چنين گفت کز گردش روزگار
نبينم همي جز غم کارزار
بسي گشته ام بر فراز و نشيب
برويم نيامد ازينسان نهيب
کنون چاره کار ايدر يکيست
اگر چه سليح و سپاه اندکيست
بسازيم و امشب شبيخون کنيم
زمين را ازيشان چو جيحون کنيم
اگر کشته آييم در کارزار
نکوهش نيابيم از شهريار
نگويند بي نام گردي بمرد
مگر زير خاکم ببايد سپرد
بدين رام گشتند يکسر سپاه
هرانکس که بود اندران رزمگاه
چو شد روي گيتي چو درياي قير
نه ناهيد پيدا نه بهرام و تير
بيامد دمان ديده بان پيش طوس
دوان و شده روي چون سندروس
چنين گفت کاي پهلوان سپاه
از ايران سپاه آمد از نزد شاه
سپهبد بخنديد با مهتران
که اي نامداران و کنداوران
چو يار آمد اکنون نسازيم جنگ
گهي با شتابيم و گه با درنگ
بنيروي يزدان گو پيلتن
بياري بيايد بدين انجمن
ازان ديده بان گشت روشن روان
همه مژده دادند پير و جوان
طلايه فرستاد بر دشت جنگ
خروش آمد از کوه و آواي زنگ
چو خورشيد بر چرخ گنبد کشيد
شب تار شد از جهان ناپديد
يکي انجمن کرد خاقان چين
بديبا بياراست روي زمين
بپيران چنين گفت کامروز جنگ
بسازيم و روزي نبايد درنگ
يکي با سرافراز گردنکشان
خنيده سواران دشمن کشان
ببينيم کايرانيان برچيند
بدين رزمگه اندرون با کيند
چنين گفت پيران که خاقان چين
خردمند شاهيست با آفرين
بران رفت بايد که او را هواست
که راي تو بر ما همه پادشاست
وزان پس برآمد ز پرده سراي
خروشيدن کوس با کرناي
سنانهاي رخشان و جوشان سپاه
شده روي کشور ز لشکر سياه
ز پيلان نهادند بر پنج زين
بياراست ديگر بديباي چين
زبرجد نشانده بزين اندرون
ز ديباي زربفت پيروزه گون
بزرين رکيب و جناغ پلنگ
بزرين و سيمين جرسها و زنگ
ز افسر سر پيلبان پرنگار
همه پاک با طوق و با گوشوار
هوا شد ز بس پرنياني درفش
چو بازار چين سرخ و زرد و بنفش
سپاهي برفت اندران دشت رزم
کزيشان همي آرزو خواست بزم
زمين شد بکردار چشم خروس
ز بس رنگ و آرايش و پيل و کوس
برفتند شاهان لشکر ز جاي
هوا پر شد از ناله کرناي
چو از دور طوس سپهبد بديد
سپاه آنچ بودش رده برکشيد
ببستند گردان ايران ميان
بياورد گيو اختر کاويان
از آوردگه تا سر تيغ کوه
سپه بود از ايران گروها گروه
چو کاموس و منشور و خاقان چين
چو بيورد و چون شنگل بافرين
نظاره بکوه هماون شدند
نه بر آرزو پيش دشمن شدند
چو از دور خاقان چين بنگريد
خروش سواران ايران شنيد
پسند آمدش گفت کاينت سپاه
سوران رزم آور و کينه خواه
سپهدار پيران دگرگونه گفت
هنرهاي مردان نشايد نهفت
سپهدار کو چاه پوشد بخار
برو اسپ تازد بروز شکار
ازان به که بر خيره روز نبرد
هنرهاي دشکن کند زير گرد
نديدم سواران و گردنکشان
بگردي و مردانگي زين نشان
بپيران چنين گفت خاقان چين
که اکنون چه سازيم بر دشت کين
ورا گفت پيران کز اندک سپاه
نگيرند ياد اندرين رزمگاه
کشيدي چنين رنج و راه دراز
سپردي و ديدي نشيب و فراز
بمان تا سه روز اندرين رزمگاه
بباشيم و آسوده گردد سپاه
سپه را کنم زان سپس به دو نيم
سرآمد کنون روز پيکار و بيم
بتازند شبگير تا نيمروز
نبرده سواران گيتي فروز
بژوپين و خنجر بتير و کمان
