يکي اسب فرماي و گرزي گران
ز ترکان گزين کن هزار از سران
بآوردگه بر يکي زين هزار
اگر زنده مانم بمردم مدار
ز بيژن چو اين گفته بشنيد چشم
بروبر فگند و برآورد خشم
بگرسيوز اندر يکي بنگريد
کز ايران چه ديديم و خواهيم ديد
نبيني که اين بدکنش ريمنا
فزوني سگالد همي بر منا
بسنده نبودش همين بد که کرد
همي رزم جويد بننگ و نبرد
ببر همچنين بند بر دست و پاي
هم اندر زمان زو بپرداز جاي
بفرماي داري زدن پيش در
که باشد ز هر سو برو رهگذر
نگون بخت را زنده بر دار کن
وزو نيز با من مگردان سخن
بدان تا ز ايرانيان زين سپس
نيارد بتوران نگه کرد کس
کشيدندش از پيش افراسياب
دل از درد خسته دو ديده پر آب
چو آمد بدر بيژن خسته دل
ز خون مژه پاي مانده بگل
همي گفت اگر بر سرم کردگار
نوشتست مردن ببد روزگار
ز دار و ز کشتن نترسم همي
ز گردان ايران بترسم همي
که نامرد خواند مرا دشمنم
ز ناخسته بردار کرده تنم
بپيش نياکان پهلو منش
پس از مرگ بر من بود سرزنش
روانم بماند هم ايدر بجاي
ز شرم پدر چون شوم باز جاي
دريغا که شادان شود دشمنم
چو بينند بر دار روشن تنم
دريغا ز شاه و ز مردان نيو
دريغا که دورم ز ديدار گيو
ايا باد بگذر بايران زمين
پيامي بر از من بشاه گزين
بگويش که بيژن بسختي درست
چو آهو که در چنگ شير نرست
ببخشود يزدان جوانيش را
بهم برشکست آن گمانيش را
کننده همي کند جاي درخت
پديد آمد از دور پيران ز بخت
چو پيران ويسه بدانجا رسيد
همه راه ترک کمربسته ديد
يکي دار برپاي کرده بلند
کمندي برو بسته چون پاي بند
ز ترکان بپرسيد کين دار چيست
در شاه را از در دار کيست
بدو گفت گرسيوز اين بيژنست
از ايران کجا شاه را دشمنست
بزد اسب و آمد بر بيژنا
جگر خسته ديدش برهنه تنا
دو دست از پس پشت بسته چو سنگ
دهن خشک و رفته ز رخساره رنگ
بپرسيد و گفتش که چون آمدي
از ايران همانا بخون آمدي
همه داستان بيژن او را بگفت
چنانچون رسيدش ز بدخواه جفت
ببخشود پيران ويسه بروي
ز مژگان سرشکش فرو شد بروي
بفرمود تا يک زمانش بدار
نکردند و گفتا هم ايدر بدار
بدان تا ببينم يکي روي شاه
نمايم بدو اختر نيک راه
بکاخ اندر آمد پرستارفش
بر شاه با دست کرده بکش
بيامد دمان تا بنزديک تخت
بر افراسياب آفرين کرد سخت
همي بود در پيش تختش بپاي
چو دستور پاکيزه و رهنماي
سپهبد بدانست کز آرزوي
بپايست پيران آزاده خوي
بخنديد و گفتش چه خواهي بگوي
ترا بيشتر نزد من آبروي
اگر زر خواهي و گر گوهرا
و گر پادشاهي هر کشورا
ندارم دريغ از تو من گنج خويش
چرا برگزيني همي رنج خويش
چو بشنيد پيران خسرو پرست
زمين را ببوسيد و بر پاي جست
که جاويد بادا ترا بخت و جاي
مبادا ز تخت تو پردخته جاي
ز شاهان گيتي ستايش تراست
ز خورشيد برتر نمايش تراست
مرا هرچ بايد ببخت تو هست
ز مردان وز گنج و نيروي دست
مرا اين نياز از در خويش نيست
کس از کهتران تو درويش نيست
بداند شهنشاه برترمنش
ستوده بهر کار بي سرزنش
که من شاه را پيش ازين چند بار
