شبي چون شبه روي شسته بقير
نه بهرام پيدا نه کيوان نه تير
دگرگونه آرايشي کرد ماه
بسيچ گذر کرد بر پيشگاه
شده تيره اندر سراي درنگ
ميان کرده باريک و دل کرده تنگ
ز تاجش سه بهره شده لاژورد
سپرده هوا را بزنگار و گرد
سپاه شب تيره بر دشت و راغ
يکي فرش گسترده از پرزاغ
نموده ز هر سو بچشم اهرمن
چو مار سيه باز کرده دهن
چو پولاد زنگار خورده سپهر
تو گفتي بقير اندر اندود چهر
هرآنگه که برزد يکي باد سرد
چو زنگي برانگيخت ز انگشت گرد
چنان گشت باغ و لب جويبار
کجا موج خيزد ز درياي قار
فرو ماند گردون گردان بجاي
شده سست خورشيد را دست و پاي
سپهر اند آن چادر قيرگون
تو گفتي شدستي بخواب اندرون
جهان از دل خويشتن پر هراس
جرس برکشيده نگهبان پاس
نه آواي مرغ و نه هراي دد
زمانه زبان بسته از نيک و بد
نبد هيچ پيدا نشيب از فراز
دلم تنگ شد زان شب ديرياز
بدان تنگي اندر بجستم ز جاي
يکي مهربان بودم اندر سراي
خروشيدم و خواستم زو چراغ
برفت آن بت مهربانم ز باغ
مرا گفت شمعت چبايد همي
شب تيره خوبت ببايد همي
بدو گفتم اي بت نيم مرد خواب
يکي شمع پيش آر چون آفتاب
بنه پيشم و بزم را ساز کن
بچنگ ار چنگ و مي آغاز کن
بياورد شمع و بيامد بباغ
برافروخت رخشنده شمع و چراغ
مي آورد و نار و ترنج و بهي
زدوده يکي جام شاهنشهي
مرا گفت برخيز و دل شاددار
روان را ز درد و غم آزاد دار
نگر تا که دل را نداري تباه
ز انديشه و داد فرياد خواه
جهان چون گذاري همي بگذرد
خردمند مردم چرا غم خورد
گهي مي گساريد و گه چنگ ساخت
تو گفتي که هاروت نيرنگ ساخت
دلم بر همه کام پيروز کرد
که بر من شب تيره نوروز کرد
بدان سرو بن گفتم اي ماهروي
يکي داستان امشبم بازگوني
که دل گيرد از مهر او فر و مهر
بدو اندرون خيره ماند سپهر
مرا مهربان يار بشنو چگفت
ازان پس که با کام گشتيم جفت
بپيماي مي تا يکي داستان
بگويمت از گفته باستان
پر از چاره و مهر و نيرنگ و جنگ
همان از در مرد فرهنگ و سنگ
بگفتم بيار اي بت خوب چهر
بخوان داستان و بيفزاي مهر
ز نيک و بد چرخ ناسازگار
که آرد بمردم ز هرگونه کار
نگر تا نداري دل خويش تنگ
بتابي ازو چند جويي درنگ
نداند کسي راه و سامان اوي
نه پيدا بود درد و درمان اوي
پس آنگه بگفت ار ز من بشنوي
بشعر آري از دفتر پهلوي
همت گويم و هم پذيرم سپاس
کنون بشنو اي جفت نيکي شناس
چو کيخسرو آمد بکين خواستن
جهان ساز نو خواست آراستن
ز توران زمين گم شد آن تخت و گاه
برآمد بخورشيد بر تاج شاه
بپيوست با شاه ايران سپهر
بر آزادگان بر بگسترد مهر
زمانه چنان شد که بود از نخست
بآب وفا روي خسرو بشست
بجويي که يک روز بگذشت آب
نسازد خردمند ازو جاي خواب
چو بهري ز گيتي برو گشت راست
که کين سياوش همي باز خواست
ببگماز بنشست يک روز شاد
ز گردان لشکر همي کرد ياد
بديبا بياراسته گاه شاه
نهاده بسر بر کياني کلاه
نشسته بگاه اندرون مي بچنگ
دل و گوش داده بآواي چنگ
