بپيران چنين گفت کاي پهلوان
تو بگشاي بند سليح گوان
ابا گنج دينار جفتي مکن
ز بهر سليح ايچ زفتي مکن
که امروز گرديم پيروزگر
بيابد دل از اختر نيک بر
وزين روي لشکر سپهدار طوس
بياراست برسان چشم خروش
بروبر يلان آفرين خواندند
ورا پهلوان زمين خواندند
که پيروزگر بود روز نبرد
ز هومان ويسه برآورد گرد
سپهبد بگودرز کشواد گفت
که اين راز بر کس نبايد نهفت
اگر لشکر ما پذيره شوند
سواران بدخواه چيره شوند
همه دست يکسر بيزدان زنيم
مني از تن خويش بفگنيم
مگر دست گيرد جهاندار ما
وگر نه بد است اختر کار ما
کنون نامداران زرينه کفش
بباشيد با کاوياني درفش
ازين کوه پايه مجنبيد هيچ
نه روز نبرد است و گاه بسيچ
همانا که از ما بهر يک دويست
فزونست بدخواه اگر بيش نيست
بدو گفت گودرز اگر کردگار
بگرداند از ما بد روزگار
به بيشي و کمي نباشد سخن
دل و مغز ايرانيان بد مکن
اگر بد بود بخشش آسمان
بپرهيز و بيشي نگردد زمان
تو لشکر بياراي و از بودني
روان را مکن هيچ بشخودني
بياراست لشکر سپهدار طوس
بپيلان جنگي و مردان و کوس
پياده سوي کوه شد با بنه
سپهدار گودرز بر ميمنه
رده برکشيده همه يکسره
چو رهام گودرز بر ميسره
ز ناليدن کوس با کرناي
همي آسمان اندر آمد ز جاي
دل چرخ گردان بدو چاک شد
همه کام خورشيد پرخاک شد
چنان شد که کس روي هامون نديد
ز بس گرد کز رزمگه بردميد
بباريد الماس از تيره ميغ
همي آتش افروخت از گرز و تيغ
سنانهاي رخشان و تيغ سران
درفش از بر و زير گرز گران
هوا گفتي از گرز و از آهنست
زمين يکسر از نعل در جوشنست
چو درياي خون شد همه دشت و راغ
جهان چون شب و تيغها چون چراغ
ز بس ناله کوس با کرناي
همي کس ندانست سر را ز پاي
سپهبد به گودرز گفت آن زمان
که تاريک شد گردش آسمان
مرا گفته بود اين ستاره شناس
که امروز تا شب گذشته سه پاس
ز شمشير گردان چو ابر سياه
همي خون فشاند بآوردگاه
سرانجام ترسم که پيروزگر
نباشد مگر دشمن کينه ور
چو شيدوش و رهام و گستهم و گيو
زره دار خراد و برزين نيو
ز صف در ميان سپاه آمدند
جگر خسته و کينه خواه آمدند
بابر اندر آمد ز هر سو غريو
بسان شب تار و انبوه ديو
وزان روي هومان بکردار کوه
بياورد لشکر همه همگروه
وزان پس گزيدند مردان مرد
که بردشت سازند جاي نبرد
گرازه سر گيوگان با نهل
دو گرد گرانمايه شيردل
چو رهام گودرز و فرشيدورد
چو شيدوش و لهاک شد هم نبرد
ابا بيژن گيو کلباد را
که بر هم زدي آتش و باد را
ابا شطرخ نامور گيو را
دو گرد گرانمايه نيو را
چو گودرز و پيران و هومان و طوس
نبد هيچ پيدا درنگ و فسوس
چنين گفت هومان که امروز کار
نبايد که چون دي بود کارزار
همه جان شيرين بکف برنهيد
چو من برخروشم دميد و دهيد
تهي کرد بايد ازيشان زمين
نبايد که آيند زين پس بکين
بپيش اندر آمد سپهدار طوس
پياده بياورد و پيلان و کوس
صفي برکشيدند پيش سوار
سپردار و ژوپين ور و نيزه دار
مجنبيد گفت ايچ از جاي خويش
سپر با سنان اندراريد پيش
ببينيم تا اين نبرده سران
چگونه گزارند گرز گران
ز ترکان يکي بود بازور نام
بافسوس بهر جاي گسترده کام
