يکي پشت بر ديگري برنگاشت
نه بگذاشت آن جايگه را که داشت
چنين گفت هومان به فرشيدورد
که با قلبگه جست بايد نبرد
فريبرز بايد کزان قلبگاه
گريزان بيايد ز پشت سپاه
پس آسان بود جنگ با ميمنه
بچنگ آيد آن رزمگاه و بنه
برفتند پس تا بقلب سپاه
بجنگ فريبرز کاوس شاه
ز هومان گريزان بشد پهلوان
شکست اندر آمد برزم گوان
بدادند گردنکشان جاي خويش
نبودند گستاخ با راي خويش
يکايک بدشمن سپردند جاي
ز گردان ايران نبد کس بپاي
بماندند بر جاي کوس و درفش
ز پيکارشان ديده ها شد بنفش
دليران بدشمن نمودند پشت
ازان کارزار انده آمد بمشت
نگون گشته کوس و درفش و سنان
نبود ايچ پيدا رکيب از عنان
چو دشمن ز هر سو بانبوه شد
فريبرز بر دامن کوه شد
برفتند ز ايرانيان هرک زيست
بران زندگاني ببايد گريست
همي بود بر جاي گودرز و گيو
ز لشکر بسي نامبردار نيو
چو گودرز کشواد بر قلبگاه
درفش فريبرز کاوس شاه
نديد و يلان سپه را نديد
بکردار آتش دلش بردميد
عنان کرد پيچان براه گريز
برآمد ز گودرزيان رستخيز
بدو گفت گيو اي سپهدار پير
بسي ديده اي گرز و گوپال و تير
اگر تو ز پيران بخواهي گريخت
ببايد بسر بر مرا خاک ريخت
نماند کسي زنده اندر جهان
دليران و کارآزموده مهان
ز مردن مرا و ترا چاره نيست
درنگي تر از مرگ پتياره نيست
چو پيش آمد اين روزگار درشت
ترا روي بينند بهتر که پشت
بپيچيم زين جايگه سوي جنگ
نياريم بر خاک کشواد ننگ
ز دانا تو نشنيدي آن داستان
که برگويد از گفته باستان
که گر دو برادر نهد پشت پشت
تن کوه را سنگ ماند بمشت
تو باشي و هفتاد جنگي پسر
ز دوده ستوده بسي نامور
بخنجر دل دشمنان بشکنيم
وگر کوه باشد ز بن برکنيم
چو گودرز بشنيد گفتار گيو
بديد آن سر و ترگ بيدار نيو
پشيمان شد از دانش و راي خويش
بيفشارد بر جايگه پاي خويش
گرازه برون آمد و گستهم
ابا برته و زنگه يل بهم
بخوردند سوگندهاي گران
که پيمان شکستن نبود اندران
کزين رزمگه برنتابيم روي
گر از گرز خون اندر آيد بجوي
وزان جايگه ران بيفشاردند
برزم اندرون گرز بگذاردند
ز هر سو سپه بيکران کشته شد
زمانه همي بر بدي گشته شد
به بيژن چنين گفت گودرز پير
کز ايدر برو زود برسان تير
بسوي فريبرز برکش عنان
بپيش من آر اختر کاويان
مگر خود فريبرز با آن درفش
بيايد کند روي دشمن بنفش
چو بشنيد بيژن برانگيخت اسپ
بيامد بکردار آذرگشسپ
بنزد فريبرز و با او بگفت
که ايدر چه داري سپه در نهفت
عنان را چو گردان يکي برگراي
برين کوه سر بر فزون زين مپاي
اگر تو نيايي مرا ده درفش
سواران و اين تيغهاي بنفش
چو بيژن سخن با فريبرز گفت
نکرد او خرد با دل خويش جفت
يکي بانگ برزد به بيژن که رو
که در کار تندي و در جنگ نو
مرا شاه داد اين درفش و سپاه
همين پهلواني و تخت و کلاه
درفش از در بيژن گيو نيست
نه اندر جهان سربسر نيو نيست
