بپيش پدر شد همه جامه چاک
همي بآسمان بر پراگند خاک
بدو گفت کاي باب کارآزماي
چه داري چنين خيره ما را بپاي
بپنجم فرازآمد اين روزگار
شب و روز آسايش آموزگار
نه خورشيد شمشير گردان بديد
نه گردي بروي هوا بردميد
سواران بخفتان و خود اندرون
يکي رابرگ بر نجنبيد خون
بايران پس از رستم نامدار
نبودي چو گودرز ديگر سوار
چينن تا بيامد ز جنگ پشن
ازان کشتن و رزمگاه گشن
بلاون که چندان پسر کشته ديد
سر بخت ايرانيان گشته ديد
جگر خسته گشستست و گم کرده راه
نخواهد که بيند همي رزمگاه
بپيرانش بر چشم بايد فگند
نهادست سر سوي کوه بلند
سپهدار کو ناشمرده سپاه
ستاره شمارد همي گرد ماه
تو بشناس کاندر تنش نيست خون
شد ازجنگ جنگاوران او زبون
شگفت از جهانديده گودرز نيست
که او را روان خود برين مرز نيست
شگفت از تو آيد مرا اي پدر
که شير ژيان از تو جويد هنر
دو لشکر همي بر تو دارند چشم
يکي تيز کن مغز و بفروز خشم
کنون چون جهان گرم و روشن هوا
بگيرد همي رزم لشکر نوا
چو اين روزگار خوشي بگذرد
چو پولاد روي زمين بفسرد
چو بر نيزه ها گردد افسرده چنگ
پس پشت تيغ آيد و پيش سنگ
که آيد ز گردان بپيش سپاه
که آورد گيردبدين رزمگاه
ور ايدونک ترسد همي از کمين
ز جنگ سواران و مردان کين
بمن داد بايد سواري هزار
گزين من اندرخور کارزار
برآريم گرد از کمينگاهشان
سرافشان کنيم از بر ماهشان
ز گفتار بيژن بخنديد گيو
بسي آفرين کرد بر پور نيو
بدادار گفت از تو دارم سپاس
تو دادي مرا پور نيکي شناس
همش هوش دادي و هم زور کين
شناساي هر کار و جوياي دين
بمن بازگشت اين دلاور جوان
چنانچون بود بچه پهلوان
چنين گفت مر جفت را نره شير
که فرزند ما گر نباشد دلير
ببريم ازو مهر و پيوند پاک
پدرش آب دريا بود مام خاک
وليکن تو اي پور چيره سخن
زبان بر نيا بر گشاده مکن
که او کارديدست و داناترست
برين لشکر نامور مهترست
کسي کو بود سوده کارزار
نبايد بهر کارش آموزگار
سواران ما گرد ببار اندرند
نه ترکان برنگ و نگار اندرند
همه شوربختند و برگشته سر
همه ديده پرخون و خسته جگر
همي خواهد اين باب کارآزماي
که ترکان بجنگ اندر آرند پاي
پس پشتشان دور ماند ز کوه
برد لشکر کينه ور همگروه
ببيني تو گوپال گودرز را
که چون برنوردد همي مرز را
و ديگر کجا ز اختر نيک و بد
همي گردش چرخ را بشمرد
چو پيش آيد آن روزگار بهي
کند روي گيتي ز ترکان تهي
چنين گفت بيژن به پيش پدر
که اي پهلوان جهان سربسر
خجسته نيا را گر اينست راي
سزد گر نداريم رومي قباي
شوم جوشن و خود بيرون کنم
بمي روي پژمرده گلگلون کنم
چو آيم جهان پهلوان را بکار
بيايم کمربسته کارزار
وزان لشکر ترک هومان دلير
بپيش برادر بيامد چو شير
که اي پهلوان رد افراسياب
گرفت اندرين دشت ما را شتاب
بهفتم فراز آمد اين روزگار
ميان بسته در جنگ چندين سوار