بياموخته کژي و جادوي
بدانسته چيني و هم پهلوي
چنين گفت پيران بافسون پژوه
کز ايدر برو تا سر تيغ کوه
يکي برف و سرما و باد دمان
بريشان بياور هم اندر زمان
هوا تيره گون بود از تير ماه
همي گشت بر کوه ابر سياه
چو بازور در کوه شد در زمان
برآمد يکي برف و باد دمان
همه دست آن نيزه داران ز کار
فروماند از برف در کارزار
ازان رستخيز و دم زمهرير
خروش يلان بود و باران تير
بفرمود پيران که يکسر سپاه
يکي حمله سازيد زين رزمگاه
چو بر نيزه بر دستهاشان فسرد
نياراست بنمود کس دست برد
وزان پس برآورد هومان غريو
يکي حمله آورد برسان ديو
بکشتند چندان ز ايران سپاه
که درياي خون گشت آوردگاه
در و دشت گشته پر از برف و خون
سواران ايران فتاده نگون
ز کشته نبد جاي رفتن بجنگ
ز برف و ز افگنده شد جاي تنگ
سيه گشت در دشت شمشير و دست
بروي اندر افتاده برسان مست
نبد جاي گردش دران رزمگاه
شده دست لشکر ز سرما تباه
سپهدار و گردنکشان آن زمان
گرفتند زاري سوي آسمان
که اي برتر از دانش و هوش و راي
نه در جاي و بر جاي و نه زير جاي
همه بنده پرگناه توايم
به بيچارگي دادخواه توايم
ز افسون و از جادوي برتري
جهاندار و بر داوران داوري
تو باشي به بيچارگي دستگير
تواناتر از آتش و زمهرير
ازين برف و سرما تو فريادرس
نداريم فريادرس جز تو کس
بيامد يکي مرد دانش پژوه
برهام بنمود آن تيغ کوه
کجا جاي بازور نستوه بود
بر افسون و تنبل بران کوه بود
بجنبيد رهام زان رزمگاه
برون تاخت اسپ از ميان سپاه
زره دامنش را بزد بر کمر
پياده برآمد بران کوه سر
چو جادو بديدش بيامد بجنگ
عمودي ز پولاد چيني بچنگ
چو رهام نزديک جادو رسيد
سبک تيغ تيز از ميان برکشيد
بيفگند دستش بشمشير تيز
يکي باد برخاست چون رستخيز
ز روي هوا ابر تيره ببرد
فرود آمد از کوه رهام گرد
يکي دست با زور جادو بدست
بهامون شد و بارگي برنشست
هوا گشت زان سان که از پيش بود
فروزنده خورشيد را رخ نمود
پدر را بگفت آنچ جادو چه کرد
چه آورد بر ما بروز نبرد
بديدند ازان پس دليران شاه
چو درياي خون گشته آوردگاه
همه دشت کشته ز ايرانيان
تن بي سران سر بي تنان
چنين گفت گودز آنگه بطوس
که نه پيل ماند و نه آواي کوس
همه يکسره تيغها برکشيم
براريم جوش ار کشند ار کشيم
همانا که ما را سر آمد زمان
نه روز نبردست و تير و کمان
بدو گفت طوس اي جهانديده مرد
هوا گشت پاک و بشد باد سرد
چرا سر همي داد بايد بباد
چو فريادرس فره و زور داد
مکن پيشدستي تو در جنگ ما
کنند اين دليران خود اهنگ ما
بپيش زمانه پذيره مشو
بنزديک بدخواه خيره مشو
تو در قلب با کاوياني درفش
همي دار در چنگ تيغ بنفش
سوي ميمنه گيو و بيژن بهم
نگهبانش بر ميسره گستهم
چو رهام و شيدوش بر پيش صف
گرازه بکين برلب آورده کف
شوم برکشم گرز کين از ميان
کنم تن فدي پيش ايرانيان
ازين رزمگه برنگردانم اسپ
مگر خاک جايم بود چون زرسپ
اگر من شوم کشته زين رزمگاه
تو برکش سوي شاه ايران سپاه
مرا مرگ نامي تر از سرزنش
بهر جاي بيغاره بدکنش
چنين است گيتي پرآزار و درد
ازو تا توان گرد بيشي مگرد
فزونيش يک روز بگزايدت
