چو پيران بيامد بر من دمان
سخن گفت با درد دل يک زمان
که از نيکوي با سياوش چه کرد
چه آمد برويش ز تيمار و درد
فرنگيس و کيخسرو از اژدها
بگفتار و کردار او شد رها
ابا آنک اندر دلم شد درست
که پيران بکين کشته آيد نخست
برادرش و فرزند در پيش اوي
بسي با گهر نامور خويش اوي
ابر دست کيخسرو افراسياب
شود کشته اين ديده ام من بخواب
گنهکار يک تن نماند بجاي
مگر کشته افگنده در زير پاي
و ليکن نخواهم که بر دست من
شود کشته اين پير با انجمن
که او را بجز راستي پيشه نيست
ز بد بر دلش راه انديشه نيست
گر ايدونک باز آرد اين را که گفت
گناه گذشته ببايد نهفت
گنهکار با خواسته هرچ بود
سپارد بما کين نبايد فزود
ازين پس مرا جاي پيکار نيست
به از راستي در جهان کار نيست
ورين نامداران ابا تخت و پيل
سپاهي بدين سان چو درياي نيل
فرستند نزديک ما تاج و گنج
ازايشان نباشيم زين پس برنج
نداريم گيتي بکشتن نگاه
که نيکي دهش را جز اينست راه
جهان پر ز گنجست و پر تاج و تخت
نبايد همه بهر يک نيک بخت
چو بشنيد گودرز بر پاي خاست
بدو گفت کاي مهتر راد و راست
ستون سپاهي و زيباي گاه
فروزان بتو شاه و تخت و کلاه
سر مايه تست روشن خرد
روانت همي از خرد بر خورد
ز جنگ آشتي بي گمان بهترست
نگه کن که گاوت بچرم اندرست
بگويم يکي پيش تو داستان
کنون بشنو از گفته باستان
که از راستي جان بدگوهران
گريزد چو گردون ز بار گران
گر ايدونک بيچاره پيمان کند
بکوشد که آن راستي بشکند
چو کژ آفريدش جهان آفرين
تو مشنو سخن زو و کژي مبين
نخستين که ما رزمگه ساختيم
سخن رفت زين کار و پرداختيم
ز پيران فرستاده آمد برين
که بيزارم از دشت وز رنج و کين
که من ديده دارم هميشه پر آب
ز گفتار و کردار افراسياب
ميان بسته ام بندگي شاه را
نخواهم بر و بوم و خرگاه را
بسي پند و اندرز بشنيد و گفت
کزين پس نباشد مرا جنگ جفت
شوم گفت بپسيچم اين کار تفت
بخويشان بگويم که ما را چه رفت
مرا تخت و گنجست و هم چارپاي
بديشان نمايم سزاوار جاي
چو گفت اين بگفتيم کاري رواست
بتوران ترا تخت و گنج و نواست
يکي گوشه اي گير تا نزد شاه
ز تو آشکارا نگردد گناه
بگفتيم و پيران برين بازگشت
شب تيره با ديو انباز گشت
هيوني فرستاد نزديک شاه
که لشکر برآراي کامد سپاه
تو گفتي که با ما نگفت اين سخن
نه سر بود ازان کار هرگز نه بن
کنون با تو اي پهلوان سپاه
يکي ديگر افگند بازي براه
جز از رنگ و چاره نداند همي
ز دانش سخن برفشاند همي
کنون از کمند تو ترسيده شد
روا بد که ترسيده از ديده شد
همه پشت ايشان بکاموس بود
سپهبد چو سگسار و فر طوس بود
سر بخت کاموس برگشته ديد
بخم کمند اندرش کشته ديد
در آشتي جويد اکنون همي
نيارد نشستن بهامون همي
چو داند که تنگ اندر آمد نشيب
بکار آورد بند و رنگ و فريب
گنهکار با گنج و با خواسته
که گفتست پيش آرم آراسته
ببيني که چون بردمد زخم کوس
بجنگ اندر آيد سپهدار طوس
سپهدار پيران بود پيش رو
که جنگ آورد هر زمان نوبنو
دروغست يکسر همه گفت اوي
نشايد جز او اهرمن جفت اوي
اگر بشنوي سر بسر پند من
نگه کن ببهرام فرزند من
سپه را بدان چاره اندر نواخت
ز گودرزيان گورستاني بساخت