از آهن ميان سوده و دل ز کين
نهاده دو ديده بايران زمين
چه داري بروي اندرآورده روي
چه انديشه داري بدل در بگوي
گرت راي جنگست جنگ آزماي
ورت راي برگشتن ايدر مپاي
که ننگست ازين بر تو اي پهلوان
بدين کار خندند پير و جوان
همان لشکرست اين که از ما بجنگ
برفتند و رفته ز روي آب و رنگ
کزيشان همه رزمگه کشته بود
زمين سربسر رود خون گشته بود
نه زين نامداران سواري کمست
نه آن دوده را پهلوان رستمست
گرت آرزو نيست خون ريختن
نخواهي همي لشکر انگيختن
ز جنگ آوران لشکري برگزين
بمن ده تو بنگر کنون رزم و کين
چو بشنيد پيران ز هومان سخن
بدو گفت مشتاب و تندي مکن
بدان اي برادر که اين رزمخواه
که آمد چنين پيش ما با سپاه
گزين بزرگان کيخسروست
سر نامداران هر پهلوست
يکي آنک کيخسرو از شاه من
بدو سر فرازد بهر انجمن
و ديگر که از پهلوانان شاه
ندانم چو گودرز کس را بجاه
بگردن فرازي و مردانگي
براي هشيوار و فرزانگي
سديگر که پرداغ دارد جگر
پر از خون دل از درد چندان پسر
که از تن سرانشان جدامانده ايم
زمين را بخون گرد بنشانده ايم
کنون تا بتنش اندرون جان بود
برين کينه چون مار پيچان بود
چهارم که لشکر ميان دو کوه
فرود آوريدست و کرده گروه
ز هر سو که پويي بدو راه نيست
برانديش کين رنج کوتاه نيست
بکوشيد بايد بدان تا مگر
ازان کوه پايه برآرند سر
مگر مانده گردند و سستي کنند
بجنگ اندرون پيشدستي کنند
چو از کوه بيرون کند لشکرش
يکي تيرباران کنم بر سرش
چو ديوار گرد اندر آريمشان
چو شير ژيان در بر آريمشان
بريشان بگردد همه کام ما
برآيد بخورشيد بر نام ما
تو پشت سپاهي و سالار شاه
برآورده از چرخ گردان کلاه
کسي کو بنام بلندش نياز
نباشد چه گردد همي گرد آز
و ديگر که از نامداران جنگ
نيايد کسي نزد ما بي درنگ
ز گردان کسي را که بي نام تر
ز جنگ سواران بي آرام تر
ز لشکر فرستد بپيشت بکين
اگر برنوردي برو بر زمين
ترا نام ازان برنيايد بلند
بايرانيان نيز نايد گزند
وگر بر تو بر دست يابد بخون
شوند اين دليران ترکان زبون
نگه کرد هومان بگفتار اوي
همي خيره دانست پيکار اوي
چنين داد پاسخ کز ايران سوار
نباشد که با من کند کارزار
ترا خود همين مهربانيست خوي
مرا کارزار آمدست آرزوي
وگر کت بکين جستن آهنگ نيست
بدلت اندرون آتش جنگ نيست
کنم آنچ بايد بدين رزمگاه
نمايم هنرها بايران سپاه
شوم چرمه گامزن زين کنم
سپيده دمان جستن کين کنم
نشست از بر زين سپيده دمان
چو شير ژيان با يکي ترجمان
بيامد بنزديک ايران سپاه
پر از جنگ دل سر پر از کين شاه
چو پيران بدانست کو شد بجنگ
بروبرجهان گشت ز اندوه تنگ
بجوشيدش از درد هومان جگر
يکي داستان ياد کرد از پدر
که دانا بهر کار سازد درنگ
سر اندر نيارد بپيکار و ننگ
سبکسار تندي نمايد نخست
بفرجام کار انده آرد درست