همي رزم جويند با بدگمان
دگر نيمه روز ديگر گروه
بکوشند تا شب برآيد ز کوه
شب تيره آسودگان را بجنگ
برم تا بريشان شود کار تنگ
نمانم که آرام گيرند هيچ
سواران من با سپاه و بسيچ
بدو گفت کاموس کين راي نيست
بدين مولش اندر مرا جاي نيست
بدين مايه مردم بدين گونه جنگ
چه بايد بدين گونه چندين درنگ
بسازيم يکبار و جنگ آوريم
بريشان در و کوه تنگ آوريم
بايران گذاريم ز ايدر سپاه
نمانيم تخت و نه تاج و نه شاه
بر و بومشان پاک و يران کنيم
نه جنگ يلان جنگ شيران کنيم
زن و کودک خرد و پير و جوان
نه شاه و کنارنگ و نه پهلوان
بايران نمانم بر و بوم و جاي
نه کاخ و نه ايوان و نه چارپاي
ببد روز چندين چه بايد گذاشت
غم و درد و تيمار بيهوده داشت
يک امشب گشاده مداريد راه
که ايشان برانند زين رزمگاه
چو باد سپيده دمان بردمد
سپه جمله بايد که اندر چمد
تلي کشته بيني ببالاي کوه
تو فردا ز گردان ايران گروه
بدانسان که ايرانيان سربسر
ازين پي نبينند جز مويه گر
بدو گفت خاقان جزين راي نيست
بگيتي چو تو لشکر آراي نيست
همه نامدارن بدين هم سخن
که کاموس شيراوژن افگند بن
برفتند وز جاي برخاستند
همه شب همي لشکر آراستند
چو خورشيد بر گنبد لاژورد
سراپرده اي زد ز ديباي زرد
خروشي بلند آمد از ديده گاه
بگودرز کاي پهلوان سپاه
سپاه آمد و راه نزديک شد
ز گرد سپه روز تاريک شد
بجنبيد گودرز از جاي خويش
بياورد پوينده بالاي خويش
سوي گرد تاريک بنهاد روي
همي شد خليده دل و راه جوي
بيامد چو نزديک ايشان رسيد
درفش فريبرز کاوس ديد
که او بد بايران سپه پيش رو
پسنديده و خويش سالار نو
پياده شد از اسپ گودرز پير
همان لشکر افروز دانش پذير
گرفتند مر يکدگر را کنار
خروشي برآمد ز هر دو بزار
فريبرز گفت اي سپهدار پير
هميشه بجنگ اندري ناگزير
ز کين سياوش تو داري زيان
دريغا سواران گودرزيان
ازيشان ترا مزد بسيار باد
سر بخت دشمن نگونسار باد
سپاس از خداوند خورشيد و ماه
که ديدم ترا زنده بر جايگاه
ازيشان بباريد گودرز خون
که بودند کشته بخاک اندرون
بدو گفت بنگر که از بخت بد
همي بر سرم هر زمان بد رسد
درين جنگ پور و نبيره نماند
سپاه و درفش و تبيره نماند
فرامش شدم کار آن کارزار
کنونست رزم و کنونست کار
سپاهست چندان برين دشت و راغ
که روي زمين گشت چون پر زاغ
همه لشکر طوس با اين سپاه
چو تيره شبانست با نور ماه
ز چين و ز سقلاب وز هند و روم
ز ويران گيتي و آباد بوم
همانا نماندست يک جانور
مگر بسته بر جنگ ما بر کمر
کنون تا نگويي که رستم کجاست
ز غمها نگردد مرا پشت راست
فريبرز گفت از پس من ز جاي
بيامد نبودش جز از رزم راي
شب تيره را تا سپيده دمان
بيايد بره بر نجويد زمان
کنون من کجا گيرم آرامگاه
کجا رانم اين خوار مايه سپاه
بدو گفت گودرز رستم چه گفت
که گفتار او را نشايد نهفت
فريبرز گفت اي جهانديده مرد
تهمتن نفرمود ما را نبرد
بباشيد گفت اندران رزمگاه
نبايد شدن پيش روي سپاه
ببايد بدان رزمگاه آرميد
يکي تا درفش من آيد پديد
برفت او و گودرز با او برفت
براه هماون خراميد تفت
چو لشکر پديد آمد از ديده گاه
