بپرسد ز من داور دادگر
ز پاسخ بپيش جهان آفرين
چه گويم چرا بازگشتم ز کين
ز کار سياوش چهارم سخن
که افگندي اي پير سالار بن
که گفتي ز بهر تني گشته خاک
نشايد ستد زنده را جان پاک
تو بشناس کين زشت کردارها
بدل پر ز هر گونه آزارها
که با شهر ايران شما کرده ايد
چه مايه کيان را بيازرده ايد
چه پيمان شکستن چه کين ساختن
هميشه بسوي بدي تاختن
چو ياد آورم چون کنم آشتي
که نيکي سراسر بدي کاشتي
بپنجم که گفتي که پيمان کنم
ز توران سران را گروگان کنم
بنزديک خسرو فرستيم گنج
ببنديم بر خويشتن راه رنج
بدان اي نگهبان توران سپاه
که فرمان جز اينست ما را ز شاه
مرا جنگ فرمود و آويختن
بکين سياوش خون ريختن
چو فرمان خسرو نيارم بجاي
روان شرم دارد بديگر سراي
ور اوميد داري که خسرو بمهر
گشايد برين گفتها بر تو چهر
گروگان و آن خواسته هرچ هست
چو لهاک و رويين خسروپرست
گسي کن بزودي بنزديک شاه
سوي شهر ايران گشادست راه
ششم شهر ايران که کردي تو ياد
برو و بوم آباد فرخ نژاد
سپاريم گفتي بخسرو همه
ز هر سو بر خويش خوانم رمه
تراکرد يزدان ازان بي نياز
گر آگه نه اي تا گشاييم راز
سوي باختر تا بمرز خزر
همه گشت لهراسب را سربسر
سوي نيمروز اندرون تا بسند
جهان شد بکردار روي پرند
تهم رستم نيو با تيغ تيز
برآورد ازيشان دم رستخيز
سر هندوان با درفش سياه
فرستاد رستم بنزديک شاه
دهستان و خوارزم و آن بوم و بر
که ترکان برآورده بودند سر
بيابان ازيشان بپرداختند
سوي باختر تاختن ساختند
بباريد بر شيده اشکش تگرگ
فراز آوريدش بنزديک مرگ
اسيران وز خواسته چند چيز
فرستاد نزديک خسرو بنيز
وزين سو من و تو به جنگ اندريم
بدين مرکز نام و ننگ اندريم
بيک جنگ ديدي همه دستبرد
ازين نامداران و مردان گرد
ور ايدونک روي اندر آري بروي
رهانم ترا زين همه گفت و گوي
بنيروي يزدان و فرمان شاه
بخون غرقه گردانم اين رزمگاه
تو اي نامور پهلوان سپاه
نگه کن بدين گردش هور و ماه
که بند سپهري فراز آمدست
سربخت ترکان بگاز آمدست
نگر تا ز کردار بدگوهرت
چه آرد جهان آفرين بر سرت
زمانه ز بد دامن اندر کشيد
مکافات بد را بد آيد پديد
تو بنديش هشيار و بگشاي گوش
سخن از خردمند مردم نيوش
بدان کين چنين لشکر نامدار
سواران شمشيرزن صدهزار
همه نامجوي و همه کينه خواه
بافسون نگردند ازين رزمگاه
زمانه برآمد به هفتم سخن
فگندي وفا را بسوگند بن
بپيمان مرا با تو گفتار نيست
خرد را روانت خريدار نيست
ازيراک باهرک پيمان کني
وفا را بفرجام هم بشکني
بسوگند تو شد سياوش بباد
بگفتار بر تو کس ايمن مباد
نبوديش فريادرس روز درد
چه مايه بسختي ترا ياد کرد
به هشتم که گفتي مرا تاج و تخت
از آن تو بيشست مردي و بخت
هميدون فزونم بمردان و گنج
وليکن دلم را ز مهرست رنج
من ايدون گمانم که تا اين زمان
بجنگ آزمودي مرا بي گمان
گرم بي هنر يافتي روز کين
تو داني کنون بازم از پس ببين
بفرجام گفتي ز مردان مرد
تني چند بگزين ز بهر نبرد