زباني که اندر سرش مغز نيست
اگر در بارد همان نغز نيست
چو هومان بدين رزم تندي نمود
ندانم چه آرد بفرجام سود
جهانداورش باد فريادرس
جز اويش نبينم همي يار کس
چو هومان ويسه بدان رزمگاه
که گودرز کشواد بد با سپاه
بيامد که جويد ز گردان نبرد
نگهبان لشکر بدو بازخورد
طلايه بيامد بر ترجمان
سواران ايران همه بدگمان
بپرسيد کين مرد پرخاشجوي
بخيره بدشت اندر آورده روي
کجا رفت خواهد همي چون نوند
بچنگ اندرون گرز و بر زين کمند
بايرانيان گفت پس ترجمان
که آمد گه گرز و تير و کمان
که اين شيردل نامبردار مرد
همي با شما کرد خواهد نبرد
سر ويسگانست هومان بنام
که تيغش دل شير دارد نيام
چو ديدند ايرانيان گرز اوي
کمر بستن خسروي برز اوي
همه دست نيزه گزاران ز کار
فروماند از فر آن نامدار
همه يکسره بازگشتند ازوي
سوي ترجمانش نهادند روي
که رو پيش هومان بترکي زبان
همه گفته ما بروبر بخوان
که ما رابجنگ تو آهنگ نيست
ز گودرز دستوري جنگ نيست
اگر جنگ جويد گشادست راه
سوي نامور پهلوان سپاه
ز سالار گردان و گردنکشان
بهومان بدادند يک يک نشان
که گردان کجايند و مهتر کجاست
که دارد چپ لشکر و دست راست
وزانپس هيوني تگاور دمان
طلايه برافگند زي پهلوان
که هومان ازان رزمگه چون پلنگ
سوي پهلوان آمد ايدر بجنگ
چو هومان ز نزد سواران برفت
بيامد بنزديک رهام تفت
وزانجا خروشي برآورد سخت
که اي پور سالار بيدار بخت
چپ لشکر و چنگ شيران توي
نگهبان سالار ايران توي
بجنبان عنان اندرين رزمگاه
ميان دو صف برکشيده سپاه
بآورد با من ببايدت گشت
سوي رود خواهي وگر سوي دشت
وگر تو نيابي مگر گستهم
بيايد دمان با فروهل بهم
که جويد نبردم ز جنگاوران
بتيغ و سنان و بگرز گران
هرآنکس که پيش من آيد بکين
زمانه برو بر نوردد زمين
وگر تيغ ما را ببيند بجنگ
بدرد دل شير و چرم پلنگ
چنين داد رهام پاسخ بدوي
که اي نامور گرد پرخاشجوي
زترکان ترا بخرد انگاشتم
ازين سان که هستي نپنداشتم
که تنها بدين رزمگاه آمدي
دلاور بپيش سپاه آمدي
بر آني که اندر جهان تيغ دار
نبندد کمر چون تو ديگر سوار
يکي داستان از کيان ياد کن
زفام خرد گردن آزاد کن
که هر کو بجنگ اندر آيد نخست
ره بازگشتن ببايدش جست
ازاينها که تو نام بردي بجنگ
همه جنگ را تيز دارند چنگ
وليکن چو فرمان سالار شاه
نباشد نسازد کسي رزمگاه
اگر جنگ گردان بجويي همي
سوي پهلوان چون بپويي همي
ز گودرز دستوري جنگ خواه
پس از ما بجنگ اندر آهنگ خواه
بدو گفت هومان که خيره مگوي
بدين روي با من بهانه مجوي
تو اين رزم را جاي مردان گزين
نه مرد سواراني و دشت کين
وزانجا بقلب سپه برگذشت
دمان تا بدان روي لشکرگذشت
بنزد فريبرز با ترجمان
بيامد بکردار باد دمان
يکي برخروشيد کاي بدنشان
فروبرده گردن ز گردنکشان
سواران و پيلان و زرينه کفش