همي دادمي پند بر چند کار
بفرمان من هيچ نامد فراز
ازو داشتم کارها دست باز
مکش گفتمت پور کاوس را
که دشمن کني رستم و طوس را
کز ايران بپيلان بکوبندمان
ز هم بگسلانند پيوندمان
سياوش که بود از نژاد کيان
ز بهر تو بسته کمر بر ميان
بکشتي بخيره سياوش را
بزهر اندر آميختي نوش را
بديدي بديهاي ايرانيان
که کردند با شهر تورانيان
ز ترکان دو بهره بپاي ستور
سپردند و شد بخت را آب شور
هنوز آن سر تيغ دستان سام
همانا نياسود اندر نيام
که رستم همي سرفشاند ازوي
بخورشيد بر خون چکاند ازوي
بآرام بر کينه جويي همي
گل زهر خيره ببويي همي
اگر خون بيژن بريزي برين
ز توران برآيد همان گرد کين
خردمند شاهي و ما کهترا
تو چشم خرد باز کن بنگرا
نگه کن ازان کين که گسترديا
ابا شاه ايران چه بر خورديا
هم آنرا همي خواستار آوري
درخت بلا را ببار آوري
چو کينه دو گردد نداريم پاي
ايا پهلوان جهان کدخداي
به از تو نداند کسي گيو را
نهنگ بلا رستم نيو را
چو گودرز کشواد پولادچنگ
که آيد ز بهر نبيره بجنگ
چو برزد بران آتش تيز آب
چنين داد پاسخ پس افراسياب
که بيژن نبيني که با من چه کرد
بايران و توران شدم روي زرد
نبيني کزين بدهنر دخترم
چه رسوايي آمد بپيران سرم
همان نام پوشيده رويان من
ز پرده بگسترد بر انجمن
کزين ننگ تا جاودان بر سرم
بخندد همي کشور و لشکرم
چنو يابد از من رهايي بجان
گشايند بر من ز هر سو زبان
برسوايي اندر بمانم بدرد
بپالايم از ديدگان آب زرد
دگر آفرين کرد پيران بدوي
که اي شاه نيک اختر راست گوي
چنينست کين شاه گويد همي
جز از نيک نامي نجويد همي
وليکن بدين راي هشيار من
يکي بنگرد ژرف سالار من
ببندد مر او را ببند گران
کجا دار و کشتن گزيند بران
هر آنکو بزندان تو بسته ماند
ز ديوانها نام او کس نخواند
ازو پند گيرند ايرانيان
نبندند ازين پس بدي را ميان
چنان کرد سالار کو راي ديد
دلش با زبان شاه بر جاي ديد
ز دستور پاکيزه راهبر
درفشان شود شاه بر گاه بر
بگرسيوز آنگه بفرمود شاه
که بند گران ساز و تاريک چاه
دو دستش بزنجير و گردن بغل
يکي بند رومي بکردار مل
ببندش بمسمار آهنگران
ز سر تا بپايش ببند اندران
چو بستي نگون اندر افگن بچاه
چو بي بهره گردد ز خورشيد و ماه
ببر پيل و آن سنگ اکوان ديو
که از ژرف درياي گيهان خديو
فگندست در بيشه چين ستان
بياور ز بيژن بدان کين ستان
بپيلان گردون کش آن سنگ را
که پوشد سر چاه ارژنگ را
بياور سر چاه او را بپوش
بدان تا بزاري برآيدش هوش
وز آنجا بايوان آن بي هنر
منيژه کزو ننگ يابد گهر
برو با سواران و تاراج کن
نگون بخت را بي سر و تاج کن
بگو اي بنفرين شوريده بخت
که بر تو نزيبد همي تاج و تخت
بننگ از کيان پست کردي سرم
بخاک اندر انداختي افسرم
برهنه کشانش ببر تا بچاه
که در چاه بين آنک ديدي بگاه
بهارش توي غمگسارش توي
درين تنگ زندان زوارش توي
خراميد گرسيوز از پيش اوي
بکردند کام بدانديش اوي
کشان بيژن گيو از پيش دار