من از لشکر ترک هم زين نشان
بيارم سواران مردم کشان
که از مهرباني که بر لشکرم
نخواهم که بيداد کين گسترم
تو با مهرباني نهي پاي پيش
که داني نهان دل و راي خويش
بيازارد از من جهاندار شاه
گر از يکدگر بگسلانم سپاه
نهم آنک گفتي مبارز گزين
که با من بگردد برين دشت کين
يکي لشکري پرگنه پيش من
پرآزار ازيشان دل انجمن
نباشد ز من شاه همداستان
کزيشان بگردم بدين داستان
نخستين بانبوه زخمي چو کوه
ببايد زدن سر بر همگروه
ميان دو لشکر دو صف برکشيد
گر ايدونک پيروزي آيد پديد
وگرنه همين نامداران مرد
بياريم و سازيم جاي نبرد
ازين گفته گر بگسلي باز دل
من از گفته خود نيم دلگسل
ور ايدونک با من بآوردگاه
بسنده نخواهي بدن با سپاه
سپه خواه و ياور ز سالار خويش
بژرفي نگه دار پيکار خويش
پراگنده از لشکرت خستگان
ز خويشان نزديک و پيوستگان
بمان تا کندشان پزشکان درست
زمان جستن اکنون بدين کار تست
اگر خواهي از من زمان درنگ
وگر جنگ جويي بياراي جنگ
بدان گفتم اين تا بروز نبرد
بما بر بهانه نبايدت کرد
که ناگاه با ما بجنگ آمدي
کمين کردي و بي درنگ آمدي
من اين کين اگر تا بصد ساليان
بخواهم همانست و اکنون همان
ازين کينه برگشتن اميد نيست
شب و روز بي ديدگان را يکيست
چو آن پاسخ نامه گشت اسپري
فرستاده آمد بسان پري
کمر بر ميان با ستور نوند
ز مردان به گرد اندرش نيز چند
فرود آمد از باره رويين گرد
گوان را همه پيش گودرز برد
سپهبد بفرمود تا موبدان
زلشکر همه نامور بخردان
بزودي سوي پهلوان آمدند
خردمند و روشن روان آمدند
پس آن پاسخ نامه پيش گوان
بفرمود خواندن همي پهلوان
بزرگان که آن نامه دلپذير
شنيدند گفتار فرخ دبير
هش و راي پيران تنک داشتند
همه پند او را سبک داشتند
بگودرز بر آفرين خواند
ورا پهلوان گزين خواندند
پس آن نامه را مهر کرد و بداد
برويين پيران ويسه نژاد
چو از پيش گودرز برخاستند
بفرمود تا خلعت آراستند
از اسبان تازي بزرين ستام
چه افسر چه شمشير زرين نيام
ببخشيد يارانش را سيم و زر
کرا در خور آمد کلاه و کمر
برفت از در پهلوان با سپاه
سوي لشکر خويش بگرفت راه
چو رويين بنزديک پيران رسيد
بپيش پدر شد چنانچون سزيد
بنزديک تختش فرو برد سر
جهانديده پيران گرفتش ببر
چو بگزارد پيغام سالار شاه
بگفت آنچ ديد اندران رزمگاه
پس آن نامه برخواند پيشش دبير
رخ پهلوان سپه شد چو قير
دلش گشت پردرد و جان پرنهيب
بدانست کآمد بتنگي نشيب
شکيبايي و خامشي برگزيد
بکرد آن سخن بر سپه ناپديد
ازان پس چنين گفت پيش سپاه
که گودرز را دل نيامد براه
ازان خون هفتاد پور گزين
نيارامدش يک زمان دل ز کين
گر ايدونک او بر گذشته سخن
بنوي همي کينه سازد ز بن
چرا من بکين برادر کمر
نبندم نخارم ازين کينه سر
هم از خون نهصد سر نامدار
که از تن جدا شد گه کارزار
که اندر بر و بوم ترکان دگر
سواري چو هومان نبندد کمر
چو نستيهن آن سرو سايه فگن
که شد ناپديد از همه انجمن