ترا بود با کاوياني درفش
بترکان سپردي بروز نبرد
يلانت بايران نخوانند مرد
چو سالار باشي شوي زيردست
کمر بندگي را ببايدت بست
سياوش رد را برادر توي
بگوهر ز سالار برتر توي
تو باشي سزاوار کين خواستن
بکينه ترا بايد آراستن
يکي با من اکنون بآوردگاه
ببايدت گشتن بپيش سپاه
بخورشيد تابان برآيدت نام
که پيش من اندر گذاري تو گام
وگر تو نيايي بحنگم رواست
زواره گرازه نگر تاکجاست
کسي را ز گردان بپيش من آر
که باشد ز ايرانيان نامدار
چنين داد پاسخ فريبرز باز
که با شير درنده کينه مساز
چنينست فرجام روز نبرد
يکي شاد و پيروز و ديگر بدرد
بپيروزي اندر بترس از گزند
که يکسان نگردد سپهر بلند
درفش ار ز من شاه بستد رواست
بدان داد پيلان و لشکر که خواست
بکين سياوش پس از کيقباد
کسي کو کلاه مهي برنهاد
کمر بست تا گيتي آباد کرد
سپهدار گودرز کشواد کرد
هميشه بپيش کيان کينه خواه
پدر بر پدر نيو و سالار شاه
و ديگر که از گرز او بي گمان
سرآيد بسالارتان بر زمان
سپه را به ويست فرمان جنگ
بدو بازگردد همه نام و ننگ
اگر با توم جنگ فرمان دهد
دلم پر ز دردست درمان دهد
ببيني که من سر چگونه ز ننگ
برآرم چو پاي اندر آرم بجنگ
چنين پاسخش داد هومان که بس
بگفتار بينم ترا دسترس
بدين تيغ کاندر ميان بسته اي
گيابر که از جنگ خود رسته اي
بدين گرز جويي همي کارزار
که بر ترگ و جوشن نيايد بکار
وزآنجا بدان خيرگي بازگشت
تو گفتي مگر شير بدساز گشت
کمربسته کين آزادگان
بنزديک گودرز کشوادگان
بيامد يکي بانگ برزد بلند
که اي برمنش مهتر ديوبند
شنيدم همه هرچ گفتي بشاه
وزان پس کشيدي سپه را براه
چنين بود با شاه پيمان تو
بپيران سالار فرمان تو
فرستاده کامد بتوران سپاه
گزين پور تو گيو لشکرپناه
ازان پس که سوگند خوردي بماه
بخورشيد و ماه و بتخت و کلاه
که گر چشم من درگه کارزار
بپيران برافتد برارم دمار
چو شير ژيان لشکر آراستي
همي بآرزو جنگ ما خواستي
کنون از پس کوه چون مستمند
نشستي بکردار غرم نژند
بکردار نخچير کز شرزه شير
گريزان و شير از پس اندر دلير
گزيند ببيشه درون جاي تنگ
نجويد ز تيمار جان نام و ننگ
يکي لشکرت را بهامون گذار
چه داري سپاه از پس کوهسار
چنين بود پيمانت با شهريار
که بر کينه گه کوه گيري حصار
بدو گفت گودرز کانديشه کن
که باشد سزا با تو گفتن سخن
چو پاسخ بيابي کنون ز انجمن
به بيدانشي بر نهي اين سخن
تو بشناس کز شاه فرمان من
همين بود سوگند و پيمان من
کنون آمدم با سپاهي گران
از ايران گزيده دلاور سران
شما هم بکردار روباه پير
ببيشه در از بيم نخچيرگير
همي چاره سازيد و دستان و بند
گريزان ز گرز و سنان و کمند
دليري مکن جنگ ما را مخواه
که روباه با شير نايد براه
چو هومان ز گودرز پاسخ شنيد
چو شير اندران رزمگه بردميد
بگودرز گفت ار نيايي بجنگ