ببردند بسته بران چاهسار
ز سر تا بپايش بآهن ببست
بر و بازوي و گردن و پاي و دست
بپولاد خايسک آهنگران
فروبرد مسمارهاي گران
نگونش بچاه اندر انداختند
سر چاه را بند بر ساختند
وز آنجا بايوان آن دخترش
بياورد گرسيوز آن لشکرش
همه گنج و گوهر بتاراج داد
ازين بدره بستد بدان تاج داد
منيژه برهنه بيک چادرا
برهنه دو پاي و گشاده سرا
کشيدش دوان تا بدان چاهسار
دو ديده پر از خون و رخ جويبار
بدو گفت اينک ترا خان و مان
زواري برين بسته تا جاودان
غريوان همي گشت بر گرد دشت
چو يک روز و يک شب برو بر گذشت
خروشان بيامد بنزديک چاه
يکي دست را اندرو کرد راه
چو از کوه خورشيد سر برزدي
منيژه ز هر در همي نان چدي
همي گرد کردي بروز دراز
بسوراخ چاه آوريدي فراز
ببيژن سپردي و بگريستي
بران شوربختي همي زيستي
چو يک هفته گرگين بره بر بپاي
همي بود و بيژن نيامد بجاي
ز هر سوش پويان بجستن گرفت
رخان را بخوناب شستن گرفت
پشيماني آمدش زان کار خويش
که چون بد سگاليد بر يار خويش
بشد تازيان تا بدان جشنگاه
کجا بيژن گيو گم کرد راه
همه بيشه برگشت و کس را نديد
نه نيز اندرو بانگ مرغان شنيد
همي گشت بر گرد آن مرغزار
همي يار کرد اندرو خواستار
يکايک ز دور اسب بيژن بديد
که آمد ازان مرغزاران پديد
گسسته لگام و نگون کرده زين
فرو مانده بر جاي اندوهگين
بدانست کو را تباهست کار
بايران نيايد بدين روزگار
اگر دار دارد اگر چاه و بند
از افراسياب آمدستش گزند
کمند اندرافگند و برگاشت روي
ز کرده پشيمان و دل جفت جوي
ازان مرغزار اسب بيژن براند
بخيمه در آورد و روزي بماند
پس آنگه سوي شهر ايران شتافت
شب و روز آرام و خوردن نيافت
چو آگاهي آمد ز گرگين بشاه
که بيژن نبودست با او براه
بگفت اين سخن گيو را شهريار
بدان تا ز گرگين کند خواستار
پس آگاهي آمد همانگه بگيو
ز گم بودن رزمزن پور نيو
ز خانه بيامد دمان تا بکوي
دل از درد خسته پر از آب روي
همي گفت بيژن نيامد همي
بارمان ندانم چه ماند همي
بفرمود تا بور کشواد را
کجا داشتي روز فرياد را
بروبر نهادند زين خدنگ
گرفته بدل گيو کين پلنگ
همانگه بدو اندر آورد پاي
بکردار باد اندر آمد ز جاي
پذيره شدش تا کند خواستار
که بيژن کجا ماند و چون بود کار
همي گفت گرگين بدو ناگهان
همانا بدي ساخت اندر نهان
شوم گر ببينمش بي بيژنم
همانگه سرش را ز تن بر کنم
بيامد چو گرگين مر او را بديد
پياده شد و پيش او در دويد
همي گشت غلتان بخاک اندرا
شخوده رخان و برهنه سرا
بپرسيد و گفت اي گزين سپاه
سپهدار سالار و خورشيد گاه
پذيره بدين راه چون آمدي
که با ديدگان پر ز خون آمدي
مرا جان شيرين نبايد همي
کنون خوارتر گر برآيد همي
چو چشمم بروي تو آيد ز شرم
بپالايم از ديدگان آب گرم
کنون هيچ منديش کو را بجان
نيامد گزند و بگويم نشان
چو اسب پسر ديد گرگين بدست
پر از خاک و آسيمه برسان مست
چو گفتار گرگينش آمد بگوش
ز اسب اندر افتاد و زو رفت هوش
بخاک اندرون شد سرش ناپديد