ببايد کنون بست ما را کمر
نمانم بايرانيان بوم و بر
بنيروي يزدان و شمشير تيز
برآرم ازان انجمن رستخيز
از اسبان گله هرچ شايسته بود
ز هر سو بلشکر گه آورد زود
پياده همه کرد يکسر سوار
دو اسبه سوار از پس کارزار
سرگنجهاي کهن برگشاد
بدينار دادن دل اندر نهاد
چو اين کرده شد نزد افراسياب
نوندي برافگند هنگام خواب
فرستاده اي با هش و راي پير
سخن گوي و گرد و سوار و دبير
که رو شاه توران سپه را بگوي
که اي دادگر خسرو نامجوي
کز آنگه که چرخ سپهر بلند
بگشت از بر تيره خاک نژند
چو تو شاه بر گاه ننشست نيز
به کس نام شاهي نپيوست نيز
نه زيبا بود جز تو مر تخت را
کلاه و کمر بستن و بخت را
ازان کس برآرد جهاندار گرد
که پيش تو آيد بروز نبرد
يکي بنده ام من گنهکار تو
کشيده سر از جان بيدار تو
ز کيخسرو از من بيازرد شاه
جزين خويشتن را ندانم گناه
که اين ايزدي بود بود آنچ بود
ندارد ز گفتار بسيار سود
اگر نيز بيند مرا زين گناه
کند گردن آزاد و آيد براه
رسانم من اکنون بشاه آگهي
که گردون چه آورد پيش رهي
کشيدم بکوه کنابد سپاه
بايرانيان بر ببستيم راه
وزان سو بيامد سپاهي گران
سپهدار گودرز و با او سران
کز ايران ز گاه منوچهر شاه
فزون زان نيامد بتوران سپاه
به زيبد يکي جايگه ساختند
سپه را دران کوه بنشاختند
سپه را سه روز و سه شب چون پلنگ
بروي اندر آورده بد روي تنگ
نجستيم رزم اندران کينه گاه
که آيد مگر سوي هامون سپاه
نيامد سپاهش ازان که برون
سر پهلوانان ما شد نگون
سپهدار ايران نيامد ستوه
بهامون نياورد لشکر ز کوه
برادر جهاندار هومان من
بکينه بجوشيد ازين انجمن
بايران سپه شد که جويد نبرد
ندانم چه آمد بران شيرمرد
بيامد بکين جستنش پور گيو
بگرديد با گرد هومان نيو
ابر دست چون بيژني کشته شد
سر من ز تيمار او گشته شد
که دانست هرگز که سرو بلند
بباغ از گيا يافت خواهد گزند
دل نامداران همه بر شکست
همه شادماني شد از درد پست
و ديگر چو نستيهن نامدار
ابا ده هزار آزموده سوار
برفت از بر من سپيده دمان
همان بيژنش کند سر در زمان
من از درد دل برکشيدم سپاه
غريوان برفتم بآوردگاه
يکي رزم تا شب برآمد ز کوه
بکرديم يک با دگر همگروه
چو نهصد تن از نامداران شاه
سر از تن جدا شد برين رزمگاه
دو بهره ز گردان اين انجمن
دل از درد خسته بشمشير تن
بما بر شده چيره ايرانيان
بکينه همه پاک بسته ميان
بترسم همي زانک گردان سپهر
بخواهد بريدن ز ما پاک مهر
وزان پس شنيدم يکي بدخبر
کزان نيز برگشتم آسيمه سر
که کيخسرو آيد همي با سپاه
بپشت سپهبد بدين رزمگاه
گرايدونک گردد درست اين خبر
که خسرو کند سوي ما برگذر
جهاندار داند که من با سپاه
نيارم شدن پيش او کينه خواه
مگر شاه با لشکر کينه جوي
نهد سوي ايران بدين کينه روي
بگرداند اين بد ز تورانيان
ببندد بکينه کمر بر ميان
که گر جان ما را ز ايران سپاه
بد آيد نباشد کسي کينه خواه
فرستاده گفت پيران شنيد
بکردار باد دمان بردميد