تو با من نه زانست کايدت ننگ
ازان پس که جنگ پشن ديده اي
سر از رزم ترکان بپيچيده اي
به لاون بجنگ آزمودي مرا
بآوردگه بر ستودي مرا
ار ايدونک هست اينک گويي همي
وزين کينه کردار جويي همي
يکي برگزين از ميان سپاه
که با من بگردد بآوردگاه
که من از فريبرز و رهام جنگ
بجستم بسان دلاور پلنگ
بگشتم سراسر همه انجمن
نيايد ز گردان کسي پيش من
بگودرز بد بند پيکارشان
شنيدن نه ارزيد گفتارشان
تو آني که گويي بروز نبرد
بخنجر کنم لاله بر کوه زرد
يکي با من اکنون بدين رزمگاه
بگرد و بگرز گران کينه خواه
فراوان پسر داري اي نامور
همه بسته بر جنگ ما بر کمر
يکي را فرستي بر من بجنگ
اگر جنگ جويي چه جويي درنگ
پس انديشه کرد اندران پهلوان
که پيشش که آيد بجنگ از گوان
گر از نامداران هژبري دمان
فرستم بنزديک اين بدگمان
شود کشته هومان برين رزمگاه
ز ترکان نيايد کسي کينه خواه
دل پهلوانش بپيچد بدرد
ازان پس بتندي نجويد نبرد
سپاهش بکوه کنابد شود
بجنگ اندرون دست ما بد شود
ور از نامداران اين انجمن
يکي کم شود گم شود نام من
شکسته شود دل گوان را بجنگ
نسازند زان پس به جايي درنگ
همان به که با او نسازيم کين
بروبر ببنديم راه کمين
مگر خيره گردند و جويند جنگ
سپاه اندر آرند زان جاي تنگ
چنين داد پاسخ بهومان که رو
بگفتار تندي و در کار نو
چو در پيش من برگشادي زبان
بدانستم از آشکارت نهان
که کس را ز ترکان نباشد خرد
کز انديشه خويش رامش برد
نداني که شير ژيان روز جنگ
نيالايد از بن بروباه چنگ
و ديگر دو لشکر چنين ساخته
همه بادپايان سر افراخته
بکينه دو تن پيش سازند جنگ
همه نامداران بخايند چنگ
سپه را همه پيش بايد شدن
به انبوه زخمي ببايد زدن
تو اکنون سوي لشکرت باز شو
برافراز گردن بسالار نو
کز ايرانيان چند جستم نبرد
نزد پيش من کس جز از باد سرد
بدان رزمگه بر شود نام تو
ز پيران برآيد همه کام تو
بدو گفت هومان ببانگ بلند
که بي کردن کار گفتار چند
يکي داستان زد جهاندار شاه
بياد آورم اندرين کينه گاه
که تخت کيان جست خواهي مجوي
چو جويي از آتش مبرتاب روي
ترا آرزو جنگ و پيکار نيست
وگر گل چني راه بي خار نيست
نداري ز ايران يکي شيرمرد
که با من کند پيش لشکرنبرد
بچاره همي بازگردانيم
نگيرم فريبت اگر دانيم
همه نامداران پرخاشجوي
بگودرز گفتند کاينست روي
که از ما يکي را بآوردگاه
فرستي بنزديک او کينه خواه
چنين داد پاسخ که امروز روي
ندارد شدن جنگ را پيش اوي
چو هومان ز گودرز برگشت چير
برآشفت برسان شير دلير
بخنديد و روي از سپهبد بتافت
سوي روزبانان لشکر شتافت
کمان را بزه کرد و زيشان چهار
بيفگند ز اسب اندران مرغزار
چو آن روزبانان لشکر ز دور
بديدند زخم سرافراز تور
رهش بازدادند و بگريختند
بآورد با او نياويختند
ببالا برآمد بکردار مست
خروشش همي کوه را کرد پست