بشد ديده بان پيش توران سپاه
کز ايران يکي لشکر آمد بدشت
ازان روي سوي هماون گذشت
سپهبد بشد پيش خاقان چين
که آمد سپاهي ز ايران زمين
ندانيم چندست و سالار کيست
چه سازيم و درمان اين کار چيست
بدو گفت کاموس رزم آزماي
بجايي که مهتر تو باشي بپاي
بزرگان درگاه افراسياب
سپاهي بکردار درياي آب
تو داني چه کردي بدين پنج ماه
برين دشت با خوار مايه سپاه
کنون چون زمين سربسر لشکرست
چو خاقان و منشور کنداورست
بمان تا هنرها پديد آوريم
تو در بستي و ما کليد آوريم
گر از کابل و زابل و ماي و هند
شود روي گيتي چو رومي پرند
همانا به تنها تن من نيند
نگويي که ايرانيان خود کيند
تو ترساني از رستم نامدار
نخستين ازو من برآرم دمار
گرش يک زمان اندر آرم بدام
نمانم که ماند بگيتيش نام
تو از لشکر سيستان خسته اي
دل خويش در جنگشان بسته اي
يکي بار دست من اندر نبرد
نگه کن که برخيزد از دشت گرد
بداني که اندر جهان مرد کيست
دليران کدامند و پيکار چيست
بدو گفت پيران کانوشه بدي
هميشه ز تو دور دست بدي
بپيران چنين گفت خاقان چين
که کاموس را راه دادي بکين
بکردار پيش آورد هرچ گفت
که با کوه يارست و با پيل جفت
از ايرانيان نيست چندين سخن
دل جنگجويان چنين بد مکن
بايران نمانيم يک سرفراز
برآريم گرد از نشيب و فراز
هرانکس که هستند با جاه و آب
فرستيم نزديک افراسياب
همه پاي کرده به بندگران
وزيشان فگنده فراوان سران
بايران نمانيم برگ درخت
نه گاه و نه شاه و نه تاج و نه تخت
بخنديد پيران و کرد آفرين
بران نامداران و خاقان چين
بلشکر گه آمد دلي شادمان
برفتند ترکان هم اندر زمان
چو هومان و لهاک و فرشيدورد
بزرگان و شيران روز نبرد
بگفتند کامد ز ايران سپاه
يکي پيش رو با درفشي سياه
ز کارآگهان نامداري دمان
برفت و بيامد هم اندر زمان
فريبرز کاوس گفتند هست
سپاهي سرافراز و خسروپرست
چو رستم نباشد ازو باک نيست
دم او برين زهر ترياک نيست
ابا آنک کاموس روز نبرد
همي پيلتن را ندارد بمرد
مبادا که او آيد ايدر بجنگ
وگر چند کاموس گردد نهنگ
نه رستم نه از سيستان لشکرست
فريبرز را خاک و خون ايدرست
چنين گفت پيران که از تخت و گاه
شدم سير و بيزارم از هور و ماه
که چون من شنيدم کز ايران سپاه
خراميد و آمد بدين رزمگاه
بشد جان و مغز سرم پر ز درد
برآمد يکي از دلم باد سرد
بدو گفت کلباد کين درد چيست
چرا بايد از طوس و رستم گريست
ز بس گرز و شمشير و پيل و سپاه
ميان اندرون باد را نيست راه
چه ايرانيان پيش ما در چه خاک
ز کيخسرو و طوس و رستم چه باک
پراگنده گشتند ازان جايگاه
سوي خيمه خويش کردند راه
ازان پس چو آگاهي آمد به طوس
که شد روي کشور پر آواي کوس
از ايران بيامد گو پيلتن
فريبرز کاوس و آن انجمن
بفرمود تا برکشيدند کوس
ز گرد سپه کوه گشت آبنوس
ز کوه هماون برآمد خروش
زمين آمد از بانگ اسپان بجوش
سپهبد بريشان زبان برگشاد
ز مازندران کرد بسيار ياد
که با ديو در جنگ رستم چه کرد
بريشان چه آورد روز نبرد
سپاه آفرين خواند بر پهلوان
که بيدار دل باش و روشن روان
بدين مژده گر ديده خواهي رواست
که اين مژده آرايش جان ماست