مشست از بر بادپاي سمند
بکردار آتش هيوني بلند
بشد تا بنزديک افراسياب
نه دم زد بره بر نه آرام و خواب
بنزديک شاه اندر آمد چو باد
ببوسيد تخت و پيامش بداد
چو بشنيد گفتار پيران بدرد
دلش گشت پرخون و رخساره زرد
شد از کار آن کشتگان خسته دل
بدان درد بنهاد پيوسته دل
وزان نيز کز دشمنان لشکرش
گريزان و ويران شده کشورش
ز هر سو پلنگ اندر آورده چنگ
بروبر جهان گشته تاريک و تنگ
چو گفتار پيران ازان سان شنيد
سپه را همه پاي برجاي ديد
به شبگير چون تاج بر سر نهاد
همانگه فرستاده را در گشاد
بفرمود تا بازگردد بجاي
سوي نامور بنده کدخداي
چنين پاسخ آورد کو را بگوي
که اي مهربان نيکدل راستگوي
تو تا زادي از مادر پاکتن
سرافراز بودي بهر انجمن
ترا بيشتر نزد من دستگاه
توي برتر از پهلوانان بجاه
هميشه يکي جوشني پيش من
سپر کرده جان و فدي کرده تن
هميدون بهر کار با گنج خويش
گزيده ز بهر مني رنج خويش
تو بردي ز چين تا بايران سپاه
تو کردي دل و بخت دشمن سياه
نبيند سپه چون تو سالار نيز
نبندد کمر چون تو هشيار نيز
ز تور و پشنگ ار درايد بمهر
چو تو پهلوان نيز نارد سپهر
نخست آنک گفتي من از انجمن
گنهکار دارم همي خويشتن
که کيخسرو آمد ز توران زمين
به ايران و با ما بگسترد کين
بدين من که شاهم نيازرده ام
بدل هرگز اين ياد ناورده ام
نبايد که باشي بدين تنگدل
ز تيمار يابد ترا زنگ دل
که آن بودني بود از کردگار
نيامد بدين بد کس آموزگار
که کيخسرو از من نگيرد فروغ
نبيره مخوانش که باشد دروغ
نباشم هميدون من او را نيا
نجويم همي زين سخن کيميا
بدن کار او کس گنهکار نيست
مرا با جهاندار پيکار نيست
چنين بود و اين بودني کار بود
مرا از تو در دل چه آزار بود
و ديگر که گفتي ز کار سپاه
ز گرديدن تيره خورشيد و ماه
هميشه چنينست کار نبرد
ز هر سو همي گردد اين تيره گرد
گهي برکشد تا بخورشيد سر
گهي اندر آرد ز خورشيد بر
بيکسان نگردد سپهر بلند
گهي شاد دارد گهي مستمند
گهي با مي و رود و رامشگران
گهي با غم و گرم و با اندهان
تو دل را بدين درد خسته مدار
روان را بدين کار بسته مدار
سخن گفتن کشتگان گشت خواب
ز کين برادر تو سر برمتاب
دلي کو ز درد برادر شخود
علاج پزشکان نداردش سود
سه ديگر که گفتي که خسرو پگاه
بجنگ اندر آيد همي با سپاه
مبيناد چشم کس آن روزگار
که او پيشدستي نمايد بکار
که من خود برانم کز ايدر سپاه
ازان سوي جيحون گذارم براه
نه گودرز مانم نه خسرو نه طوس
نه گاه و نه تاج و نه بوق و نه کوس
بايران ازان گونه رانم سپاه
کزان پس نبيند کسي تاج و گاه
بکيخسرو اين پس نمانم جهان
بسر بر فرود آيمش ناگهان
بخنجر ازان سان ببرم سرش
که گريد بدو لشکر و کشورش
مگر کاسماني دگرگونه کار
فرازآيد از گردش روزگار
ترا اي جهانديده سرافراز
نکردست يزدان بچيزي نياز
ز مردان وز گنج و نيروي دست
همه ايزدي هرچ بايدت هست
يکي نامور لشکري ده هزار
دلير و خردمند و گرد و سوار