ببودن زماني نيفزايدت
دگر باره بر شد دم کرناي
خروشيدن زنگ و هندي دراي
ز بانگ سواران پرخاشخر
درخشيدن تيغ و زخم تبر
ز پيکان و از گرز و ژوپين و تير
زمين شد بکردار درياي قير
همه دشت بي تن سر و يال بود
همه گوش پر زخم گوپال بود
چو شد رزم ترکان برين گونه سخت
نديدند ايرانيان روي بخت
همي تيره شد روي اختر درشت
دليران بدشمن نمودند پشت
چو طوس و چو گودرز و گيو دلير
چو شيدوش و بيژن چو رهام شير
همه برنهادند جان را بکف
همه رزم جستند بر پيش صف
هرآنکس که با طوس در جنگ بود
همه نامدار و کنارنگ بود
بپيش اندرون خون همي ريختند
يلان از پس پشت بگريختند
يکي موبدي طوس يل را بخواند
پس پشت تو گفت جنگي نماند
نبايد کت اندر ميان آورند
بجان سپهبد زيان آورند
به گيو دلير آن زمان طوس گفت
که با مغز لشکر خرد نيست جفت
که ما را بدين گونه بگذاشتند
چنين روي از جنگ برگاشتند
برو بازگردان سپه را ز راه
ز بيغاره دشمن و شرم شاه
بشد گيو و لشکر همه بازگشت
پر از کشته ديدند هامون و دشت
سپهبد چنين گفت با مهتران
که اينست پيکار جنگ آوران
کنون چون رخ روز شد تيره گون
همه روي کشور چو درياي خون
يکي جاي آرام بايد گزيد
اگر تيره شب خود توان آرميد
مگر کشته يابد بجاي مغاک
يکي بستر از ريگ و چادر ز خاک
همه بازگشتند يکسر ز جنگ
ز خويشان روان خسته و سر ز ننگ
سر از کوه برزد همانگاه ماه
چو بر تخت پيروزه، پيروز شاه
سپهدار پيران سپه را بخواند
همي گفت زيشان فراوان نماند
بدانگه که درياي ياقوت زرد
زند موج بر کشور لاژورد
کسي را که زنده ست بيجان کنيم
بريشان دل شاه پيچان کنيم
برفتند با شادماني زجاي
نشستند بر پيش پرده سراي
همه شب ز آواي چنگ و رباب
سپه را نيامد بران دشت خواب
وزين روي لشکر همه مستمند
پدر بر پسر سوگوار و نژند
همه دشت پر کشته و خسته بود
بخون بزرگان زمين شسته بود
چپ و راست آوردگه دست و پاي
نهادن ندانست کس پا بجاي
همه شب همي خسته برداشتند
چو بيگانه بد خوار بگذاشتند
بر خسته آتش همي سوختند
گسسته ببستند و بردوختند
فراوان ز گودرزيان خسته بود
بسي کشته بود و بسي بسته بود
چو بشنيد گودرز برزد خروش
زمين آمد از بانگ اسپان بجوش
همه مهتران جامه کردند چاک
بسربر پراگند گودرز خاک
همي گفت کاندر جهان کس نديد
به پيران سر اين بد که بر من رسيد
چرا بايدم زنده با پير سر
بخاک اندر افگنده چندين پسر
ازان روزگاري کجا زاده ام
ز خفتان ميان هيچ نگشاده ام
بفرجام چندين پسر ز انجمن
ببينم چنين کشته در پيش من
جدا گشته از من چو بهرام پور
چنان نامور شير خودکام پور
ز گودرز چون آگهي شد بطوس
مژه کرد پر خون و رخ سندروس
خروشي براورد آنگه بزار
فراوان بباريد خون در کنار
همي گفت اگر نوذر پاک تن
نکشتي بن و بيخ من بر چمن
نبودي مرا رنج و تيمار و درد
غم کشته و گرم دشت نبرد
که تا من کمر بر ميان بسته ام
بدل خسته ام گر بجان رسته ام
هم اکنون تن کشتگان را بخاک
بپوشيد جايي که باشد مغاک
سران بريده سوي تن بريد
بنه سوي کوه هماون بريد
برانيم لشکر همه همگروه
سراپرده و خيمه بر سوي کوه