يکي تيغ بگرفت بيژن بنفش
بزد ناگهان بر ميان درفش
بدو نيمه کرد اختر کاويان
يکي نيمه برداشت گرد از ميان
بيامد که آرد بنزد سپاه
چو ترکان بديدند اختر براه
يکي شيردل لشکري جنگجوي
همه سوي بيژن نهادند روي
کشيدند گوپال و تيغ بنفش
به پيکار آن کاوياني درفش
چنين گفت هومان که آن اخترست
که نيروي ايران بدو اندر است
درفش بنفش ار بچنگ آوريم
جهان جمله بر شاه تنگ آوريم
کمان را بزه کرد بيژن چو گرد
بريشان يکي تيرباران بکرد
سپه يکسر از تير او دور شد
همي گرگ درنده را سور شد
بگفتند با گيو و با گستهم
سواران که بودند با او بهم
که مان رفت بايد بتوران سپاه
ربودن ازيشان همي تاج و گاه
ز گردان ايران دلاور سران
برفتند بسيار نيزه وران
بکشتند زيشان فراوان سوار
بيامد ز ره بيژن نامدار
سپاه اندر آمد بگرد درفش
هوا شد ز گرد سواران بنفش
دگر باره از جاي برخاستند
بران دشت رزمي نو آراستند
به پيش سپه کشته شد ريونيز
که کاوس را بد چو جان عزيز
يکي تاجور شاه کهتر پسر
نياز فريبرز و جان پدر
سر و تاج او اندر آمد بخاک
بسي نامور جامه کردند چاک
ازان پس خروشي برآورد گيو
که اي نامداران و گردان نيو
چنويي نبود اندرين رزمگاه
جوان و سرافراز و فرزند شاه
نبيره جهاندار کاوس پير
سه تن کشته شد زار بر خيره خير
فرود سياوش چون ريونيز
بگيتي فزون زين شگفتي چه چيز
اگر تاج آن نارسيده جوان
بدشمن رسد شرم دارد روان
اگر من بجنبم ازين رزمگاه
شکست اندر آيد بايران سپاه
نبايد که آن افسر شهريار
بترکان رسد در صف کارزار
فزايد بر اين ننگها ننگ نيز
ازين افسر و کشتن ريو نيز
چنان بد که بشنيد آواز گيو
سپهبد سرافراز پيران نيو
برامد بنوي يکي کارزار
ز لشکر بران افسر نامدار
فراوان ز هر سو سپه کشته شد
سربخت گردنکشان گشته شد
برآويخت چون شير بهرام گرد
بنيزه بريشان يکي حمله برد
بنوک سنان تاج را برگرفت
دو لشکر بدو مانده اندر شگفت
همي بود زان گونه تا تيره گشت
همي ديده از تيرگي خيره گشت
چنين هر زماني برآشوفتند
همي بر سر يکدگر کوفتند
ز گودرزيان هشت تن زنده بود
بران رزمگه ديگر افگنده بود
هم از تخمه گيو چون بيست و پنج
که بودند زيباي ديهيم و گنج
هم از تخم کاوس هفتاد مرد
سواران و شيران روز نبرد
جز از ريونيز آن سر تاجدار
سزد گر نيايد کسي در شمار
چو سيصد تن از تخم افراسياب
کجا بختشان اندر آمد بخواب
ز خويشان پيران چو نهصد سوار
کم آمد برين روز در کارزار
همان دست پيران بد و روز اوي
ازان اختر گيتي افروز اوي
نبد روز پيکار ايرانيان
ازان جنگ جستن سرآمد زمان
از آوردگه روي برگاشتند
همي خستگان خوار بگذاشتند
بدانگه کجا بخت برگشته بود
دمان باره گستهم کشته بود
پياده همي رفت نيزه بدست
ابا جوشن و خود برسان مست
چو بيژن بگستهم نزديک شد
شب آمد همي روز تاريک شد