برامش نشسته بزرگان بهم
فريبرز کاوس با گستهم
چو گودرز کشواد و فرهاد و گيو
چو گرگين ميلاد و شاپور نيو
شه نوذر آن طوس لشکرشکن
چو رهام و چون بيژن رزم زن
همه باده خسرواني بدست
همه پهلوانان خسروپرست
مي اندر قدح چون عقيق يمن
بپيش اندرون لاله و نسترن
پريچهرگان پيش خسرو بپاي
سر زلفشان بر سمن مشک ساي
همه بزمگه بوي و رنگ بهار
کمر بسته بر پيش سالاربار
ز پرده درآمد يکي پرده دار
بنزديک سالار شد هوشيار
که بر در بپايند ارمانيان
سر مرز توران و ايرانيان
همي راه جويند نزديک شاه
ز راه دراز آمده دادخواه
چو سالار هشيار بشنيد رفت
بنزديک خسرو خراميد تفت
بگفت آنچ بشنيد و فرمان گزيد
بپيش اندر آوردشان چون سزيد
بکش کرده دست و زمين را بروي
ستردند زاري کنان پيش اوي
که اي شاه پيروز جاويد زي
که خود جاودان زندگي را سزي
ز شهري بداد آمدستيم دور
که ايران ازين سوي زان سوي تور
کجا خان ارمانش خوانند نام
وز ارمانيان نزد خسرو پيام
که نوشه زي اي شاه تا جاودان
بهر کشوري دسترس بر بدان
بهر هفت کشور توي شهريار
ز هر بد تو باشي بهر شهر، يار
سر مرز توران در شهر ماست
ازيشان بما بر چه مايه بلاست
سوي شهر ايران يکي بيشه بود
که ما را بدان بيشه انديشه بود
چه مايه بدو اندرون کشتزار
درخت برآور هم ميوه دار
چراگاه ما بود و فرياد ما
ايا شاه ايران بده داد ما
گراز آمد اکنون فزون از شمار
گرفت آن همه بيشه و مرغزار
به دندان چو پيلان بتن همچو کوه
وزيشان شده شهر ارمان ستوه
هم از چارپايان و هم کشتمند
ازيشان بما بر چه مايه گزند
درختان کشته ندرايم ياد
بدندان به دو نيم کردند شاد
نيايد بدندانشان سنگ سخت
مگرمان بيکباره برگشت بخت
چو بشنيد گفتار فريادخواه
بدرد دل اندر بپيچيد شاه
بريشان ببخشود خسرو بدرد
بگردان گردنکش آواز کرد
که اي نامداران و گردان من
که جويد همي نام ازين انجمن
شود سوي اين بيشه خوک خورد
بنام بزرگ و بننگ و نبرد
ببرد سران گرازان بتيغ
ندارم ازو گنج گوهر دريغ
يکي خوان زرين بفرمود شاه
ک بنهاد گنجور در پيشگاه
ز هر گونه گوهر برو ريختند
همه يک بديگر برآميختند
ده اسب گرانمايه زرين لگام
نهاده برو داغ کاوس نام
بديباي رومي بياراستند
بسي ز انجمن نامور خواستند
چنين گفت پس شهريار زمين
که اي نامداران با آفرين
که جويد بآزرم من رنج خويش
ازان پس کند گنج من گنج خويش
کس از انجمن هيچ پاسخ نداد
مگر بيژن گيو فرخ نژاد
نهاد از ميان گوان پيش پاي
ابر شاه کرد آفرين خداي
که جاويد بادي و پيروز و شاد
سرت سبز باد و دلت پر ز داد
گرفته بدست اندرون جام مي
شب و روز بر ياد کاوس کي
که خرم بمينو بود جان تو
بگيتي پراگنده فرمان تو
من آيم بفرمان اين کار پيش
ز بهر تو دارم تن و جان خويش
چو بيژن چنين گفت گيو از کران
نگه کرد و آن کارش آمد گران
نخست آفرين کرد مر شاه را
ببيژن نمود آنگهي راه را
بفرزند گفت اين جواني چراست
بنيروي خويش اين گماني چراست