همه جامه پهلوي بردريد
همي کند موي از سر و ريش پاک
خروشان بسر بر همي ريخت خاک
همي گفت کاي کردگار سپهر
تو گستردي اندر دلم هوش و مهر
گر از من جدا ماند فرزند من
روا دارم ار بگلسد بند من
روانم بدان جاي نيکان بري
ز درد دل من تو آگه تري
مرا خود ز گيتي هم او بود و بس
چه انده گسار و چه فريادرس
کنون بخت بد کردش از من جدا
بماندم چنين در جهان مبتلا
ز گرگين پس آنگه سخن بازجست
که چون بود خود روزگار از نخست
زمانه بجايش کسي برگزيد
وگر خود ز چشم تو شد ناپديد
ز بدها چه آمد مر او را بگوي
چه افگند بند سپهرش بروي
چه ديو آمدش پيش در مرغزار
که او را تبه کرد و برگشت کار
تو اين مرده ري اسب چون يافتي
ز بيژن کجا روي برتافتي
بدو گفت گرگين که بازآر هوش
سخن بشنو و پهن بگشاي گوش
که اين کار چون بود و کردار چون
بدان بيشه با خوک پيکار چون
بدان پهلوانا و آگاه باش
هميشه فروزنده گاه باش
برفتيم ز ايدر بجنگ گراز
رسيديم نزديک ارمان فراز
يکي بيشه ديديم کرده چو دست
درختان بريده چراگاه پست
همه جاي گشته کنام گراز
همه شهر ارمان از آن در کزاز
چو ما جنگ را نيزه برگاشتيم
ببيشه درون بانگ برداشتيم
گراز اندر آمد بکردار کوه
نه يک يک بهر جاي گشته گروه
بکرديم جنگي بکردار شير
بشد روز و نامد دل از جنگ سير
چو پيلان بهم بر فگنديمشان
بمسمار دندان بکنديمشان
وزآنجا بايران نهاديم روي
همه راه شادان و نخچير جوي
برآمد يکي گور زان مرغزار
کزان خوبتر کس نبيند نگار
بکردار گلگون گودرز موي
چو خنگ شباهنگ فرهاد روي
چو سيمش دو پا و چو پولاد سم
چو شبرنگ بيژن سر و گوش و دم
بگردن چو شير و برفتن چو باد
تو گفتي که از رخش دارد نژاد
بر بيژن آمد چو پيلي نژند
برو اندر افگند بيژن کمند
فگندن همان بود و رفتن همان
دوان گور و بيژن پس اندر دمان
ز تازيدن گور و گرد سوار
برآمد يکي دود زان مرغزار
بکردار دريا زمين بردميد
کمندافگن و گور شد ناپديد
پي اندر گرفتم همه دشت و کوه
که از تاختن شد سمندم ستوه
ز بيژن نديدم بجايي نشان
جزين اسب و زين از پس ايدر کشان
دلم شد پر آتش ز تيمار اوي
که چون بود با گور پيکار اوي
بماندم فراوان بر آن مرغزار
همي کردمش هر سوي خواستار
ازو باز گشتم چنين نااميد
که گور ژيان بود و ديو سپيد
چو بشنيد گيو اين سخن هوشيار
بدانست کو را تباهست کار
ز گرگين سخن سربسر خيره ديد
همي چشمش از روي او تيره ديد
رخش زرد از بيم سالار شاه
سخن لرزلرزان و دل پر گناه
چو فرزند را گيو گم بوده ديد
سخن را برآنگونه آلوده ديد
ببرد اهرمن گيو را دل ز جاي
همي خواست کو را درآرد ز پاي
بخواهد ازو کين پور گزين
وگر چند نيک آيد او را ازين
پس انديشه کرد اندران بنگريد
نيامد همي روشنايي پديد
چه آيد مرا گفت از کشتنا
مگر کام بدگوهر آهرمنا
به بيژن چه سود آيد از جان اوي
دگرگونه سازيم درمان اوي
بباشيم تا زين سخن نزد شاه
شود آشکارا ز گرگين گناه
ازو کين کشيدن بسي کار نيست