همي نيزه برگاشت بر گرد سر
که هومان ويسه است پيروزگر
خروشيدن ناي رويين ز دشت
برآمد چو نيزه ز بالا بگشت
ز شادي دليران توران سپاه
همي ترگ سودند بر چرخ ماه
چو هومان بيامد بدان چيرگي
بپيچيد گودرز زان خيرگي
سپهبد پر از شرم گشته دژم
گرفته برو خشم و تندي ستم
بننگ از دليران بپالود خوي
سپهبد يکي اختر افگند پي
کزيشان بد اين پيشدستي بخون
بدانند و هم بر بدي رهنمون
ازان پس بگردنکشان بنگريد
که تا جنگ او را که آيد پديد
خبر شد به بيژن که هومان چو شير
بپيش نياي تو آمد دلير
چو بشنيد بيژن برآشفت سخت
بخشم آمد آن شير پنجه ز بخت
بفرمود تا برنهادند زين
بران پيل تن ديزه دوربين
بپوشيد رومي زره جنگ را
يکي تنگ بر بست شبرنگ را
بپيش پدر شد پر از کيميا
سخن گفت با او ز بهر نيا
چنين گفت مر گيو را کاي پدر
بگفتم ترا من همه دربدر
که گودرز را هوش کمتر شدست
بآيين نبيني که ديگر شدست
دلش پر نهيبست و پر خون جگر
ز تيمار وز درد چندان پسر
که از تن سرانشان جدا کرده ديد
بدان رزمگه جمله افگنده ديد
نشان آنک ترکي بيامد دلير
ميان دليران بکردار شير
بپيش نيا رفت نيزه بدست
همي بر خروشيد برسان مست
چنان بد کزين لشکر رنامدار
سواري نبود از در کارزار
که او را بنيزه برافراختي
چو بر بابزن مرغ بر ساختي
تو اي مهربان باب بسيار هوش
دو کتفم بدرع سياوش بپوش
نشايد جز از من که سازم نبرد
بدان تا برآرم ز مرديش گرد
بدو گفت گيو اي پسر هوش دار
بگفتار من سربسر گوش دار
تا گفته بودم که تندي مکن
ز گودرز بر بد مگردان سخن
که او کار ديده ست و داناترست
بدين لشکر نامور مهترست
سواران جنگي بپيش اندرند
که بر کينه گه پيل را بشکرند
نفرمود با او کسي را نبرد
جواني مگر مر ترا خيره کرد
که گردن بدين سان برافراختي
بدين آرزو پيش من تاختي
نيم من بدين کار همداستان
مزن نيز پيشم چنين داستان
بدو گفت بيژن که گر کام من
نجويي نخواهي مگر نام من
شوم پيش سالار بسته کمر
زنم دست بر جنگ هومان ببر
وزآنجا بزد اسب و برگاشت روي
بنزديک گودرز شد پوي پوي
ستايش کنان پيش او شد بدرد
هم اين داستان سربسر ياد کرد
که اي پهلوان جهاندار شاه
شناساي هر کار و زيباي گاه
شگفتي همي بينم از تو يکي
وگر چند هستم بهوش اندکي
کزين رزمگه بوستان ساختي
دل از کين ترکان بپرداختي
شگفتي تر آنک از ميان سپاه
يکي ترک بدبخت گم کرده راه
بيامد که يزدان نيکي کنش
همي بد سگاليد با بد تنش
بياوردش از پيش توران سپاه
بدان تا بدست تو گردد تباه
بدام آمده گرگ برگاشتي
ندانم کزين خود چه پنداشتي
تو داني که گر خون او بي درنگ
بريزند پيران نيايد بجنگ
مپدار کو کينه بيش آورد
سپه را برين دشت پيش آورد
من اينک بخون چنگ را شسته ام
همان جنگ او را کمر بسته ام
چو دستور باشد مرا پهلوان
شوم پيش او چون هژبر دمان