جوان گرچه دانا بود با گهر
ابي آزمايش نگيرد هنر
بد و نيک هر گونه بايد کشيد
ز هر تلخ و شوري ببايد چشيد
براهي که هرگز نرفتي مپوي
بر شاه خيره مبر آبروي
ز گفت پدر پس برآشفت سخت
جوان بود و هشيار و پيروز بخت
چنين گفت کاي شاه پيروزگر
تو بر من به سستي گماني مبر
تو اين گفته ها از من اندر پذير
جوانم وليکن بانديشه پير
منم بيژن گيو لشکرشکن
سر خوک را بگسلانم ز تن
چو بيژن چنين گفت شد شاه شاد
برو آفرين کرد و فرمانش داد
بدو گفت خسرو که اي پر هنر
هميشه بپيش بديها سپر
کسي را کجا چون تو کهتر بود
ز دشمن بترسيد سبکسر بود
بگرگين ميلاد گفت آنگهي
که بيژن بتوران نداند رهي
تو با او برو تا سر آب بند
هميش راهبر باش و هم يار مند
از آنجا بسيچيد بيژن براه
کمر بست و بنهاد بر سر کلاه
بياورد گرگين ميلاد را
همآواز ره را و فرياد را
برفت از در شاه با يوز و باز
بنخچير کردن براه دراز
همي رفت چون پيل کفک افگنان
سر گور و آهو ز تن برکنان
ز چنگال يوزان همه دشت غرم
دريده بر و دل پر از داغ و گرم
همه گردن گور زخم کمند
چه بيژن چه طهمورث ديوبند
تذروان بچنگال باز اندرون
چکان از هوا بر سمن برگ خون
بدين سان همي راه بگذاشتند
همه دشت را باغ پنداشتند
چو بيژن به بيشه برافگند چشم
بجوشيد خونش بتن بر ز خشم
گرازان گرازان نه آگاه ازين
که بيژن نهادست بر بور زين
بگرگين ميلاد گفت اندرآي
وگرنه ز يکسو بپرداز جاي
برو تا بنزديک آن آبگير
چو من با گراز اندر آيم بتير
بدانگه که از بيشه خيزد خروش
تو بردار گرز و بجاي آر هوش
ببيژن چنين گفت گرگين گو
که پيمان نه اين بود با شاه نو
تو برداشتي گوهر و سيم و زر
تو بستي مرين رزمگه را کمر
چو بيژن شنيد اين سخن خيره شد
همه چشمش از روي او تيره شد
ببيشه درآمد بکردار شير
کمان را بزه کرد مرد دلير
چو ابر بهاران بغريد سخت
فرو ريخت پيکان چو برگ درخت
برفت از پس خوک چون پيل مست
يکي خنجر آب داده بدست
همه جنگ را پيش او تاختند
زمين را بدندان برانداختند
ز دندان همي آتش افروختند
تو گفتي که گيتي همي سوختند
گرازي بيامد چو آهرمنا
زره را بدريد بر بيژنا
چو سوهان پولاد بر سنگ سخت
همي سود دندان او بر درخت
برانگيختند آتش کارزار
برآمد يکي دود زان مرغزار
بزد خنجري بر ميان بيژنش
بدو نيمه شد پيل پيکر تنش
چو روبه شدند آن ددان دلير
تن از تيغ پر خون دل از جنگ سير
سرانشان بخنجر ببريد پست
بفتراک شبرنگ سرکش ببست
که دندانها نزد شاه آورد
تن بي سرانشان براه آورد
بگردان ايران نمايد هنر
ز پيلان جنگي جدا کرده سر
بگردون برافگند هر يک چو کوه
بشد گاوميش از کشيدن ستوه
بدانديش گرگين شوريده رفت
ز يک سوي بيشه درآمد چو تفت
همه بيشه آمد بچشمش کبود
برو آفرين کرد و شادي نمود
بدلش اندر آمد ازان کار درد
ز بدنامي خويش ترسيد مرد
دلش را بپيچيد آهرمنا
بد انداختن کرد با بيژنا
سگالش چنين بد نوشته جزين
نکرد ايچ ياد از جهان آفرين