سنان مرا پيش ديوار نيست
بگرگين يکي بانگ برزد بلند
که اي بدکنش ريمن پرگزند
تو بردي ز من شيد و ماه مرا
گزين سواران و شاه مرا
فگندي مرا در تک و پوي پوي
بگرد جهان اندرون چاره جوي
پس اکنون بدستان و بند و فريب
کجا يابي آرام و خواب و شکيب
نباشد ترا بيش ازين دستگاه
کجا من ببينم يکي روي شاه
پس آنگه بخواهم ز تو کين خويش
ز بهر گرامي جهانبين خويش
وز آنجا بيامد بنزديک شاه
دو ديده پر از خون و دل کينه خواه
برو آفرين کرد کاي شهريار
هميشه جهان را بشادي گذار
انوشه جهاندار نيک اخترا
نبيني که بر سر چه آمد مرا
ز گيتي يکي پور بودم جوان
شب و روز بودم بدوبر نوان
بجانش پر از بيم گريان بدم
ز درد جداييش بريان بدم
کنون آمد اي شاه گرگين ز راه
زبان پر ز يافه روان پر گناه
بدآگاهي آورد از پور من
ازان نامور پاک دستور من
يکي اسب ديدم نگونسار زين
ز بيژن نشاني ندارد جزين
اگر داد بيند بدين کار ما
يکي بنگرد ژرف سالار ما
ز گرگين دهد داد من شهريار
کزو گشتم اندر جهان خاکسار
غمي شد ز درد دل گيو شاه
برآشفت و بنهاد فرخ کلاه
رخ شاه بر گاه بي رنگ شد
ز تيمار بيژن دلش تنگ شد
بگيو آنگهي گفت گرگين چه گفت
چه گويد کجا ماند از نيک جفت
ز گفتار گرگين پس آنگاه گيو
سخن گفت با خسرو از پور نيو
چو از گيو بشنيد خسرو سخن
بدو گفت منديش و زاري مکن
که بيژن بجانست خرسند باش
بر اميد گم بوده فرزند باش
که ايدون شنيدستم از موبدان
ز بيدار دل نامور بخردان
که من با سواران ايران بجنگ
سوي شهر توران شوم بي درنگ
بکين سياوش کشم لشکرا
بپيلان سرآرم از آن کشورا
بدان کينه اندر بود بيژنا
همي رزم جويد چو آهرمنا
تو دل را بدين کار غمگين مدار
من اين را همانا بسم خواستار
بشد گيو يکدل پر اندوه و درد
دو ديده پر از آب و رخساره زرد
چو گرگين بدرگاه خسرو رسيد
ز گردان در شاه پردخته ديد
ز تيمار بيژن همه مهتران
ز درگاه با گيو رفته سران
همه پر ز درد و همه پر زرنج
همه همچو گم کرده صد گونه گنج
پراگنده راي و پراگنده دل
همه خاک ره ز اشک کرده چو گل
وزين روي گرگين شوريده رفت
بنزديک ايوان درگاه تفت
چو در پيش کيخسرو آمد زمين
ببوسيد و بر شاه کرد آفرين
چو الماس دندانهاي گراز
بر تخت بنهاد و بردش نماز
که خسرو بهر کار پيروز باد
همه روزگارش چو نوروز باد
سر دشمنان تو بادا بگاز
بريده چنان کار سران گراز
بدندانها چون نگه کرد شاه
بپرسيد و گفتش که چون بود راه
کجا ماند از تو جدا بيژنا
بروبر چه بد ساخت آهرمنا
چو خسرو چنين گفت گرگين بجاي
فرو ماند خيره هميدون بپاي
ندانست پاسخ چه گويد بدوي
فروماند بر جاي بر زرد روي
زبان پر ز يافه روان پر گناه
رخان زرد و لرزان تن از بيم شاه
چو گفتارها يک بديگر نماند
برآشفت وز پيش تختش براند
همش خيره سر ديد هم بدگمان
بدشنام بگشاد خسرو زبان
بدو گفت نشنيدي آن داستان
که دستان زدست از گه باستان
که گر شير با کين گودرزيان
بسيچد تنش را سر آيد زمان
اگر نيستي از پي نام بد