کنون چون تهمتن بيامد بجنگ
ندارند پا اين سپه با نهنگ
يکايک بران گونه رزمي کنيم
که اين ننگ از ايرانيان بفگنيم
درفش سرافراز خاقان و تاج
سپرهاي زرين و آن تخت عاج
همان افسر پيلبانان بزر
سنانهاي زرين و زرين کمر
همان زنگ زرين و زرين جرس
که اندر جهان آن نديدست کس
همان چتر کز دم طاوس نر
برو بافتستند چندان گهر
جزين نيز چندي بچنگ آوريم
چو جان را بکوشيم و جنگ آوريم
بلشکر چنين گفت بيدار طوس
که هم با هراسيم و هم با فسوس
همه دامن کوه پر لشکرست
سر نامداران ببند اندرست
چو رستم بيايد نکوهش کند
مگر کين سخن را پژوهش کند
که چون مرغ پيچيده بودم بدام
همه کار ناکام و پيکار خام
سپهبد همان بود و لشکر همان
کسي را نديدم ز گردان دمان
يکي حمله آريم چون شير نر
شوند از بن که مگر زاستر
سپه گفت کين برتري خود مجوي
سخن زين نشان هيچ گونه مگوي
کزين کوه کس پيشتر نگذرد
مگر رستم اين رزمگه بنگرد
بباشيم بر پيش يزدان بپاي
که اويست بر نيکوي رهنماي
بفرمان دارنده هور و ماه
تهمتن بيايد بدين رزمگاه
چه داري دژم اختر خويش را
درم بخش و دينار درويش را
بشادي ز گردان ايران گروه
خروشي برآمد ز بالاي کوه
چو خورشيد زد پنجه بر پشت گاو
ز هامون برآمد خروش چکاو
ز درگاه کاموس برخاست غو
که او بود اسپ افگن و پيش رو
سپاه انجمن کرد و جوشن بداد
دلش پر ز رزم و سرش پر ز باد
زره بود در زير پيراهنش
کله ترگ بود و قبا جوشنش
بايران خروش آمد از ديده گاه
کزين روي تنگ اندر آمد سپاه
درفش سپهبد گو پيلتن
پديد آمد از دور با انجمن
وزين روي ديگر ز توران سپاه
هوا گشت برسان ابر سياه
سپهبد سوراي چو يک لخت کوه
زمين گشته از نعل اسپش ستوه
يکي گرز همچون سر گاوميش
سپاه از پس و نيزه دارانش پيش
همي جوشد از گرز آن يال و کفت
سزد گر بماني ازو در شگفت
وزين روي ايران سپهدار طوس
بابر اندر آورد آواي کوس
خروشيدن ديده بان پهوان
چو بشنيد شد شاد و روشن روان
ز نزديک گودرز کشواد تفت
سواري بنزد فريبرز رفت
که توران سپه سوي جنگ آمدند
رده برکشيدند و تنگ آمدند
تو آن کن که از گوهر تو سزاست
که تو مهتري و پدر پادشاست
که گرد تهمتن برآمد ز راه
هم اکنون بيايد بدين رزمگاه
فريبرز با لشکري گرد نيو
بيامد بپيوست با طوس و گيو
بر کوه لشکر بياراستند
درفش خجسته بپيراستند
چو با ميسره راست شد ميمنه
همان ساقه و قلب و جاي بنه
برآمد خروشيدن کرناي
سپه چون سپهر اندر آمد ز جاي
چو کاموس تنگ اندر آمد بجنگ
بهامون زماني نبودش درنگ
سپه را بکردار درياي آب
که از کوه سيل اندر آيد شتاب
بياورد و پيش هماون رسيد
هوا نيلگون شد زمين ناپديد
چو نزديک شد سر سوي کوه کرد
پر از خنده رخ سوي انبوه کرد
که اين لشکري گشن و کنداورست
نه پيران و هومان و آن لشکرست
که داريد ز ايرانيان جنگجوي
که با من بروي اندر آرند روي
ببينيد بالا و برز مرا
برو بازوي و تيغ و گرز مرا
چو بشنيد گيو اين سخن بردميد
برآشفت و تيغ از ميان برکشيد
چو نزديک تر شد بکاموس گفت
که اين را مگر ژنده پيلست جفت
کمان برکشيد و بزه بر نهاد
ز دادار نيکي دهش کرد ياد