هيوني فرستيم نزديک شاه
دلش برفروزد فرستد سپاه
بدين من سواري فرستاده ام
ورا پيش ازين آگهي داده ام
مگر رستم زال را با سپاه
سوي ما فرستد بدين رزمگاه
وگرنه ز ما نامداري دلير
نماند بآوردگه بر چو شير
سپه برنشاند و بنه برنهاد
وزان کشتنگان کرد بسيار ياد
ازين سان همي رفت روز و شبان
پر از غم دل و ناچريده لبان
همه ديده پر خون و دل پر ز داغ
ز رنج روان گشته چون پر زاغ
چو نزديک کوه هماون رسيد
بران دامن کوه لشکر کشيد
چنين گفت طوس سپهبد بگيو
که اي پر خرد نامبردار نيو
سه روزست تا زين نشان تاختي
بخواب و بخوردن نپرداختي
بيا و بياسا و چيزي بخور
بآرامش و جامه بنماي سر
که من بي گمانم که پيران بجنگ
پس ما بيايد کنون بي درنگ
کسي را که آسوده تر زين گروه
به بيژن بمان و تو برشو بکوه
همه خستگان را سوي که کشيد
ز آسودگان لشکري برگزيد
چنين گفت کين کوه سر جاي ماست
ببايد کنون خويشتن کرد راست
طلايه ز کوه اندر آمد بدشت
بدان تا بريشان نشايد گذشت
خروش نگهبان و آواي زنگ
تو گفتي بجوش آمد از کوه سنگ
هم آنگه برآمد ز چرخ آفتاب
جهان گشت برسان درياي آب
ز درگاه پيران برآمد خروش
چنان شد که برخيزد از خاک جوش
بهومان چنين گفت کاکنون بجنگ
نبايد همانا فراوان درنگ
سواران دشمن همه کشته اند
وگر خسته از جنگ برگشته اند
بزد کوس و از دشت برخاست غو
همي رفت پيش سپه پيشرو
رسيدند ترکان بدان رزمگاه
همه رزمگه خيمه بد بي سپاه
بشد نزد پيران يکي مژده خواه
که کس نيست ايدر ز ايران سپاه
ز لشکر بشادي برآمد خروش
بفرمان پيران نهادند گوش
سپهبد چنين گفت با بخردان
که اي نامور پرهنر موبدان
چه سازيم و اين را چه دانيد راي
که اکنون ز دشمن تهي ماند جاي
سواران لشکر ز پير و جوان
همه تيز گفتند با پهلوان
که لشکر گريزان شد از پيش ما
شکست آمد اندر بدانديش ما
يکي رزمگاهست پر خون و خاک
ازيشان نه هنگام بيم است و باک
ببايد پي دشمن اندر گرفت
ز مولش سزد گر بماني شگفت
گريزان ز باد اندرآيد بآب
به آيد ز موليدن ايدر شتاب
چنين گفت پيران که هنگام جنگ
شود سست پاي شتاب از درنگ
سپاهي بکردار درياي آب
شدست انجمن پيش افراسياب
بمانيم تا آن سپاه گران
بيايند گردان و جنگ آوران
ازان پس بايران نمانيم کس
چنين است راي خردمند و بس
بدو گفت هومان که اي پهلوان
مرنجان بدين کار چندين روان
سپاهي بدان زور و آن جوش و دم
شدي روي دريا ازيشان دژم
کنون خيمه و گاه و پرده سراي
همه مانده برجاي و رفته ز جاي
چنان دان که رفتن ز بيچارگيست
نمودن بما پشت يکبارگيست
نمانيم تا نزد خسرو شوند
بدرگاه او لشکري نو شوند
ز زابلستان رستم آيد بجنگ
زياني بود سهمگين زين درنگ
کنون ساختن بايد و تاختن
فسونها و نيرنگها ساختن
چو گودرز را با سپهدار طوس
درفش همايون و پيلان و کوس
همه بي گماني بچنگ آوريم
بد آيد چو ايدر درنگ آوريم
چنين داد پاسخ بدو پهلوان
که بيداردل باش و روشن روان
چنان کن که نيک اختر و راي تست
که چرخ فلک زير بالاي تست
پس لشکر اندر گرفتند راه
سپهدار پيران و توران سپاه
به لهاک فرمود کاکنون مايست
بگردان عنان با سواري دويست