وگر پيش يزدان سرانجام بد
بفرمودمي تا سرت را ز تن
بکنيد بکردار مرغ اهرمن
بفرمود خسرو بپولادگر
که بندگران ساز و مسمارسر
هم اندر زمان پاي کردش ببند
که از بند گيرد بدانديش پند
بگيو آنگهي گفت بازآر هوش
بجويش بهر جاي و هر سو بکوش
من اکنون ز هر سو فراوان سپاه
فرستم بجويم بهر جا نگاه
ز بيژن مگر آگهي يابما
بدين کار هشيار بشتابما
وگر دير يابيم زو آگهي
تو جاي خرد را مگردان تهي
بمان تا بيايد مه فرودين
که بفروزد اندر جهان هور دين
بدانگه که بر گل نشاندت باد
چو بر سر همي گل فشاندت باد
زمين چادر سبز در پوشدا
هوا بر گلان زار بخروشدا
بهرسو شود پاک فرمان ما
پرستش که فرمود يزدان ما
بخواهم من آن جام گيتي نماي
شوم پيش يزدان بباشم بپاي
کجا هفت کشور بدو اندرا
ببينم بر و بوم هر کشورا
کنم آفرين بر نياکان خويش
گزيده جهاندار و پاکان خويش
بگويم ترا هر کجا بيژنست
بجام اندرون اين مرا روشنست
چو بشنيد گيو اين سخن شاد شد
ز تيمار فرزند آزاد شد
بخنديد و بر شاه کرد آفرين
که بي تو مبادا زمان و زمين
بکام تو بادا سپهر بلند
بجان تو هرگز مبادا گزند
ز نيکي دهش بر تو باد آفرين
که بر تو برازد کلاه و نگين
چو گيو از بر گاه خسرو برفت
ز هر سو سواران فرستاد تفت
بجستن گرفتند گرد جهان
که يابد مگر زو بجايي نشان
همه شهر ارمان و تورانيان
سپردند و نامد ز بيژن نشان
چو نوروز فرخ فراز آمدش
بدان جام روشن نياز آمدش
بيامد پر اميد دل پهلوان
ز بهر پسر گوژ گشته نوان
چو خسرو رخ گيو پژمرده ديد
دلش را بدرد اندر آزرده ديد
بيامد بپوشيد رومي قباي
بدان تا بود پيش يزدان بپاي
خروشيد پيش جهان آفرين
بخورشيد بر چند برد آفرين
ز فريادرس زور و فرياد خواست
از آهرمن بدکنش داد خواست
خرامان ازان جا بيامد بگاه
بسر بر نهاد آن خجسته کلاه
يکي جام بر کف نهاده نبيد
بدو اندرون هفت کشور پديد
زمان و نشان سپهر بلند
همه کرده پيدا چه و چون و چند
ز ماهي بجام اندون تا بره
نگاريده پيکر همه يکسره
چو کيوان و بهرام و ناهيد و شير
چو خورشيد و تير از بر و ماه زير
همه بودنيها بدو اندرا
بديدي جهاندارا فسونگرا
نگه کرد و پس جام بنهاد پيش
بديد اندرو بودنيها ز بيش
بهر هفت کشور همي بنگريد
ز بيژن بجايي نشاني نديد
سوي کشور گرگساران رسيد
بفرمان يزدان مر او را بديد
بچاهي ببسته ببند گران
ز سختي همي مرگ جست اندران
يکي دختري از نژاد کيان
ز بهر زوارش ببسته ميان
سوي گيو کرد آنگهي روي شاه
بخنديد و رخشنده شد پيشگاه
که زندست بيژن دلت شاد دار
ز هر بد تن مهتر آزاد دار
نگر غم نداري بزندان و بند
ازان پس که بر جانش نامد گزند
که بيژن بتوران ببند اندرست
زوارش يکي نامور دخترست
ز بس رنج و سختي و تيمار اوي
پر از درد گشتم من از کار اوي
بدان سان گذارد همي روزگار
که هزمان بروبر بگريد زوار
ز پيوند و خويشان شده نااميد
گرازنده بر سان يک شاخ بيد
دو چشمش پر از خون و دل پر ز درد
زبانش ز خويشان پر از ياد کرد
