نه دژ ماند اينجا نه سنگ و نه خاک
سراسر ز جا اندر آرند پاک
وگر طوس را زين گزندي رسد
به خسرو ز دردش نژندي رسد
بکين پدرت اندر آيد شکست
شکستي که هرگز نشايدش بست
بگردان عنان و مينداز تير
بدژ شو مبر رنج بر خيره خير
سخن هرچ از پيش بايست گفت
نگفت و همي داشت اندر نهفت
ز بي مايه دستور ناکاردان
ورا جنگ سود آمد و جان زيان
فرود جوان را دژ آباد بود
بدژ درپرستنده هفتاد بود
همه ماهرويان بباره بدند
چو ديباي چيني نظاره بدند
ازان بازگشتن فرود جوان
ازيشان همي بود تيره روان
چنين گفت با شاهزاده تخوار
که گر جست خواهي همي کارزار
نگر نامور طوس را نشکني
ترا آن به آيد که اسپ افگني
و ديگر که باشد مر او را زمان
نيايد به يک چوبه تير از کمان
چو آمد سپهبد بر اين تيغ کوه
بيايد کنون لشکرش همگروه
ترا نيست در جنگ پاياب اوي
نديدي براوهاي پرتاب اوي
فرود از تخوار اين سخنها شنيد
کمان را بزه کرد و اندر کشيد
خدنگي بر اسپ سپهبد بزد
چنان کز کمان سواران سزد
نگون شد سر تازي و جان بداد
دل طوس پرکين و سر پر ز باد
بلشکر گه آمد بگردن سپر
پياده پر از گرد و آسيمه سر
گواژه همي زد پس او فرود
که اين نامور پهلوان را چه بود
که ايدون ستوه آمد از يک سوار
چگونه چمد در صف کارزار
پرستندگان خنده برداشتند
همي از چرم نعره برداشتند
که پيش جواني يکي مرد پير
ز افراز غلتان شد از بيم تير
سپهبد فرود آمد از کوه سر
برفتند گردان پر اندوه سر
که اکنون تو بازآمدي تندرست
بآب مژه رخ نبايست شست
بپيچيد زان کار پرمايه گيو
که آمد پياده سپهدار نيو
چنين گفت کين را خود اندازه نيست
رخ نامداران برين تازه نيست
اگر شهريارست با گوشوار
چه گيرد چنين لشکر کشن خوار
نبايد که باشيم همداستان
به هر گونه کو زند داستان
اگر طوس يک بار تندي نمود
زمانه پرآزار گشت از فرود
همه جان فداي سياوش کنيم
نبايد که اين بد فرامش کنيم
زرسپ گرانمايه زو شد بباد
سواري سرافراز نوذرنژاد
بخونست غرقه تن ريونيز
ازين بيش خواري چه بينيم نيز
گرو پور جمست و مغز قباد
بناداني اين جنگ را برگشاد
همي گفت و جوشن همي بست گرم
همي بر تنش بر بدريد چرم
نشست از بر اژدهاي دژم
خرامان بيامد براه چرم
فرود سياوش چو او را بديد
يکي باد سرد از جگر برکشيد
همي گفت کين لشکر رزمساز
ندانند راه نشيب و فراز
همه يک ز ديگر دلاورترند
چو خورشيد تابان بدو پيکرند
وليکن خرد نيست با پهلوان
سر بي خرد چون تن بي روان
نباشند پيروز ترسم بکين
مگر خسرو آيد بتوران زمين
بکين پدر جمله پشت آوريم
مگر دشمنان را به مشت آوريم
بگوکين سوار سرافراز کيست
که بر دست و تيغش ببايد گريست
نگه کرد ز افراز بالا تخوار
ببي دانشي بر چمن رست خار
بدو گفت کين اژدهاي دژم
که مرغ از هوا اندر آرد بدم
که دست نياي تو پيران ببست
دو لشکر ز ترکان بهم برشکست
بسي بي پدر کرد فرزند خرد
بسي کوه و رود و بيابان سپرد
پدر نيز ازو شد بسي بي پسر
بپي بسپرد گردن شير نر
بايران برادرت را او کشيد
بجيحون گذر کرد و کشتي نديد
وراگيو خوانند پيلست و بس
که در رزم درياي نيلست و بس
چو بر زه بشست اندر آري گره
خدنگت نيابد گذر بر زره
سليح سياوش بپوشد بجنگ
نترسد ز پيکان تير خدنگ