بدو گفت هين برنشين از پسم
گرامي تر از تو نباشد کسم
نشستند هر دو بران بارگي
چو خورشيد شد تيره يکبارگي
همه سوي آن دامن کوهسار
گريزان برفتند برگشته کار
سواران ترکان همه شاددل
ز رنج و ز غم گشته آزاددل
بلشکرگه خويش بازآمدند
گرازنده و بزم ساز آمدند
ز گردان ايران برآمد خروش
همي کر شد از ناله کوس گوش
دوان رفت بهرام پيش پدر
که اي پهلوان يلان سربسر
بدانگه که آن تاج برداشتم
بنيزه بابراندر افراشتم
يکي تازيانه ز من گم شدست
چو گيرند بي مايه ترکان بدست
ببهرام بر چند باشد فسوس
جهان پيش چشمم شود آبنوس
نبشته بران چرم نام منست
سپهدار پيران بگيرد بدست
شوم تيز و تازانه بازآورم
اگر چند رنج دراز آورم
مرا اين ز اختر بد آيد همي
که نامم بخاک اندر آيد همي
بدو گفت گودرز پير اي پسر
همي بخت خويش اندر آري بسر
ز بهر يکي چوب بسته دوال
شوي در دم اختر شوم فال
چنين گفت بهرام جنگي که من
نيم بهتر از دوده و انجمن
بجايي توان مرد کايد زمان
بکژي چرا برد بايد گمان
بدو گفت گيو اي برادر مشو
فراوان مرا تازيانه ست نو
يکي شوشه زر بسيم اندر است
دو شيبش ز خوشاب وز گوهرست
فرنگيس چون گنج بگشاد سر
مرا داد چندان سليح و کمر
من آن درع و تازانه برداشتم
بتوران دگر خوار بگذاشتم
يکي نيز بخشيد کاوس شاه
ز زر وز گوهر چو تابنده ماه
دگر پنج دارم همه زرنگار
برو بافته گوهر شاهوار
ترا بخشم اين هفت ز ايدر مرو
يکي جنگ خيره مياراي نو
چنين گفت با گيو بهرام گرد
که اين ننگ را خرد نتوان شمرد
شما را ز رنگ و نگارست گفت
مرا آنک شد نام با ننگ جفت
گر ايدونک تازانه بازآورم
وگر سر ز گوشش بگاز آورم
بر او راي يزدان دگرگونه بود
همان گردش بخت وارونه بود
هرانگه که بخت اندر آيد بخواب
ترا گفت دانا نيايد صواب
بزد اسپ و آمد بران رزمگاه
درخشان شده روي گيتي ز ماه
همي زار بگريست بر کشتگان
بران داغ دل بخت برگشتگان
تن ريونيز اندران خون و خاک
شده غرق و خفتان برو چاک چاک
همي زار بگريست بهرام شير
که زار اي جوان سوار دلير
چو تو کشته اکنون چه يک مشت خاک
بزرگان بايوان تو اندر مغاک
بران کشتگان بر يکايک بگشت
که بودند افگنده بر پهن دشت
ازان نامداران يکي خسته بود
بشمشير ازيشان بجان رسته بود
همي بازدانست بهرام را
بناليد و پرسيد زو نام را
بدو گفت کاي شير من زنده ام
بر کشتگان خوار افگنده ام
سه روزست تا نان و آب آرزوست
مرا بر يکي جامه خواب آرزوست
بشد تيز بهرام تا پيش اوي
بدل مهربان و بتن خويش اوي
برو گشت گريان و رخ را بخست
بدريد پيراهن او را ببست
بدو گفت منديش کز خستگيست
تبه بودن اين ز نابستگيست
چو بستم کنون سوي لشکر شوي
وزين خستگي زود بهتر شوي
يکي تازيانه بدين رزمگاه
ز من گم شدست از پي تاج شاه
چو آن بازيابم بيايم برت
رسانم بزودي سوي لشکرت
وزانجا سوي قلب لشکر شتافت