بکاموس بر تيرباران گرفت
کمان را چو ابر بهاران گرفت
چو کاموس دست و گشادش بديد
بزير سپر کرد سر ناپديد
بنيزه درآمد بکردار گرگ
چو شيري برافراز پيلي سترگ
چو آمد بنزديک بدخواه اوي
يکي نيزه زد بر کمرگاه اوي
چو شد گيو جنبان بزين اندرون
ازو دور شد نيزه آبگون
سبک تيغ را برکشيد از نيام
خروشيد و جوشيد و برگفت نام
به پيش سوار اندر آمد دژم
بزد تيغ و شد نيزه او قلم
ز قلب سپه طوس چون بنگريد
نگه کرد و جنگ دليران بديد
بدانست کو مرد کاموس نيست
چنو نيزه ور نيز جز طوس نيست
خروشان بيامد ز قلب سپاه
بياري بر گيو شد کينه خواه
عنان را بپيچيد کاموس تنگ
ميان دو گرد اندر آمد بجنگ
ز تگ اسپ طوس دلاور بماند
سپهبد برو نام يزدان بخواند
به نيزه پياده به آوردگاه
همي گشت با او بپيش سپاه
دو گرد گرانمايه و يک سوار
کشاني نشد سير زان کارزار
برين گونه تا تيره شد جاي هور
همي بود بر دشت هر گونه شور
چو شد دشت بر گونه آبنوس
پراگنده گشتند کاموس و طوس
سوي خيمه رفتند هر دو گروه
يکي سوي دشت و دگر سوي کوه
چو گردون تهي شد ز خورشيد و ماه
طلايه برون شد ز هر دو سپاه
ازان ديده گه ديده، بگشاد لب
که شد دشت پر خاک و تاريک شب
پر از گفتگويست هامون و راغ
ميان يلان نيز چندين چراغ
همانا که آمد گو پيلتن
دمان و ز زابل يکي انجمن
چو بشنيد گودرز کشواد تفت
شب تيره از کوه خارا برفت
پديد آمد آن اژدهافش درفش
شب تيره گون کرد گيتي بنفش
چو گودرز روي تهمتن بديد
شد از آب ديده رخش ناپديد
پياده شد از اسپ و رستم همان
پياده بيامد چو باد دمان
گرفتند مر يکدگر را کنار
ز هر دو برآمد خروشي بزار
ازان نامدارن گودرزيان
که از کينه جستن سرآمد زمان
بدو گفت گودرز کاي پهلوان
هشيوار و جنگي و روشن روان
همي تاج و گاه از تو گيرد فروغ
سخن هرچ گويي نباشد دروغ
تو ايرانيان را ز مام و پدر
بهي هم ز گنج و ز تخت و گهر
چنانيم بي تو چو ماهي بخاک
بتنگ اندرون سر تن اندر هلاک
چو ديدم کنون خوب چهر ترا
همين پرسش گرم و مهر ترا
مرا سوگ آن ارجمندان نماند
ببخت تو جز روي خندان نماند
بدو گفت رستم که دل شاد دار
ز غمهاي گيتي سر آزاد دار
که گيتي سراسر فريبست و بند
گهي سودمندي و گاهي گزند
يکي را ببستر يکي را بجنگ
يکي را بنام و يکي را بننگ
همي رفت بايد کزين چاره نيست
مرا نيز از مرگ پتياره نيست
روان تو از درد بي درد باد
همه رفتن ما بآورد باد
ازان پس چو آگاه شد طوس و گيو
ز ايران نبرده سواران نيو
که رستم به کوه هماون رسيد
مر او را جهانديده گودرز ديد
برفتند چون باد لشکر ز جاي
خروش آمد و ناله کرناي
چو آمد درفش تهمتن پديد
شب تيره لشکر برستم رسيد
سپاه و سپهبد پياده شدند
ميان بسته و دلگشاده شدند
خروشي برآمد ز لشکر بدرد
ازان کشتگان زير خاک نبرد
دل رستم از درد ايشان بخست
بکينه بنوي ميان را ببست
بناليد ازان پس بدرد سپاه
چو آگه شد از کار آوردگاه
بسي پندها داد و گفت اي سران
بپيش آمد امروز رزمي گران
چنين است آغاز و فرجام جنگ
يکي تاج يابد يکي گور تنگ
سراپرده زد گرد گيتي فروز
پس پشت او لشکر نيمروز
بکوه اندرون خيمه ها ساختند