چو ابر بهاران ببارندگي
همي مرگ جويد بدان زندگي
بدين چاره اکنون که جنبد ز جاي
که خيزد ميان بسته اين را بپاي
که دارد بدين کار ما را وفا
که آرد ز سختي مر او را رها
نشايد جز از رستم تيز چنگ
که از ژرف دريا برآرد نهنگ
کمربند و برکش سوي نيمروز
شب از رفتن راه ماسا و روز
ببر نامه من بر رستما
مزن داستان را بره بر دما
نويسنده نامه را پيش خواند
وزين داستان چند با او براند
برستم يکي نامه فرمود شاه
نوشتن ز مهتر سوي نيکخواه
که اي پهلوان زاده پر هنر
ز گردان لشکر برآورده سر
دل شهرياران و پشت کيان
بفرمان هر کس کمر بر ميان
توي از نياکان مرا يادگار
هميشه کمربسته کارزار
ترا داد گردون بمردي پلنگ
بدريا ز بيمت خروشان نهنگ
جهان را ز ديوان مازندران
بشستي و کندي بدان را سران
چه مايه سر تاجداران ز گاه
ربودي و برکندي از پيشگاه
بسا دشمنان کز تو بيجان شدست
بسا بوم و بر کز تو ويران شدست
سر پهلواني و لشکر پناه
بنزديک شاهان ترا دستگاه
همه جادوان را ببستي بگرز
بيفروختي تاج شاهان ببرز
چه افراسياب و چه شاهان چين
نوشته همه نام تو بر نگين
هران بند کز دست تو بسته شد
گشايندگان را جگر خسته شد
گشاينده بند بسته توي
کيان را سپهر خجسته توي
ترا ايزد اين زور پيلان که داد
دل و هوش و فرهنگ فرخ نژاد
بدان داد تا دست فرياد خواه
بگيري برآري ز تاريک چاه
کنون اين يکي کار بايسته پيش
فراز آمد و اينت شايسته خويش
بتو دارد اميد گودرز و گيو
که هستي بهر کشور امروز نيو
شناسي بنزديک من جاهشان
زبان و دل و راي يکتاهشان
سزدگر تو اينرا نداري برنج
بخواه آنچ بايد ز مردان و گنج
که هرگز بدين دودمان غم نبود
فروزنده تر زين چنانکم شنود
نبد گيو را خود جز اين پور کس
چه فرزند بود و چه فريادرس
فراوان بنزد منش دستگاه
مرا و نياي مرا نيکخواه
بهر سو که جويمش يابم بجاي
بهر نيک و بد پيش من بربپاي
چو اين نامه من بخواني مپاي
بزودي تو با گيو خيز اندرآي
بدان تا بدين کار با ما بهم
زني راي فرخ بهر بيش و کم
ز مردان وز گنج وز خواسته
بيارم بپيش تو آراسته
بفرخ پي و بر شده نام تو
ز توران برآيد همه کام تو
چنانچون ببايد بسازي نوا
مگر بيژن از بند يابد رها
چو برنامه بنهاد خسرو نگين
بشد گيو و بر شاه کرد آفرين
سواران دوده همه برنشاند
بيزدان پناهيد و لشکر براند
چو نخجير از آنجا که برداشتي
دو روزه بيک روزه بگذاشتي
بيابان گرفت و ره هيرمند
همي رفت پويان بساند نوند
بکوه و بصحرا نهادند روي
همي شد خليده دل و راه جوي
چو از ديده گه ديده بانش بديد
سوي زابلستان فغان برکشيد
که آمد سواري سوي هيرمند
سواران بگرد اندرش نيز چند
درفشي درفشان پس پشت اوي
يکي زابلي تيغ در مشت اوي
غو ديده بشنيد دستان سام
بفرمود بر چرمه کردن لگام
پرانديشه آمد پذيره براه
بدان تا نباشد يکي کينه خواه
ز ره گيو را ديد پژمرده روي
همي آمد آسيمه و پوي پوي
بدل گفت کاري نو آمد بشاه
فرستاده گيوست کامد براه