بفرمايد اکنون سپهبد به گيو
مگر کان سليح سياوش نيو
دهد مر مرا خود و رومي زره
ز بند زره برگشايد گره
چو بشنيد گودرز گفتار اوي
بديد آن دل و راي هشيار اوي
ز شادي برو آفرين کرد سخت
که از تو مگرداد جاويد بخت
تو تا برنشستي بزين پلنگ
نهنگ از دم آسود و شيران ز جنگ
بهر کارزار اندر آيي دلير
بهر جنگ پيروز باشي چو شير
نگه کن که با او بآوردگاه
تواني شدن زان پس آورد خواه
که هومان يکي بدکنش ريمنست
بآورد جنگ او چو آهرمنست
جواني و ناگشته بر سر سپهر
نداري همي بر تن خويش مهر
بمان تا يکي رزم ديده هژبر
فرستم بجنگش بکردار ابر
برو تيرباران کند چون تگرگ
بسر بر بدوزدش پولاد ترگ
بدو گفت بيژن که اي پهلوان
هنرمند باشد دلير و جوان
مرا گر بديدي برزم فرود
ز سر باز بايد کنون آزمود
بجنگ پشن بر نوشتم زمين
نبيند کسي پشت من روز کين
مرا زندگاني نه اندر خورست
گر از ديگرانم هنر کمترست
وگر بازداري مرا زين سخن
بدان روي کآهنگ هومان مکن
بنالم من از پهلوان پيش شاه
نخواهم کمر زان سپس نه کلاه
بخنديد گودرز و زو شاد شد
بسان يکي سرو آزاد شد
بدو گفت نيک اختر و بخت گيو
که فرزند بيند همي چون تو نيو
تو تا چنگ را باز کردي بجنگ
فروماند از جنگ چنگ پلنگ
ترا دادم اين رزم هومان کنون
مگر بخت نيکت بود رهنمون
گر اين اهرمن را بدست تو هوش
برايد بفرمان يزدان بکوش
بنام جهاندار يزدان ما
بپيروزي شاه و گردان ما
بگويم کنون گيو را کان زره
که بيژن همي خواهد او را بده
گر ايدنک پيروز باشي بروي
ترا بيشتر نزد من آبروي
ز فرهاد و گيوت برآرم بجاه
بگنج و سپاه و بتخت و کلاه
بگفت اين سخن با نبيره نيا
نبيره پر از بند و پر کيميا
پياده شد از اسب و روي زمين
ببوسيد و بر باب کرد آفرين
بخواند آن زمان گيو را پهلوان
سخن گفت با او ز بهر جوان
وزان خسرواني زره ياد کرد
کجا خواست بيژن ز بهر نبرد
چنين داد پاسخ پدر را پسر
که اي پهلوان جهان سربسر
مرا هوش و جان و جهان اين يکيست
بچشمم چنين جان او خوار نيست
بدو گفت گودرز کاي مهربان
جز اين برد بايد بوي بر گمان
که هر چند بيژن جوانست و نو
بهر کار دارد خرد پيشرو
و ديگر که اين جاي کين جستنست
جهان را ز آهرمنان شستنست
بکين سياوش بفرمان شاه
نشايد بپيوند کردن نگاه
و گر بارد از ابر پولاد تيغ
نشايد که دارم ما جان دريغ
نشايد شکستن دلش را بجنگ
بگوشيدنش جامه نام و ننگ
که چون کاهلي پيشه گيرد جوان
بماند منش پست و تيره روان
چو پاسخ چنين يافت چاره نبود
يکي با پسر نيز بند آزمود
بگودرز گفت اي جهان پهلوان
بجايي که پيکار خيزد بجان
مرا خود شب و روز کارست پيش
چرا داد بايد مرا جان خويش
نه فرزند بايد نه گنج و سپاه
نه آزرم سالار و فرمان شاه
اگر جنگ جويد سليحش کجاست
زره دارد از من چه بايدش خواست
چنين گفت پيش پدر رزمساز
که ما را بدرع تو نايد نياز