که تا زنده ام خون سرشک منست
يکي تيغ هندي پزشک منست
چو بشنيد رستم بگودرز گفت
که گفتار تو با خرد باد جفت
چنين است پيران و اين راز نيست
که او نيز با ما همآواز نيست
وليکن من از خوب کردار اوي
نجويم همي کين و پيکار اوي
نگه کن که با شاه ايران چه کرد
ز کار سياوش چه تيمار خورد
گر از گفته خويش باز آيد اوي
بنزديک ما رزم ساز آيد اوي
بفتراک بر بسته دارم کمند
کجا ژنده پيل اندرآرم ببند
ز نيکو گمان اندر آيم نخست
نبايد مگر جنگ و پيکار جست
چنو باز گردد ز گفتار خويش
ببيند ز ما درد و تيمار خويش
برو آفرين کرد گودرز و طوس
که خورشيد بر تو ندارد فسوس
بنزديک تو بند و رنگ و دروغ
سخنهاي پيران نگيرد فروغ
مباد اين جهان بي سرو تاج شاه
تو بادي هميشه ورا پيش گاه
چنين گفت رستم که شب تيره گشت
ز گفتارها مغزها خيره گشت
بباشيم و تا نيم شب مي خوريم
دگر نيمه تيمار لشکر بريم
ببينيم تا کردگار جهان
برين آشکارا چه دارد نهان
بايرانيان گفت کامشب بمي
يکي اختري افگنم نيک پي
که فردا من اين گرز سام سوار
بگردن بر آرم کنم کارزار
از ايدر بران سان شوم سوي جنگ
بدانگه کجا پاي دارد نهنگ
سراپرده و افسر و گنج و تاج
همان ژنده پيلان و هم تخت عاج
بيارم سپارم بايرانيان
اگر تاختن را ببندم ميان
برآمد خروشي ز جاي نشست
ازان نامداران خسروپرست
سوي خيمه خويش رفتند باز
بخواب و بآسايش آمد نياز
چو خورشيد بنمود رخشان کلاه
چو سيمين سپر ديد رخسار ماه
بترسيد ماه از پي گفت و گوي
بخم اندر امد بپوشيد روي
تبيره برآمد ز درگاه طوس
شد از گرد اسپان زمين ابنوس
زمين نيلگون شد هوا پر ز گرد
بپوشيد رستم سليح نبرد
سوي ميمنه پور کشواد بود
که با جوشن و گرز پولاد بود
فريبرز بر ميسره جاي جست
دل نامداران ز کينه بشست
بقلب اندرون طوس نوذر بپاي
نماند آن زمان بر زمين نيز جاي
تهمتن بيامد بپيش سپاه
که دارد يلان را ز دشمن نگاه
و زان روي خاقان بقلب اندرون
ز پيلان زمين چون که بيستون
ابر ميمنه کندر شير گير
سواري دلاور بشمشير و تير
سوي ميسره جنگ ديده گهار
زمين خفته در زير نعل سوار
همي گشت پيران به پيش سپاه
بيامد بر شنگل رزم خواه
بدو گفت کاي نامبردار هند
ز بربر بفرمان تو تا بسند
مرا گفته بودي که فردا پگاه
ز هر سو بجنگ اندر آرم سپاه
وزان پس ز رستم بجويم نبرد
سرش را ز ابر اندرآرم بگرد
بدو گفت شنگل من از گفت خويش
نگردم نبيني ز من کم و بيش
هم اکنون شوم پيش اين گرد گير
تنش را کنم پاره پاره بتير
ازو کين کاموس جويم بجنگ
بايرانيان بر کنم کار تنگ
هم آنگه سپه را بسه بهر کرد
بزد کوس وز دشت برخاست گرد
برفتند يک بهره با ژنده پيل
سپه بود صف برکشيده دو ميل
سر پيلبان پر ز رنگ و رنگار
همه پاک با افسر و گوشوار
بياراسته گردن از طوق زر
ميان بند کرده بزرين کمر
فروهشته از پيل ديباي چين
نهاده برو تخت و مهدي زرين
برآمد دم ناله کرناي
برفتند پيلان جنگي ز جاي
بيامد سوي ميسره سي هزار
سواران گردنکش و نيزه دار
سوي ميمنه سي هزار دگر
کمان برگرفتند و چيني سپر
بقلب اندرون پيل و خاقان چين
همي برنوشتند روي زمين
جهان سربسر آهنين گشته بود
بهر جايگه بر تلي کشته بود
ز بس ناله ناي و بانگ دراي