کسي کو بره بر کند ژرف چاه
سزد گر نهد در بن چاه گاه
ز بهر فزوني وز بهر نام
براه جوان بر بگسترد دام
نگر تا چه بد ساخت آن بي وفا
مر او را چه پيش آوريد از جفا
بدو آن زمان مهرباني نمود
بخوبي مر او را فراوان ستود
چو از جنگ و کشتن بپرداختند
نشستنگه رود و مي ساختند
نبد بيژن آگه ز کردار اوي
همي راست پنداشت گفتار اوي
چو خوردن زان سرخ مي اندکي
بگرگين نگه کرد بيژن يکي
بدو گفت چون ديدي اين جنگ من
بدين گونه با خوک آهنگ من
چنين داد پاسخ که اي شيرخوي
بگيتي نديدم چو تو جنگجوي
بايران و توران ترا يار نيست
چنين کار پيش تو دشوار نيست
دل بيژن از گفت او شاد شد
بسان يکي سرو آزاد شد
بيژن چنين گفت پس پهلوان
که اي نامور گرد روشن روان
برآمد ترا اين چنين کار چند
بنيروي يزدان و بخت بلند
کنون گفتنيها بگويم ترا
که من چندگه بوده ام ايدرا
چه با رستم و گيو و با گژدهم
چه با طوس نوذر چه با گستهم
چه مايه هنرها برين پهن دشت
که کرديم و گردون بران بر گذشت
کجا نام ما زان برآمد بلند
بنزديک خسرو شديم ارجمند
يکي جشنگاهست ز ايدر نه دور
به دو روزه راه اندر آيد بتور
يکي دشت بيني همه سبز و زرد
کزو شاد گردد دل رادمرد
همه بيشه و باغ و آب روان
يکي جايگه از در پهلوان
زمين پرنيان و هوا مشکبوي
گلابست گويي مگر آب جوي
ز عنبرش خاک و ز ياقوت سنگ
هوا مشکبوي و زمين رنگ رنگ
خم آورده از بار شاخ سمن
صنم گشته پاليز و گلبن شمن
خرامان بگرد گل اندر تذرو
خروشيدن بلبل از شاخ سرو
ازين پس کنون تا نه بس روزگار
شد چون بهشت آن در و مرغزار
پري چهره بيني همه دشت و کوه
ز هر سو نشسته بشادي گروه
منيژه کجا دخت افراسياب
درفشان کند باغ چون آفتاب
همه دخت توران پوشيده روي
همه سرو بالا همه مشک موي
همه رخ پر از گل همه چشم خواب
همه لب پر از مي ببوي گلاب
اگر ما بنزديک آن جشنگاه
شويم و بتازيم يک روزه راه
بگيريم ازيشان پري چهره چند
بنزديک خسرو شويم ارجمند
چو گرگين چنين گفت بيژن جوان
بجوشيدش آن گوهر پهلوان
گهي نام جست اندران گاه کام
جوان بد جوانوار برداشت گام
برفتند هر دو براه دراز
يکي از نوشته دگر کينه ساز
ميان دو بيشه بيک روزه راه
فرود آمد آن گرد لشکر پناه
بدان مرغزاران ارمان دو روز
همي شاد بودند باباز و يوز
چو دانست گرگين که آمد عروس
همه دشت ازو شد چو چشم خروس
ببيژن پس آن داستان برگشاد
وزان جشن و رامش بسي کرد ياد
بگرگين چنين گفت پس بيژنا
که من پيشتر سازم اين رفتنا
شوم بزمگه را ببينم ز دور
که ترکان همي چون بسيچند سور
وز آن جايگه پس بتابم عنان
بگردن برآرم ز دوده سنان
زنيم آنگهي راي هشيارتر
شود دل ز ديدار بيدارتر
بگنجور گفت آن کلاه بزر
که در بزمگه بر نهادم بسر
که روشن شدي زو همه بزمگاه
بياور که ما را کنونست گاه
همان طوق کيخسرو و گوشوار
همان ياره گيو گوهرنگار
بپوشيد رخشنده رومي قباي
ز تاج اندر آويخت پر هماي
نهادند بر پشت شبرنگ زين
