ازان پس چنين گفت با شهريار
که اي پرهنر نامور تاجدار
جهاندار با دانش و نيک خوست
وليکن مرا چهر زال آرزوست
در گنج بگشاد شاه جهان
ز پرمايه چيزي که بودش نهان
ز ياقوت وز تاج و انگشتري
ز دينار وز جامه ششتري
پرستار با افسر و گوشوار
همان جعد مويان سيمين عذار
طبقهاي زرين پر از مشک و عود
دو نعلين زرين و زرين عمود
برو بافته گوهر شاهوار
چنانچون بود در خور شهريار
بنزد تهمتن فرستاد شاه
دو منزل همي رفت با او براه
چو خسرو غمي شد ز راه دراز
فرود آمد و برد رستم نماز
ورا کرد پدرود و ز ايران برفت
سوي زابلستان خراميد تفت
سراسر جهان گشت بر شاه راست
همي گشت گيتي بران سان که خواست
سر آوردم اين رزم کاموس نيز
درازست و کم نيست زو يک پشيز
گر از داستان يک سخن کم بدي
روان مرا جاي ماتم بدي
دلم شادمان شد ز پولادوند
که بفزود بر بند پولاد بند