درفش سپهبد برافراختند
نشست از بر تخت بر پيلتن
بزرگان لشکر شدند انجمن
ز يک دست بنشست گودرز و گيو
بدست دگر طوس و گردان نيو
فروزان يکي شمع بنهاد پيش
سخن رفت هر گونه بر کم و بيش
ز کار بزرگان و جنگ سپاه
ز رخشنده خورشيد و گردنده ماه
فراوان ازان لشکر بي شمار
بگفتند با مهتر نامدار
ز کاموس و شنگل ز خاقان چين
ز منشور جنگي و مردان کين
ز کاموس خود جاي گفتار نيست
که ما را بدو راه ديدار نيست
درختيست بارش همه گرز و تيغ
نترسد اگر سنگ بارد ز ميغ
ز پيلان جنگي ندارد گريز
سرش پر ز کينست و دل پر ستيز
ازين کوه تا پيش درياي شهد
درفش و سپاهست و پيلان و مهد
اگر سوي ما پهلوان سپاه
نکردي گذر کار گشتي تباه
سپاس از خداوند پيروزگر
ک او آورد رنج و سختي بسر
تن ما بتو زنده شد بي گمان
نبد هيچ کس را اميد زمان
ازان کشتگان يک زمان پهلوان
همي بود گريان و تيره روان
ازان پس چنين گفت کز چرخ ماه
برو تا سر تيره خاک سياه
نبيني مگر گرم و تيمار و رنج
برينست رسم سراي سپنج
گزافست کردار گردان سپهر
گهي زهر و جنگست و گه نوش و مهر
اگر کشته گر مرده هم بگذريم
سزد گر بچون و چرا ننگريم
چنان رفت بايد که آيد زمان
مشو تيز با گردش آسمان
جهاندار پيروزگر يار باد
سر بخت دشمن نگونسار باد
ازين پس همه کينه باز آوريم
جهان را بايران نياز آوريم
بزرگان همه خواندند آفرين
که بي تو مبادا زمان و زمين
هميشه بدي نامبردار و شاد
در شاه پيروز بي تو مباد
چو از کوه بفروخت گيتي فروز
دو زلف شب تيره بگرفت روز
ازان چادر قير بيرون کشيد
بدندان لب ماه در خون کشيد
تبيره برآمد ز هر دو سراي
برفتند گردان لشکر ز جاي
سپهدار هومان به پيش سپاه
بيامد همي کرد هر سو نگاه
که ايرانيان را که يار آمدست
که خرگاه و خيمه بکار آمدست
ز يپروزه ديبا سراپرده ديد
فراوان بگرد اندرش پرده ديد
درفش و سنان سپهبد بپيش
همان گردش اختر بد بپيش
سراپرده اي ديد ديگر سياه
درفشي درفشان بکردار ماه
فريبرز کاوس با پيل و کوس
فراوان زده خيمه نزديک طوس
بيامد پر از غم بپيران بگفت
که شد روز با رنج بسيار جفت
کز ايران ده و دار و بانگ خروش
فراوان ز هر شب فزون بود دوش
بتنها برفتم ز خيمه پگاه
بلشکر بهر جاي کردم نگاه
از ايران فراوان سپاه آمدست
بياري برين رزمگاه آمدست
ز ديبا يکي سبز پرده سراي
يکي اژدهافش درفشي بپاي
سپاهي بگرد اندرش زابلي
سپردار و با خنجر کابلي
گمانم که رستم ز نزديک شاه
بياري بيامد بدين رزمگاه
بدو گفت پيران که بد روزگار
اگر رستم آيد بدين کارزار
نه کاموس ماند نه خاقان چين
نه شنگل نه گردان توران زمين
هم انگه ز لشکر گه اندر کشيد
بيامد سپهدار را بنگريد
وزانجا دمان سوي کاموس شد
بنزديک منشور و فرطوس شد
که شبگير ز ايدر برفتم پگاه
بگشتم همه گرد ايران سپاه
بياري فراوان سپاه آمدست
بسي کينه ور رزمخواه آمدست
گمانم که آن رستم پيلتن
که گفتم همي پيش اين انجمن
برفت از در شاه ايران سپاه
بياري بيامد بدين رزمگاه
بدو گفت کاموس کاي پر خرد
دلت يکسر انديشه بد برد
چنان دان که کيخسرو آمد بجنگ
مکن خيره دل را بدين کار تنگ