براني که اندر جهان سربسر
بدرع تو جويند مردان هنر
چو درع سياوش نباشد بجنگ
نجويند گردنکشان نام و ننگ
برانگيخت اسب از ميان سپاه
که آيد ز لشکر بآوردگاه
چو از پيش گودرز شد ناپديد
دل گيو ز اندوه او بردميد
پشيمان شد از درد دل خون گريست
نگر تا غم و مهر فرزند چيست
يکي بآسمان برفرازيد سر
پر از خون دل از درد خسته جگر
بدادار گفت ار جهان داوري
يکي سوي اين خسته دل بنگري
نسوزي تو از جان بيژن دلم
که ز آب مژه تا دل اندر گلم
بمن بازبخشش تو اي کردگار
بگردان ز جانش بد روزگار
بيامد پرانديشه دل پهلوان
پراز خون دل ازبهر رفته جوان
بدل گفت خيره بيازردمش
چرا خواسته پيش ناوردمش
گر او را ز هومان بد آيد بسر
چه بايد مرا درع و تيغ و کمر
بمانم پر از حسرت و درد و خشم
پر از آرزو دل پر از آب چشم
وزانجا دمان هم بکردار گرد
بپيش پسر شد بجاي نبرد
بدو گفت ما را چه داري بتنگ
همي تيزي آري بجاي درنگ
سيه مار چندان دمد روز جنگ
که از ژرف دريا برآيد نهنگ
درفشيدن ماه چندان بود
که خورشيد تابنده پنهان بود
کنون سوي هومان شتابي همي
ز فرمان من سر بتابي همي
چنين برگزيني همي راي خويش
نداني که چون آيدت کار پيش
بدو گفت بيژن که اي نيو باب
دل من ز کين سياوش متاب
که هومان نه از روي وز آهنست
نه پيل ژيان و نه آهرمنست
يکي مرد جنگست و من جنگجوي
ازو برنتابم ببخت تو روي
نوشته مگر بر سرم ديگرست
زمانه بدست جهانداورست
اگر بودني بود دل را بغم
سزد گر نداري نباشي دژم
چو بنشيد گفتار پور دلير
ميان بسته جنگ برسان شير
فرودآمد از ديزه راهجوي
سپر داد و درع سياوش بدوي
بدو گفت گر کارزارت هواست
چنين بر خرد کام تو پادشاست
برين باره گامزن برنشين
که زير تو اندر نوردد زمين
سليحم هميدون بکار آيدت
چو با اهرمن کارزار آيدت
چو اسب پدر ديد بر پاي پيش
چو باد اندر آمد ز بالاي خويش
بران باره خسروي برنشست
کمربست و بگرفت گرزش بدست
يکي ترجمان را ز لشکر بجست
که گفتار ترکان بداند درست
بيامد بسان هژبر ژيان
بکين سياوش بسته ميان
چو بيژن بنزديک هومان رسيد
يکي آهنين کوه پوشيده ديد
ز جوشن همه دشت روشن شده
يکي پيل در زير جوشن شده
ازان پس بفرمود تا ترجمان
يکي بانگ برزد بران بدگمان
که گر جنگ جويي يگي بازگرد
که بيژن همي با تو جويد نبرد
همي گويد اي رزم ديده سوار
چه پوياني اسب اندرين مرغزار
کز افراسياب اندر آيدت بد
ز توران زمين بر تو نفرين سزد
بکينه پي افگنده و بدخوي
ز ترکان گنهکارتر کس توي
عنان بازکش زين تگاور هيون
کت اکنون ز کينه بجوشيد خون
يکي برگزين جايگاه نبرد
بدشت و در و کوه با من بگرد
وگر در ميان دو رويه سپاه
بگردي بلاف از پي نام و جاه
کجا دشمن و دوست بيند ترا
دل اکنون کجا برگزيند ترا
چو بشنيد هومان بدو گفت زه
زره را بکينم تو بستي گره