زمين و زمان اندر آمد ز جاي
ز جوش سواران و از دار و گير
هوا دام کرگس بد از پر تير
کسي را نماند اندر آن دشت هوش
ز بانگ تبيره شده کره گوش
همي گشت شنگل ميان دو صف
يکي تيغ هندي گرفته بکف
يکي چتر هندي بسر بر بپاي
بسي مردم از دنبر و مرغ و ماي
پس پشت و دست چپ و دست راست
بجنگ اندر آورده زان سو که خواست
چو پيران چنان ديد دل شاد کرد
ز رزم تهمتن دل آزاد کرد
بهومان چنين گفت کامروز کار
بکام دل ما کند روزگار
بدين ساز و چندين سوار دلير
سرافراز هر يک بکردار شير
تو امروز پيش صف اندر مپاي
يک امروز و فردا مکن رزم راي
پس پشت خاقان چيني بايست
که داند ترا با سواري دويست
که گر زابلي با درفش سياه
ببيند ترا کار گردد تباه
ببينيم تا چون بود کار ما
چه بازي کند بخت بيدار ما
وزان جايگه شد بدان انجمن
بجايي که بد سايه پيلتن
فرود آمد و آفرين کرد چند
که زور از تو گيرد سپهر بلند
مبادا که روز تو گيرد نشيب
مبادا که آيد برويت نهيب
دل شاه ايران بتو شاد باد
همه کار تو سربسر داد باد
برفتم ز نزد تو اي پهلوان
پيامت بدادم بپير و جوان
بگفتم هنرهاي تو هرچ بود
بگيتي ترا خود که يارد ستود
هم از آشتي راندم هم ز جنگ
سخن گفتم از هر دري بي درنگ
بفرجام گفتند کين چون کنيم
که از راي او کينه بيرون کنيم
توان داد گنج و زر و خواسته
ز ما هر چه او خواهد آراسته
نشايد گنهکار دادن بدوي
برانديش و اين رازها بازجوي
گنهکار جز خويش افراسياب
که داني سخن را مزن در شتاب
ز ما هرک خواهد همه مهترند
بزرگند و با تخت و با افسرند
سپاهي بيامد بدين سان ز چين
ز سقلاب و ختلان و توران زمين
کجا آشتي خواهد افراسياب
که چندين سپاه آمد از خشک و آب
بپاسخ نکوهش بسي يافتم
بدين سان سوي پهلوان تافتم
وزيشان سپاهي چو درياي آب
گرفتند بر جنگ جستن شتاب
نبرد تو خواهد همي شاه هند
بتير و کمان و بهندي پرند
مرا اين درستست کز پيلتن
بفرجام گريان شوند انجمن
چو بشنيد رستم برآشفت سخت
بپيران چنين گفت کاي شوربخت
تو با اين چنين بند و چندين فريب
کجا پاي داري بروز نهيب
مرا از دروغ تو شاه جهان
بسي ياد کرد آشکار و نهان
وزان پس کجا پير گودرز گفت
همه بند و نيرنگت اندر نهفت
بديدم کنون دانش و راي تو
دروغست يکسر سراپاي تو
بغلتي همي خيره در خون خويش
بدست اين و زين بتر آيدت پيش
چنين زندگاني نيارد بها
که باشد سر اندر دم اژدها
مگر گفتم آن خاک بيداد و شوم
گذاري بيايي بآباد بوم
ببيني مگر شاه باداد و مهر
جوان و نوازنده و خوب چهر
بدارد ترا چون پدر بي گمان
برآرد سرت برتر از آسمان
ترا پوشش از خود و چرم پلنگ
همي خوشتر آيد ز ديباي رنگ
ندارد کسي با تو اين داوري
ز تخم پراکند خود بر خوري
بدو گفت پيران که اي نيکبخت
برومند و شاداب و زيبا درخت
سخنها که داند جز از تو چنين
که از مهتران بر تو باد آفرين
مرا جان و دل زير فرمان تست
هميشه روانم گروگان تست
يک امشب زنم راي با خويشتن
بگويم سخن نيز با انجمن
وزانجا بيامد بقلب سياه
زبان پر دروغ و روان کينه خواه
چو برگشت پيران ز هر دو گروه
زمين شد بکردار جوشنده کوه
چنين گفت رستم بايرانيان
که من جنگ را بسته دارم ميان