همي جست تا تازيانه بيافت
ميان تل کشتگان اندرون
برآميخته خاک بسيار و خون
فرود آمد از باره آن برگرفت
وزانجا خروشيدن اندر گرفت
خروش دم ماديان يافت اسپ
بجوشيد برسان آذرگشسپ
سوي ماديان روي بنهاد تفت
غمي گشت بهرام و از پس برفت
همي شد دمان تا رسيد اندروي
ز ترگ و ز خفتان پر از آب روي
چو بگرفت هم در زمان برنشست
يکي تيغ هندي گرفته بدست
چو بفشارد ران هيچ نگذارد پي
سوار و تن باره پرخاک و خوي
چنان تنگدل شد بيکبارگي
که شمشير زد بر پي بارگي
وزان جايگه تا بدين رزمگاه
پياده بپيمود چون باد راه
سراسر همه دشت پرکشته ديد
زمين چون گل و ارغوان کشته ديد
همي گفت کاکنون چه سازيم روي
بر اين دشت بي بارگي راه جوي
ازو سرکشان آگهي يافتند
سواري صد از قلب بشتافتند
که او را بگيرند زان رزمگاه
برندش بر پهلوان سپاه
کمان را بزه کرد بهرام شير
بباريد تير از کمان دلير
چو تيري يکي در کمان راندي
بپيرامنش کس کجا ماندي
ازيشان فراوان بخست و بکشت
پياده نپيچيد و ننمود پشت
سواران همه بازگشتند ازوي
بنزديک پيران نهادند روي
چو لشکر ز بهرام شد ناپديد
ز هر سو بسي تير گرد آوريد
چو لشکر بيامد بر پهلوان
بگفتند با او سراسر گوان
فراوان سخن رفت زان رزمساز
ز پيکار او آشکارا و راز
بگفتند کاينت هژبر دلير
پياده نگردد خود از جنگ سير
بپرسيد پيران که اين مرد کيست
ازان نامداران ورانام چيست
يکي گفت بهرام شيراوژن است
که لشکر سراسر بدو روشن است
برويين چنين گفت پيران که خيز
که بهرام را نيست جاي گريز
مگر زنده او را بچنگ آوري
زمانه براسايد از داوري
ز لشکر کسي را که بايد ببر
کجا نامدارست و پرخاشخر
چو بشنيد رويين بيامد دمان
نبودش بس انديشه بدگمان
بر تير بنشست بهرام شير
نهاده سپر بر سر و چرخ زير
يکي تيرباران برويين بکرد
که شد ماه تابنده چون لاژورد
چو رويين پيران ز تيرش بخست
يلان را همه کند شد پاي و دست
بسستي بر پهلوان آمدند
پر از درد و تيره روان آمدند
که هرگز چنين يک پياده بجنگ
ز دريا نديديم جنگي نهنگ
چو بشنيد پيران غمي گشت سخت
بلرزيد برسان برگ درخت
نشست از بر باره تند تاز
همي رفت با او بسي رزمساز
بيامد بدو گفت کاي نامدار
پياده چرا ساختي کارزار
نه تو با سياوش بتوران بدي
همانا بپرخاش و سوران بدي
مرا با تو نان و نمک خوردن است
نشستن همان مهر پروردن است
نبايد که با اين نژاد و گهر
بدين شيرمردي و چندين هنر
ز بالا بخاک اندر آيد سرت
بسوزد دل مهربان مادرت
بيا تا بسازيم سوگند و بند
براهي که آيد دلت را پسند
ازان پس يکي با تو خويشي کنيم
چو خويشي بود راي بيشي کنيم
پياده تو با لشکري نامدار
نتابي مخور باتنت زينهار
بدو گفت بهرام کاي پهلوان
خردمند و بيناو روشن روان
مرا حاجت از تو يکي بارگيست
وگر نه مرا جنگ يکبارگيست
بدو گفت پيران که اي نامجوي