بدو گفت مگشاي بند از ميان
ببين تا کجايند ايرانيان
همي رفت لهاک برسان باد
ز خواب و ز خوردن نکرد ايچ ياد
چو نيمي ز تيره شب اندر گذشت
طلايه بديدش بتاريک دشت
خروش آمد از کوه و آواي زنگ
نديد ايچ لهاک جاي درنگ
بنزديک پيران بيامد ز راه
بدو آگهي داد ز ايران سپاه
که ايشان بکوه هماون درند
همه بسته بر پيش راه گزند
بهومان بفرمود پيران که زود
عنان و رکيبت ببايد بسود
ببر چند بايد ز لشکر سوار
ز گردان گردنکش نامدار
که ايرانيان با درفش و سپاه
گرفتند کوه هماون پناه
ازين رزم رنج آيد اکنون بروي
خرد تيز کن چاره کار جوي
گر آن مرد با کاوياني درفش
بياري، شود روي ايشان بنفش
اگر دستيابي بشمشير تيز
درفش و همه نيزه کن ريزريز
من اينک پس اندر چو باد دمان
بيايم نسازم درنگ و زمان
گزين کرد هومان ز لشکر سوار
سپردار و شمشيرزن سي هزار
چو خورشيد تابنده بنمود تاج
بگسترد کافور بر تخت عاج
پديد آمد از دور گرد سپاه
غو ديده بان آمد از ديده گاه
که آمد ز ترکان سپاهي پديد
بابر سيه گردشان برکشيد
چو بشنيد جوشن بپوشيد طوس
برآمد دم بوق و آواي کوس
سواران ايران همه همگروه
رده برکشيدند بر پيش کوه
چو هومان بديد آن سپاه گران
گراييدن گرز و تيغ سران
چنين گفت هومان بگودرز و طوس
کز ايران برفتيد با پيل و کوس
سوس شهر ترکان بکين آختن
بدان روي لشکر برون تاختن
کنون برگزيدي چو نخچير کوه
شدستي ز گردان توران ستوه
نيايدت زين کار خود شرم و ننگ
خور و خواب و آرام بر کوه و سنگ
چو فردا برآيد ز کوه آفتاب
کنم زين حصار تو درياي آب
بداني که اين جاي بيچارگيست
برين کوه خارا ببايد گريست
هيوني بپيران فرستاد زود
که انديشه ما دگرگونه بود
دگرگونه بود آنچ انداختيم
بريشان همي تاختن ساختيم
همه کوه يکسر سپاهست و کوس
درفش از پس پشت گودرز و طوس
چنان کن که چون بردمد چاک روز
پديد آيد از چرخ گيتي فروز
تو ايدر بوي ساخته با سپاه
شده روي هامون ز لشکر سياه
فرستاده نزديک پيران رسيد
بجوشيد چون گفت هومان شنيد
بيامد شب تيره هنگام خواب
همي راند لشکر بکردار آب
چو خورشيد زان چادر قيرگون
غمي شد بدريد و آمد برون
سپهبد بکوه هماون رسيد
ز گرد سپه کوه شد ناپديد
بهومان چنين گفت کز رزمگاه
مجنب و مجنبان از ايدر سپاه
شوم تا سپهدار ايرانيان
چه دارد بپا اختر کاويان
بکوه هماون که دادش نويد
بدين بودن اکنون چه دارد اميد
بيامد بنزديک ايران سپاه
سري پر ز کينه دلي پرگناه
خروشيد کاي نامبردار طوس
خداوند پيلان و گوپال و کوس
کنون ماهيان اندر آمد به پنج
که تا تو همي رزم جويي برنج
ز گودرزيان آن کجا مهترند
بدان رزمگاهت همه بي سرند
تو چون غرم رفتستي اندر کمر
پر از داوري دل پر از کينه سر
گريزان و لشکر پس اندر دمان
بدام اندر آيي همي بي گمان
چنين داد پاسخ سرافراز طوس
که من بر دروغ تو دارم فسوس
پي کين تو افگندي اندر جهان
ز بهر سياوش ميان مهان
برين گونه تا چند گويي دروغ
دروغت بر ما نگيرد فروغ
علف تنگ بود اندران رزمگاه
ازان بر هماون کشيدم سپاه
کنون آگهي شد بشاه جهان
بيايد زمان تا زمان ناگهان