شما يک بيک سر پر از کين کنيد
بروهاي جنگي پر از چين کنيد
که امروز رزمي بزرگست پيش
پديد آيد اندازه گرگ و ميش
مرا گفته بود آن ستاره شناس
ازين روز بودم دل اندر هراس
که رزمي بود در ميان دو کوه
جهاني شوند اندر آن همگروه
شوند انجمن کارديده مهان
بدان جنگ بي مرد گردد جهان
پي کين نهان گردد از روي بوم
شود گرز پولاد برسان موم
هر آنکس که آيد بر ما بجنگ
شما دل مداريد از آن کار تنگ
دو دستش ببندم بخم کمند
اگر يار باشد سپهر بلند
شما سربسر يک بيک همگروه
مباشيد از آن نامداران ستوه
مرا گر برزم اندر آيد زمان
نميرم ببزم اندرون بي گمان
همي نام بايد که ماند دراز
نماني همي کار چندين مساز
دل اندر سراي سپنجي مبند
که پر خون شوي چون ببايدت کند
اگر يار باشد روان با خرد
بنيک و ببد روز را بشمرد
خداوند تاج و خداوند گنج
نبندد دل اندر سراي سپنج
چنين داد پاسخ برستم سپاه
که فرمان تو برتر از چرخ ماه
چنان رزم سازيم با تيغ تيز
که ماند ز ما نام تا رستخيز
ز دو رويه تنگ اندر آمد سپاه
يکي ابر گفتي برآمد سياه
که باران او بود شمشير و تير
جهان شد بکردار درياي قير
ز پيکان پولاد و پر عقاب
سيه گشت رخشان رخ آفتاب
سنانهاي نيزه بگرد اندرون
ستاره بيالود گفتي بخون
چرنگيدن گرزه گاوچهر
تو گفتي همي سنگ بارد سپهر
بخون و بمغز اندرون خار و خاک
شده غرق و برگستوان چاک چاک
همه دشت يکسر پر از جوي خون
بهر جاي چندي فگنده نگون
چو پيلان فگنده بهم ميل ميل
برخ چون زرير و بلب همچو نيل
چنين گفت گودرز با پير سر
که تا من ببستم بمردي کمر
نديدم که رزمي بود زين نشان
نه هرگز شنيدم ز گردنکشان
که از کشته گيتي برين سان بود
يکي خوار و ديگر تن آسان بود
بغريد شنگل ز پيش سپاه
منم گفت گرداوژن رزم خواه
بگوييد کان مرد سگزي کجاست
يکي کرد خواهم برو نيزه راست
چو آواز شنگل برستم رسيد
ز لشکر نگه کرد و او را بديد
بدو گفت هان آمدم رزمخواه
نگر تا نگيري بلشکر پناه
چنين گفت رستم که از کردگار
نجستم جزين آرزوي آشکار
که بيگانه اي زان بزرگ انجمن
دليري کند رزم جويد ز من
نه سقلاب ماند ازيشان نه هند
نه شمشير هندي نه چيني پرند
پي و بيخ ايشان نمانم بجاي
نمانم بترکان سر و دست و پاي
بر شنگل آمد بآواز گفت
که اي بدنژاد فرومايه جفت
مرا نام رستم کند زال زر
تو سگزي چرا خواني اي بدگهر
نگه کن که سگزي کنون مرگ تست
کفن بي گمان جوشن و ترگ تست
همي گشت با او بآوردگاه
ميان دو صف برکشيده سپاه
يکي نيزه زد برگرفتش ز زين
نگونسار کرد و بزد بر زمين
برو بر گذر کرد و او را نخست
بشمشير برد آنگهي شير دست
برفتند زان روي کنداوران
بزهر آب داده پرندآوران
چو شنگل گريزان شد از پيلتن
پراگنده گشتند زان انجمن
دو بهره ازيشان بشمشير کشت
دليران توران نمودند پشت
بجان شنگل از دست رستم بجست
زره بود و جوشن تنش را نخست
چنين گفت شنگل که اين مرد نيست
کس او را بگيتي هم آورد نيست
يکي ژنده پيلست بر پشت کوه
مگر رزم سازند يکسر گروه
بتنها کسي رزم با اژدها
نجويد چو جويد نيابد رها
بدو گفت خاقان ترا بامداد
دگر بود راي و دگر بود ياد
سپه را بفرمود تا همگروه
برانند يکسر بکردار کوه