نداني که اين راي را نيست روي
ترا اين به آيد که گفتم سخن
دليري و بر خيره تندي مکن
ببين تا سواران آن انجمن
نهند اين چنين ننگ بر خويشتن
که چندين تن از تخمه مهتران
ز ديهيم داران و کنداوران
ز پيکار تو کشته و خسته شد
چنين رزم ناگاه پيوسته شد
که جويد گذر سوي ايران کنون
مگر آنک جوشد ورا مغز و خون
اگر نيستي رنج افراسياب
که گردد سرش زين سخن پرشتاب
ترا بارگي دادمي اي جوان
بدان تات بردي بر پهلوان
برفت او و آمد ز لشکر تژاو
سواري که بوديش با شير تاو
ز پيران بپرسيد و پيران بگفت
که بهرام را از يلان نيست جفت
بمهرش بدادم بسي پند خوب
نمودم بدو راه و پيوند خوب
سخن را نبد بر دلش هيچ راه
همي راه جويد بايران سپاه
بپيران چنين گفت جنگي تژاو
که با مهر جان ترا نيست تاو
شوم گر پياده بچنگ آرمش
سر اندر زمان زير سنگ آرمش
بيامد شتابان بدان رزمگاه
کجا بود بهرام يل بي سپاه
چو بهرام را ديد نيزه بدست
يکي برخروشيد چون پيل مست
بدو گفت ازين لشکر نامدار
پياده يکي مرد و چندين سوار
بايران گرازيد خواهي همي
سرت برفرازيد خواهي همي
سران را سپردي سر اندر زمان
گه آمد که بر تو سرآيد زمان
پس آنگه بفرمود کاندر نهيد
بتير و بگرز و بژوپين دهيد
برو انجمن شد يکي لشکري
هرانکس که بد از دليران سري
کمان را بزه کرد بهرام گرد
بتير از هوا روشنايي ببرد
چو تير اسپري شد سوي نيزه گشت
چو درياي خون شد همه کوه و دشت
چو نيزه قلم شد بگرز و بتيغ
همي خون چکانيد بر تيره ميغ
چو رزمش برين گونه پيوسته شد
بتيرش دلاور بسي خسته شد
چو بهرام يل گشت بي توش و تاو
پس پشت او اندر آمد تژاو
يکي تيغ زد بر سر کتف اوي
که شير اندر آمد ز بالا بروي
جدا شد ز تن دست خنجرگزار
فروماند از رزم و برگشت کار
تژاو ستمگاره را دل بسوخت
بکردار آتش رخش برفروخت
بپيچيد ازو روي پر درد و شرم
بجوش آمدش در جگر خون گرم
چو خورشيد تابنده بنمود پشت
دل گيو گشت از برادر درشت
ببيژن چنين گفت کاي رهنماي
برادر نيامد همي باز جاي
ببايد شدن تا وراکار چيست
نبايد که بر رفته بايد گريست
دليران برفتند هر دو چو گرد
بدان جاي پرخاش و ننگ و نبرد
بديدار بهرامشان بد نياز
همي خسته و کشته جستند باز
همه دشت پرخسته و کشته بود
جهاني بخون اندر آغشته بود
دليران چو بهرام را يافتند
پر از آب و خون ديده بشتافتند
بخاک و بخون اندر افگنده خوار
فتاده ازو دست و برگشته کار
همي ريخت آب از بر چهراوي
پر از خون دو تن ديده از مهر اوي
چو بازآمدش هوش بگشاد چشم
تنش پر ز خون بود و دل پر ز خشم
چنين گفت با گيو کاي نامجوي
مرا چون بپوشي بتابوت روي
تو کين برادر بخواه از تژاو
ندارد مگر گاو با شير تاو
مرا ديد پيران ويسه نخست
که با من بدش روزگاري نشست
همه نامداران و گردان چين
بجستند با من بآغاز کين
تن من تژاو جفاپيشه خست