بزرگان لشکر شدند انجمن
چو دستان و چون رستم پيلتن
چو جنبيدن شاه کردم درست
نمانم بتوران بر و بوم و رست
کنون کامدي کار مردان ببين
نه گاه فريبست و روز کمين
چو بشنيد پيران ز هر سو سپاه
فرستاد و بگرفت بر کوه راه
بهر سو ز توران بيامد گروه
سپاه انجمن کرد بر گرد کوه
بريشان چو راه علف تنگ شد
سپهبد سوي چاره جنگ شد
چنين گفت هومان بپيران گرد
که ما را پي کوه بايد سپرد
يکي جنگ سازيم کايرانيان
نبندند ازين پس بکينه ميان
بدو گفت پيران که بر ماست باد
نکردست با باد کس رزم ياد
ز جنگ پياده بپيچيد سر
شود تيره ديدار پرخاشخر
چو راه علف تنگ شد بر سپاه
کسي کوه خارا ندارد نگاه
همه لشکر آيد بزنهار ما
ازين پس نجويند پيکار ما
بريشان کنون جاي بخشايش است
نه هنگام پيکار و آرايش است
رسيد اين سگالش بگودرز و طوس
سر سرکشان خيره گشت از فسوس
چنين گفت با طوس گودرز پير
که ما را کنون جنگ شد ناگزير
سه روز ار بود خوردني بيش نيست
ز يکسو گشاده رهي پيش نيست
نه خورد و نه چيز و نه بار و بنه
چنين چند باشد سپه گرسنه
کنون چون شود روي خورشيد زرد
پديد آيد آن چادر لاژورد
ببايد گزيدن سواران مرد
ز بالا شدن سوي دشت نبرد
بسان شبيخون يکي رزم سخت
بسازيم تا چون بود يار بخت
اگر يک بيک تن بکشتن دهيم
وگر تاج گردنکشان برنهيم
چنين است فرجام آوردگاه
يکي خاک يابد يکي تاج و گاه
ز گودرز بشنيد طوس اين سخن
سرش گشت پردرد و کين کهن
ز يک سوي لشکر به بيژن سپرد
دگر سو بشيدوش و خراد گرد
درفش خجسته بگستهم داد
بسي پند و اندرزها کرد ياد
خود و گيو و گودرز و چندي سران
نهادند بر يال گرزگران
بسوي سپهدار پيران شدند
چو آتش بقلب سپه بر زدند
چو درياي خون شد همه رزمگاه
خروشي برآمد بلند از سپاه
درفش سپهبد بدو نيم شد
دل رزمجويان پر از بيم شد
چو بشنيد هومان خروش سپاه
نشست از بر تازي اسپي سياه
بيامد ز لشکر بسي کشته ديد
بسي بيهش از رزم برگشته ديد
فرو ريخت از ديده خون بر برش
يکي بانگ زد تند بر لشکرش
چنين گفت کايدر طلايه نبود
شما را ز کين ايچ مايه نبود
بهر يک ازيشان ز ما سيصدست
بآوردگه خواب و خفتن بدست
هلا تيغ و گوپالها برکشيد
سپرهاي چيني بسر در کشيد
ز هر سو بريشان بگيريد راه
کنون کز بره بر کشد تيغ ماه
رهايي نبايد که يابند هيچ
بدين سان چه بايد درنگ و بسيچ
برآمد خروشيدن کرناي
بهر سو برفتند گردان ز جاي
گرفتندشان يکسر اندر ميان
سواران ايران چو شير ژيان
چنان آتش افروخت از ترگ و تيغ
که گفتي همي گرز بارد ز ميغ
شب تار و شمشير و گرد سپاه
ستاره نه پيدا نه تابنده ماه
ز جوشن تو گفتي ببار اندرند
ز تاري بدرياي قار اندرند
بلشکر چنين گفت هومان که بس
ازين مهتران مفگنيد ايچ کس
همه پيش من دستگير آوريد
نبايد که خسته بتير آوريد
چنين گفت لشکر ببانگ بلند
که اکنون به بيچارگي دست بند
دهيد ار بگرز و بژوپين دهيد
سران را ز خون تاج بر سر نهيد
چنين گفت با گيو و رهام طوس
که شد جان ما بي گمان بر فسوس
مگر کردگار سپهر بلند
رهاند تن و جان ما زين گزند
اگر نه بچنگ عقاب اندريم
وگر زير درياي آب اندريم