کمر خواست با پهلواني نگين
بيامد بنزديک آن بيشه شد
دل کامجويش پر انديشه شد
بزير يکي سر وبن شد بلند
که تا ز آفتابش نباشد گزند
بنزديک آن خيمه خوب چهر
بيامد بدلش اندر افروخت مهر
همه دشت ز آواي رود و سرود
روان را همي داد گفتي درود
منيژه چو از خيمه کردش نگاه
بديد آن سهي قد لشکر پناه
برخسارگان چون سهيل يمن
بنفشه گرفته دو برگ سمن
کلاه تهم پهلوان بر سرش
درفشان ز ديباي رومي برش
بپرده درون دخت پوشيده روي
بجوشيد مهرش دگر شد به خوي
فرستاد مر دايه را چون نوند
که رو زير آن شاخ سرو بلند
نگه کن که آن ماه ديدار کيست
سياوش مگر زنده شد گر پريست
بپرسش که چون آمدي ايدرا
نيايي بدين بزمگاه اندرا
پريزاده اي گر سياوشيا
که دلها بمهرت همي جوشيا
وگر خاست اندر جهان رستخيز
که بفروختي آتش مهر تيز
که من ساليان اندرين مرغزار
همي جشن سازم بهر نوبهار
بدين بزمگه بر نديديم کس
ترا ديدم اي سرو آزاده بس
چو دايه بر بيژن آمد فراز
برو آفرين کرد و بردش نماز
پيام منيژه به بيژن بگفت
همه روي بيژن چو گل بر شکفت
چنين پاسخ آورد بيژن بدوي
که من اي فرستاده خوب روي
سياوش نيم نز پري زادگان
از ايرانم از تخم آزادگان
منم بيژن گيو ز ايران بجنگ
بزخم گراز آمدم بي درنگ
سرانشان بريدم فگندم براه
که دندانهاشان برم نزد شاه
چو زين جشنگاه آگهي يافتم
سوي گيو گودرز نشتافتم
بدين رزمگاه آمدستم فراز
بپيموده بسيار راه دراز
مگر چهره دخت افراسياب
نمايد مرا بخت فرخ بخواب
همي بينم اين دشت آراسته
چو بتخانه چين پر از خواسته
اگر نيک رايي کني تاج زر
ترا بخشم و گوشوار و کمر
مرا سوي آن خوب چهر آوري
دلش با دل من بمهر آوري
چو بيژن چنين گفت شد دايه باز
بگوش منيژه سراييد راز
که رويش چنينست بالا چنين
چنين آفريدش جهان آفرين
چو بشنيد از دايه او اين سخن
بفرمود رفتن سوي سرو بن
فرستاد پاسخ هم اندر زمان
کت آمد بدست آنچ بردي گمان
گر آيي خرامان بنزديک من
بيفروزي اين جان تاريک من
نماند آنگهي جايگاه سخن
خراميد زان سايه سروبن
سوي خيمه دخت آزاده خوي
پياده همي گام زد بآرزوي
بپرده درآمد چو سرو بلند
ميانش بزرين کمر کرده بند
منيژه بيامد گرفتش ببر
گشاد از ميانش کياني کمر
بپرسيدش از راه و رنج دراز
که با تو که آمد بجنگ گراز
چرا اين چنين روي و بالا و برز
برنجاني اي خوب چهره بگرز
بشستند پايش بمشک و گلاب
گرفتند زان پس بخوردن شتاب
نهادند خوان و خورش گونه گون
همي ساختند از گماني فزون
نشستنگه رود و مي ساختند
ز بيگانه خيمه بپرداختند
پرستندگان ايستاده بپاي
ابا بربط و چنگ و رامش سراي
بديبا زمين کرده طاوس رنگ
ز دينار و ديبا چو پشت پلنگ
چه از مشک و عنبر چه ياقوت و زر
سراپرده آراسته سربسر
مي سالخورده بجام بلور
برآورده با بيژن گيو شور
سه روز و سه شب شاد بوده بهم
گرفته برو خواب مستي ستم
چو هنگام رفتن فراز آمدش
بديدار بيژن نياز آمدش
بفرمود تا داروي هوشبر
پرستنده آميخت با نوش بر