نکرد ايچ ياد از نژاد و نشست
چو بهرام گرد اين سخن ياد کرد
بباريد گيو از مژه آب زرد
بدادار دارنده سوگند خورد
بروز سپيد و شب لاژورد
که جز ترگ رومي نبيند سرم
مگر کين بهرام بازآورم
پر از درد و پر کين بزين برنشست
يکي تيغ هندي گرفته بدست
بدانگه که شد روي گيتي سياه
تژاو از طلايه برآمد براه
چو از دور گيو دليرش بديد
عنان را بپيچيد و دم درکشيد
چو دانست کز لشکر اندر گذشت
ز گردان و گردنکشان دور گشت
سوي او بيفکند پيچان کمند
ميان تژاو اندر آمد به بند
بران اندر آورد و برگشت زود
پس آسانش از پشت زين در ربود
بخاک اندر افگند خوار و نژند
فرود آمد و دست کردش به بند
نشست از بر اسپ و او را کشان
پس اندر همي برد چون بيهشان
چنين گفت با او بخواهش تژاو
که با من نماند اي دلير ايچ تاو
چه کردم کزين بي شمار انجمن
شب تيره دوزخ نمودي بمن
بزد بر سرش تازيانه دويست
بدو گفت کين جاي گفتار نيست
نداني همي اي بد شور بخت
که در باغ کين تازه کشتي درخت
که بالاش با چرخ همبر بود
تنش خون خورد بار او سر بود
شکار تو بهرام بايد بجنگ
ببيني کنون زخم کام نهنگ
چنين گفت با گيو جنگي تژاو
که تو چون عقابي و من چون چکاو
ز بهرام بر بد نبردم گمان
نه او را بدست من آمد زمان
که من چون رسيدم سواران چين
ورا کشته بودند بر دشت کين
بران بد که بهرام بيجان شدست
ز دردش دل گيو پيچان شدست
کشانش بيارد گيو دلير
بپيش جگر خسته بهرام شير
بدو گفت کاينک سر بي وفا
مکافات سازم جفا را جفا
سپاس از جهان آفرين کردگار
که چندان زمان ديدم از روزگار
که تيره روان بدانديش تو
بپردازم اکنون من از پيش تو
همي کرد خواهش بريشان تژاو
همي خواست از کشتن خويش تاو
همي گفت ار ايدونک اين کار بود
سر من بخنجر بريدن چه سود
يکي بنده باشم روان ترا
پرستش کنم گوربان ترا
چنين گفت با گيو بهرام شير
که اي نامور نامدار دلير
گر ايدونک از وي بمن بد رسيد
همان روز مرگش نبايد چشيد
سر پر گناهش روان داد من
بمان تا کند در جهان ياد من
برادر چو بهرام را خسته ديد
تژاو جفا پيشه را بسته ديد
خروشيد و بگرفت ريش تژاو
بريدش سر از تن بسان چکاو
دل گيو زان پس بريشان بسوخت
روانش ز غم آتشي برفروخت
که گر من کشم ور کشي پيش من
برادر بود گر کسي خويش من
بگفت اين و بهرام يل جان بداد
جهان را چنين است ساز ونهاد
عنان بزرگي هرآنکو بجست
نخستين ببايد بخون دست شست
اگر خود کشد گر کشندش بدرد
بگرد جهان تا تواني مگرد
خروشان بر اسپ تژاوش ببست
به بيژن سپرد آنگهي برنشست
بياوردش از جايگاه تژاو
بنزديک ايران دلش پر ز تاو
چو شد دور زان جايگاه نبرد
بکردار ايوان يکي دخمه کرد
بياگند مغزش بمشک و عبير
تنش را بپوشيد چيني حرير
برآيين شاهانش بر تخت عاج
بخوابيد و آويخت بر سرش تاج
سر دخمه کردند سرخ و کبود
تو گفتي که بهرام هرگز نبود