سرافراز را در ميان آورند
تنومند را جان زيان آورند
بشمشير برد آن زمان شير دست
چپ لشکر چينيان برشکست
هر آنگه که خنجر برانداختي
همه ره تن بي سر انداختي
نه با جنگ او کوه را پاي بود
نه با خشم او پيل را جاي بود
بدان سان گرفتند گرد اندرش
که خورشيد تاريک شد از برش
چنان نيزه و خنجر و گرز و تير
که شد ساخته بر يل شيرگير
گمان برد کاندر نيستان شدست
ز خون روي کشور ميستان شدست
بيک زخم ده نيزه کردي قلم
خروشان و جوشان و دشمن دژم
دليران ايران پس پشت اوي
بکينه دل آگنده و جنگ جوي
ز بس نيزه و گرز و گوپال و تيغ
تو گفتي همي ژاله بارد ز ميغ
ز کشته همه دشت آوردگاه
تن و پشت و سر بود و ترگ و کلاه
ز چيني و شگني و از هندوي
ز سقلاب و هري و از پهلوي
سپه بود چون خاک در پاي کوه
ز يک مرد سگزي شده همگروه
که با او بجنگ اندرون پاي نيست
چنو در جهان لشکر آراي نيست
کسي کو کند زين سخن داستان
نباشد خردمند همداستان
که پرخاشخر نامور صد هزار
بسنده نبودند با يک سوار
ازين کين بد آمد بافراسياب
ز رستم کجا يابد آرام و خواب
چنين گفت رستم بايرانيان
کزين جنگ دشمن کند جان زيان
هم اکنون ز پيلان و از خواسته
همان تخت و آن تاج آراسته
ستانم ز چيني بايران دهم
بدان شادمان روز فرخ نهم
نباشد جز ايرانيان شاد کس
پي رخش و ايزد مرا يار بس
يکي را ز شگنان و سقلاب و چين
نمانم که پي برنهد بر زمين
که امروز پيروزي روز ماست
بلند آسمان لشکر افروز ماست
گر ايدونک نيرو دهد دادگر
پديد آورد رخش رخشان هنر
برين دشت من گورستاني کنم
برومند را شارستاني کنم
يکي از شما سوي لشکر شويد
بکوشيد و با باد همبر شويد
بکوبيد چون من بجنبم ز جاي
شما برفرازيد سنج و دراي
زمين را سراسر کنيد آبنوس
بگرد سواران و آواي کوس
بکوبيد گوپال و گرز گران
چو پولاد را پتک آهنگران
از انبوه ايشان مداريد باک
ز دريا بابر اندر آريد خاک
همه ديده بر مغفر من نهيد
چو من بر خروشم دميد و دهيد
بدريد صفهاي سقلاب و چين
نبايد که بيند هوا را زمين
وزان جايگه رفت چون پيل مست
يکي گرزه گاوپيکر بدست
خروشان سوي ميمنه راه جست
ز لشکر سوي کندر آمد نخست
همه ميمنه پاک بر هم دريد
بسي ترگ و سر بد که تن را نديد
يکي خويش کاموس بد ساوه نام
سرافراز و هر جاي گسترده کام
بيامد بپيش تهمتن بجنگ
يکي تيغ هندي گرفته بچنگ
بگرديد گرد چپ و دست راست
ز رستم همي کين کاموس خواست
برستم چنين گفت کاي ژنده پيل
ببيني کنون موج درياي نيل
بخواهم کنون کين کاموس خوار
اگر باشدم زين سپس کارزار
چو گفتار ساوه برستم رسيد
بزد دست و گرز گران برکشيد
بزد بر سرش گرز را پيلتن
که جانش برون شد بزاري ز تن
برآورد و زد بر سر و مغفرش
نديدست گفتي تنش را سرش
بيفگند و رخش از بر او براند
ز ساوه بگيتي نشاني نماند
درفش کشاني نگونسار کرد
و زو جان لشکر پرآزار کرد
نبد نيز کس پيش او پايدار
همه خاک مغز سر آورد بار
پس از ميمنه شد سوي ميسره
غمي گشت لشکر همه يکسره
گهار گهاني بدان جايگاه
گوي شيرفش با درفش سياه
برآشفت چون ترگ رستم بديد
خروشي چو شير ژيان برکشيد
بدو گفت من کين ترکان چين
بخواهم ز سگزي برين دشت کين
برانگيخت اسپ از ميان سپاه