بدادند مر بيژن گيو را
مر آن نيک دل نامور نيو را
منيژه چو بيژن دژم روي ماند
پرستندگان را بر خويش خواند
عماري بسيچيد رفتن براه
مر آن خفته را اندر آن جايگاه
ز يک سو نشستنگه کام را
دگر ساخته جاي آرام را
بگسترد کافور بر جاي خواب
همي ريخت بر چوب صندل گلاب
چو آمد بنزديک شهر اندرا
بپوشيد بر خفته بر چادرا
نهفته بکاخ اندر آمد بشب
به بيگانگان هيچ نگشاد لب
چو بيدار شد بيژن و هوش يافت
نگار سمن بر در آغوش يافت
بايوان افراسياب اندرا
ابا ماه رخ سر ببالين برا
بپيچيد بر خويشتن بيژنا
بيزدان بناليد ز آهرمنا
چنين گفت کاي کردگار ار مرا
رهايي نخواهد بدن ز ايدرا
ز گرگين تو خواهي مگر کين من
برو بشنوي درد و نفرين من
که او بد مرا بر بدي رهنمون
همي خواند بر من فراوان فسون
منيژه بدو گفت دل شاددار
همه کار نابوده را باد دار
بمردان ز هر گونه کار آيدا
گهي بزم و گه کارزار آيدا
ز هر خرگهي گل رخي خواستند
بديباي رومي بياراستند
پري چهرگان رود برداشتند
بشادي همه روز بگذاشتند
چو بگذشت يک چندگاه اين چنين
پس آگاهي آمد بدربان ازين
نهفته همه کارشان بازجست
بژرفي نگه کرد کار از نخست
کسي کز گزافه سخن راندا
درخت بلا را بجنباندا
نگه کرد کو کيست و شهرش کجاست
بدين آمدن سوي توران چراست
بدانست و ترسان شد از جان خويش
شتابيد نزديک درمان خويش
جز آگاه کردن نديد ايچ راي
دوان از پس پرده برداشت پاي
بيامد بر شاه ترکان بگفت
که دختت ز ايران گزيدست جفت
جهانجوي کرد از جهاندار ياد
تو گفتي که بيدست هنگام باد
بدست از مژه خون مژگان برفت
برآشفت و اين داستان باز گفت
کرا از پس پرده دختر بود
اگر تاج دارد بداختر بود
کرا دختر آيد بجاي پسر
به از گور داماد نايد بدر
ز کار منيژه دلش خيره ماند
قراخان سالار را پيش خواند
بدو گفت ازين کار ناپاک زن
هشيوار با من يکي راي زن
قراخان چنين داد پاسخ بشاه
که در کار هشيارتر کن نگاه
اگر هست خود جاي گفتار نيست
وليکن شنيدن چو ديدار نيست
بگرسيوز آنگاه گفتش بدرد
پر از خون دل و ديده پر آب زرد
زمانه چرا بندد اين بند من
غم شهر ايران و فرزند من
برو با سواران هشيار سر
نگه دار مر کاخ را بام و در
نگر تا که بيني بکاخ اندرا
ببند و کشانش بيار ايدرا
چو گرسيوز آمد بنزديک در
از ايوان خروش آمد و نوش و خور
غريويدن چنگ و بانگ رباب
برآمد ز ايوان افراسياب
سواران در و بام آن کاخ شاه
گرفتند و هر سو ببستند راه
چو گر سيوز آن کاخ در بسته ديد
مي و غلغل نوش پيوسته ديد
سواران گرفتندگرد اندرش
چو سالار شد سوي بسته درش
بزد دست و برکند بندش ز جاي
بجست از ميان در اندر سراي
بيامد بنزديک آن خانه زود
کجا پيشگه مرد بيگانه بود
ز در چون به بيژن برافگند چشم
بچوشيد خونش برگ بر ز خشم
در آن خانه سيصد پرستنده بود
همه با رباب و نبيد و سرود
بپيچيد بر خويشتن بيژنا
که چون رزم سازم برهنه تنا
نه شبرنگ با من نه رهوار بور