شد آن لشکر نامور سوگوار
ز بهرام وز گردش روزگار
چو برزد سر از کوه تابنده شيد
برآمد سر تاج روز سپيد
سپاه پراگنده گردآمدند
همي هر کسي داستانها زدند
که چندين ز ايرانيان کشته شد
سربخت سالار برگشته شد
چنين چيره دست ترکان بجنگ
سپه را کنون نيست جاي درنگ
بر شاه بايد شدن بي گمان
ببينيم تا بر چه گردد زمان
اگر شاه را دل پر از جنگ نيست
مرا و تو را جاي آهنگ نيست
پسر بي پدر شد پدر بي پسر
بشد کشته و زنده خسته جگر
اگر جنگ فرمان دهد شهريار
بسازد يکي لشکر نامدار
بياييم و دلها پر از کين و جنگ
کنيم اين جهان بر بدانديش تنگ
برين راي زان مرز گشتند باز
همه دل پر از خون و جان پر گداز
برادر ز خون برادر به درد
زبانشان ز خويشان پر از ياد کرد
برفتند يکسر سوي کاسه رود
روانشان ازان کشتگان پر درود
طلايه بيامد بپيش سپاه
کسي را نديد اندران جايگاه
بپيران فرستاد زود آگهي
کز ايرانيان گشت گيتي تهي
چو بشنيد پيران هم اندر زمان
بهر سو فرستاد کارآگهان
چو برگشتن مهتران شد درست
سپهبد روان را ز انده بشست
بيامد بشبگير خود با سپاه
همي گشت بر گرد آن رزمگاه
همه کوه و هم دشت و هامون و راغ
سراپرده و خيمه بد همچو باغ
بلشکر ببخشيد خود برگرفت
ز کار جهان مانده اندر شگفت
که روزي فرازست و روزي نشيب
گهي شاد دارد گهي با نهيب
همان به که با جام مانيم روز
همي بگذرانيم روزي بروز
بدان آگهي نزد افراسياب
هيوني برافگند هنگام خواب
سپهبد بدان آگهي شاد شد
ز تيمار و درددل آزاد شد
همه لشکرش گشته روشن روان
ببستند آيين ره پهلوان
همه جامه زينت آويختند
درم بر سر او همي ريختند
چو آمد بنزديکي شهر شاه
سپهبد پذيره شدش با سپاه
برو آفرين کرد و بسيار گفت
که از پهلوانان ترا نيست جفت
دو هفته ز ايوان افراسياب
همي بر شد آواز چنگ و رباب
سيم هفته پيران چنان کرد راي
که با شادماني شود باز جاي
يکي خلعت آراست افراسياب
که گر برشماري بگيرد شتاب
ز دينار وز گوهر شاهوار
ز زرين کمرهاي گوهرنگار
از اسپان تازي بزرين ستام
ز شمشير هندي بزرين نيام
يکي تخت پرمايه از عاج و ساج
ز پيروزه مهد و ز بيجاده تاج
پرستار چيني و رومي غلام
پر از مشک و عنبر دو پيروزه جام
بنزديک پيران فرستاد چيز
ازان پس بسي پندها داد نيز
که با موبدان باش و بيدار باش
سپه را ز دشمن نگهدار باش
نگه کن خردمند کارآگهان
بهرجاي بفرست گرد جهان
که کيخسرو امروز با خواستست
بداد و دهش گيتي آراستست
نژاد و بزرگي و تخت و کلاه
چو شد گرد ازين بيش چيزي مخواه
ز برگشتن دشمن ايمن مشو
زمان تا زمان آگهي خواه نو
بجايي که رستم بود پهلوان
تو ايمن بخسپي بپيچد روان
پذيرفت پيران همه پند اوي
که سالار او بود و پيوند اوي
سپهدار پيران و آن انجمن
نهادند سر سوي راه ختن
بپاي آمد اين داستان فرود
کنون رزم کاموس بايد سرود