بيامد بر پيلتن کينه خواه
ز نزديک چون ترگ رستم بديد
يکي باد سرد از جگر برکشيد
بدل گفت پيکار با ژنده پيل
چو غوطه است خوردن بدرياي نيل
گريزي بهنگام با سر بجاي
به از رزم جستن بنام و براي
گريزان بيامد سوي قلبگاه
برو بر نظاره ز هر سو سپاه
درفش تهمتن ميان گروه
بسان درخت از بر تيغ کوه
همي تاخت رستم پس او چو گرد
زمين لعل گشت و هوا لاژورد
گهار گهاني بترسيد سخت
کزو بود برگشتن تاج و تخت
برآورد يک بانگ برسان کوس
که بشنيد آواز گودرز و طوس
همي خواست تا کارزاري کند
ندانست کين بار زاري کند
چه نيکو بود هر که خود را شناخت
چرا تا ز دشمن ببايدش تاخت
پس او گرفته گو پيلتن
که هان چاره گور کن گر کفن
يکي نيزه زد بر کمربند اوي
بدريد خفتان و پيوند اوي
بينداختش همچو برگ درخت
که بر شاخ او بر زند باد سخت
نگونسار کرد آن درفش کبود
تو گفتي گهار گهاني نبود
بديدند گردان که رستم چه کرد
چپ و راست برخاست گرد نبرد
درفش همايون ببردند و کوس
بيامد سرافراز گودرز و طوس
خروشي برآمد ز ايران سپاه
چو پيروز شد گرد لشکر پناه
بفرمود رستم کز ايران سوار
بر من فرستند صد نامدار
هم اکنون من آن پيل و آن تخت عاج
همان ياره و سنج و آن طوق و تاج
ستانم ز چين و بايران دهم
به پيروز شاه دليران دهم
از ايران بيامد همي صد سوار
زره دار با گرزه گاوسار
چنين گفت رستم بايرانيان
که يکسر ببندند کين را ميان
بجان و سر شاه و خورشيد و ماه
بخاک سياوش بايران سپاه
بيزدان دادار جان آفرين
که پيروزي آورد بر دشت کين
که گر نامداران ز ايران سپاه
هزيمت پذيرد ز توران سپاه
سرش را ز تن برکنم در زمان
ز خونش کنم جويهاي روان
بدانست لشکر که او شيرخوست
بچنگش سرين گوزن آرزوست
همه سوي خاقان نهادند روي
بنيزه شده هر يکي جنگ جوي
تهمتن بپيش اندرون حمله برد
عنان را برخش تگاور سپرد
همي خون چکانيد بر چرخ ماه
ستاره نظاره بر آن رزمگاه
ز بس گرد کز رزمگه بردميد
چنان شد که کس روي هامون نديد
ز بانگ سواران و زخم سنان
نبود ايچ پيدا رکيب از عنان
هوا گشت چون روي زنگي سياه
ز کشته نديدند بر دشت راه
همه مرز تن بود و خفتان و خود
تنان را همي داد سرها درود
ز گرد سوار ابر بر باد شد
زمين پر ز آواز پولاد شد
بسي نامدار از پي نام و ننگ
بدادند بر خيره سرها بجنگ
برآورد رستم برانسان خروش
که گفتي برآمد زمانه بجوش
چنين گفت کان پيل و آن تخت عاج
همان ياره و افسر و طوق و تاج
سپرهاي چيني و پرده سراي
همان افسر و آلت چارپاي
بايران سزاوار کيخسروست
که او در جهان شهريار نوست
که چون او بگيتي سرافراز شاه
نبود و نديدست خورشيد و ماه
شما را چه کارست با تاج زر
بدين زور و اين کوشش و اين هنر
همه دستها سوي بند آوريد
ميان را بخم کمند آوريد
شما را ز من زندگاني بسست
که تاج و نگين بهر ديگر کسست
فرستم بنزديک شاه زمين
چه منشور و شنگل چه خاقان چين
و گرنه من اين خاک آوردگاه
بنعل ستوران برآرم بماه
بدشنام بگشاد خاقان زبان
بدو گفت کاي بدتن بدروان
مه ايران مه آن شاه و آن انجمن
همي زينهاريت بايد چو من
تو سگزي که از هر کسي بتري
همي شاه چين بايدت لشکري
يکي تير باران بکردند سخت
چو باد خزان برجهد بر درخت