همانا که برگشتم امروز هور
ز گيتي نبينم همي يار کس
بجز ايزدم نيست فريادرس
کجا گيو و گودرز کشوادگان
که سر داد بايد همي رايگان
هميشه بيک ساق موزه درون
يکي خنجري داشتي آبگون
بزد دست و خنجر کشيد از نيام
در خانه بگرفت و برگفت نام
که من بيژنم پور کشوادگان
سر پهلوانان و آزادگان
ندرد کسي پوست بر من مگر
همي سيري آيد تنش را ز سر
وگر خيزد اندر جهان رستخيز
نبيند کسي پشتم اندر گريز
تو داني نياکان و شاه مرا
ميان يلان پايگاه مرا
وگر جنگ سازند مر جنگ را
هميشه بشويم بخون چنگ را
ز تورانيان من بدين خنجرا
ببرم فراوان سران را سرا
گرم نزد سالار توران بري
بخوبي برو داستان آوري
تو خواهشگري کن مرا زو بخون
سزد گر بنيکي بوي رهنمون
نکرد ايچ گرسيوز آهنگ اوي
چو ديد آن چنان تيزي چنگ اوي
بدانست کو راست گويد همي
بخون ريختن دست شويد همي
وفا کرد با او بسوگندها
بخوبي بدادش بسي پندها
بپيمان جدا کرد زو خنجرا
بخوبي کشيدش ببند اندرا
بياورد بسته بکردار يوز
چه سود از هنرها چو برگشت روز
چنينست کردار اين گوژپشت
چو نرمي بسودي بيابي درشت
چو آمد بنزديک شاه اندرا
گو دست بسته برهنه سرا
برو آفرين کردکاي شهريار
گر از من کني راستي خواستار
بگويم ترا سربسر داستان
چو گردي بگفتار همداستان
نه من بآزرو جستم اين جشنگاه
نبود اندرين کار کس را گناه
از ايران بجنگ گراز آمدم
بدين جشن توران فراز آمدم
ز بهر يکي باز گم بوده را
برانداختم مهربان دوده را
بزير يکي سرو رفتم بخواب
که تا سايه دارد مرا ز آفتاب
پري دربيامد بگسترد پر
مرا اندر آورد خفته ببر
از اسبم جدا کرد و شد تا براه
که آمد همي لشکر و دخت شاه
سوران پراگنده بر گرد دشت
چه مايه عماري بمن برگذشت
يکي چتر هندي برآمد ز دور
ز هر سو گرفته سواران تور
يکي کرده از عود مهدي ميان
کشيده برو چادر پرنيان
بدو اندرون خفته بت پيکري
نهاده ببالين برش افسري
پري يک بيک ز اهرمن کرد ياد
ميان سواران درآمد چو باد
مرا ناگهان در عماري نشاند
بران خوب چهره فسوني بخواند
که تا اندر ايوان نيامد ز خواب
نجنبيد و من چشم کرده پر آب
گناهي مرا اندرين بوده نيست
منيژه بدين کار آلوده نيست
پري بي گمان بخت برگشته بود
که بر من همي جادوي آزمود
چنين بد که گفتم کم و بيش نه
مرا ايدر اکنون کس و خويش نه
چنين داد پاسخ پس افراسياب
که بخت بدت کرد بر تو شتاب
تو آني کز ايران بتيغ و کمند
همي رزم جستي به نام بلند
کنون چون زنان پيش من بسته دست
همي خواب گويي به کردار مست
بکار دروغ آزمودن همي
بخواهي سر از من ربودن همي
بدو گفت بيژن که اي شهريار
سخن بشنو از من يکي هوشيار
گرازان بدندان و شيران بچنگ
توانند کردن بهر جاي جنگ
يلان هم بشمشير و تير و کمان
توانند کوشيد با بدگمان
يکي دست بسته برهنه تنا
يکي را ز پولاد پيراهنا
چگونه درد شير بي چنگ تيز
اگر چند باشد دلش پر ستيز
اگر شاه خواهد که بنيد ز من
دليري نمودن بدين انجمن