هوا را بپوشيد پر عقاب
نبيند چنان رزم جنگي بخواب
چو گودرز باران الماس ديد
ز تيمار رستم دلش بردميد
برهام گفت اي درنگي مايست
برو با کمان وز سواري دويست
کمانهاي چاچي و تير خدنگ
نگه دار پشت تهمتن بجنگ
بگيو آن زمان گفت برکش سپاه
برين دشت زين بيش دشمن مخواه
نه هنگام آرام و آسايش است
نه نيز از در راي و آرايش است
برو با دليران سوي دست راست
نگه کن که پيران و هومان کجاست
تهمتن نگر پيش خاقان چين
همي آسمان برزند بر زمين
برآشفت رهام همچون پلنگ
بيامد بپشت تهمتن بجنگ
چنين گفت رستم برهام شير
که ترسم که رخشم شد از کار سير
چنو سست گردد پياده شوم
بخون و خوي آهار داده شوم
يکي لشکرست اين چو مور و ملخ
تو با پيل و با پيلبانان مچخ
همه پاک در پيش خسرو بريم
ز شگنان و چين هديه نو بريم
و زان جايگه برخروشيد و گفت
که با روم و چين اهرمن باد جفت
ايا گم شده بخت بيچارگان
همه زار و با درد غمخوارگان
شما را ز رستم نبود آگهي
مگر مغزتان از خرد شد تهي
کجا اژدها را ندارد بمرد
همي پيل جويد بروز نبرد
شما را سر از رزم من سير نيست
مرا هديه جز گرز و شمشير نيست
ز فتراک بگشاد پيچان کمند
خم خام در کوهه زين فگند
برانگيخت رخش و برآمد خروش
همي اژدها را بدريد گوش
بهر سو که خام اندر انداختي
زمين از دليران بپرداختي
هرانگه که او مهتري را ز زين
ربودي بخم کمند از کمين
بدين رزمگه بر سرافراز طوس
بابر اندر افراختي بوق و کوس
ببستي از ايران کسي دست اوي
ز هامون نهادي سوي کوه روي
نگه کرد خاقان ازان پشت پيل
زمين ديد برسان درياي نيل
يکي پيل بر پشت کوه بلند
ورا نام بد رستم ديو بند
همي کرگس آورد ز ابر سياه
نظاره بران اختر و چرخ ماه
يکي نامداري ز لشکر بجست
که گفتار ايران بداند درست
بدو گفت رو پيش آن شير مرد
بگويش که تندي مکن در نبرد
چغاني و شگني و چيني و وهر
کزين کينه هرگز ندارند بهر
يکي شاه ختلان يکي شاه چين
ز بيگانه مردم ترا نيست کين
يکي شهريارست افراسياب
که آتش همي بد شناسد ز آب
جهاني بدين گونه کرد انجمن
بد آورد ازين رزم بر خويشتن
کسي نيست بي آز و بي نام و ننگ
همان آشتي بهتر آيد ز جنگ
فرستاده آمد بر پيلتن
زبان پر ز گفتار و دل پر شکن
بدو گفت کاي مهتر رزمجوي
چو رزمت سرآمد کنون بزم جوي
نداري همانا ز خاقان چين
ز کار گذشته بدل هيچ کين
چنو باز گردد تو زو باز گرد
که اکنون سپه را سرآمد نبرد
چو کاموس بر دست تو کشته شد
سر رزمجويان همه گشته شد
چنين داد پاسخ که پيلان و تاج
بنزديک من بايد و تخت عاج
بتاراج ايران نهادست روي
چه بايد کنون لابه و گفت و گوي
چو داند که لشکر بجنگ آمدست
شتاب سپاه از درنگ آمدست
فرستاده گفت اي خداوند رخش
بدشت آهوي ناگرفته مبخش
که داند که خود چون بود روزگار
که پيروز برگردد از کارزار
چو بشنيد رستم برانگيخت رخش
منم گفت شيراوژن تاج بخش
تني زورمند و ببازو کمند
چه روز فريبست و هنگام بند
چه خاقان چيني کمند مرا
چه شير ژيان دست بند مرا
بينداخت آن تابداده کمند
سران سواران همي کرد بند
چو آمد بنزديک پيل سپيد
شد آن شاه چين از روان نااميد
چو از دست رستم رها شد کمند
سر شاه چين اندر آمد ببند