بکش چرخ و پيکان سوي اسپ ران
مگر خسته گردد هيون گران
پياده شود بازگردد مگر
کشان چون سپهبد بگردن سپر
کمان را بزه کرد جنگي فرود
پس آن قبضه چرخ بر کف بسود
بزد تير بر سينه اسپ گيو
فرود آمد از باره برگشت نيو
ز بام سپد کوه خنده بخاست
همي مغز گيو از گواژه بکاست
برفتند گردان همه پيش گيو
که يزدان سپاس اي سپهدار نيو
که اسپ است خسته تو خسته نه يي
توان شد دگر بار بسته نه يي
برگيو شد بيژن شير مرد
فراوان سخنها بگفت از نبرد
که اي باب شيراوژن تيزچنگ
کجا پيل با تو نرفتي بجنگ
چرا ديد پشت ترا يک سوار
که دست تو بودي بهر کارزار
ز ترکي چنين اسپ خسته بدست
برفتي سراسيمه برسان مست
بدو گفت چون کشته شد بارگي
بدو دادمي سر به يکبارگي
همي گفت گفتارهاي درشت
چو بيژن چنان ديد بنمود پشت
برآشفت گيو از گشاد برش
يکي تازيانه بزد بر سرش
بدو گفت نشنيدي از رهنماي
که با رزمت انديشه بايد بجاي
نه تو مغز داري نه راي و خرد
چنين گفت را کس بکيفر برد
دل بيژن آمد ز تندي بدرد
بدادار دارنده سوگند خورد
که زين را نگردانم از پشت اسپ
مگر کشته آيم بکين زرسپ
وزآنجا بيامد دلي پر ز غم
سري پر ز کينه بر گستهم
کز اسپان تو باره اي دستکش
کجا بر خرامد بافراز خوش
بده تا بپوشم سليح نبرد
يکي تا پديد آيد از مردمرد
يکي ترک رفتست بر تيغ کوه
بدين سان نظاره برو بر گروه
چنين داد پاسخ که اين نيست روي
ابر خيره گرد بلاها مپوي
زرسپ سپهدار چون ريونيز
سپهبد که گيتي ندارد بچيز
پدرت آنکه پيل ژيان بشکرد
بگردنده گردون همي ننگرد
ازو بازگشتند دل پر ز درد
کس آورد با کوه خارا نکرد
مگر پر کرگس بود رهنماي
وگرنه بران دژ که پويد بپاي
بدو گفت بيژن که مشکن دلم
کنون يال و بازو ز هم بگسلم
يکي سخت سوگند خوردم بماه
بدادار گيهان و ديهيم شاه
کزين ترک من برنگردانم اسپ
زمانم سرايد مگر چون زرسپ
بدو گفت پس گستهم راه نيست
خرد خود از اين تيزي آگاه نيست
جهان پرفراز و نشيبست و دشت
گر ايدونک زينجا ببايد گذشت
مرا بارگير اينک جوشن کشد
دو ماندست اگر زين يکي را کشد
نيابم دگر نيز همتاي او
برنگ و تگ و زور و بالاي اوي
بدو گفت بيژن بکين زرسپ
پياده بپويم نخواهم خود اسپ
چنين داد پاسخ بدو گستهم
که مويي نخواهم ز تو بيش و کم
مرا گر بود بارگي ده هزار
همه موي پر از گوهر شاهوار
ندارم بدين از تو آن را دريغ
نه گنج و نه جان و نه اسپ و نه تيغ
برو يک بيک بارگيها ببين
کدامت به آيد يکي برگزين
بفرماي تا زين بر آن کت هواست
بسازند اگر کشته آيد رواست
يکي رخش بودش بکردار گرگ
کشيده زهار و بلند و سترگ
ز بهر جهانجوي مرد جوان
برو برفگندند بر گستوان
دل گيو شد زان سخن پر ز دود
چو انديشه کرد از گشاد فرود
فرستاد و مر گستهم را بخواند
بسي داستانهاي نيکو براند
فرستاد درع سياوش برش
همان خسرواني يکي مغفرش
بياورد گستهم درع نبرد
بپوشيد بيژن بکردار گرد
بسوي سپد کوه بنهاد روي
چنانچون بود مردم جنگجوي
چنين گفت شاه جوان با تخوار
که آمد بنوي يکي نامدار
نگه کن ببين تا ورا نام چيست
بدين مرد جنگي که خواهد گريست
بخسرو تخوار سراينده گفت
که اين را ز ايران کسي نيست جفت
که فرزند گيوست مردي دلير
بهر رزم پيروز باشد چو شير
ندارد جز او گيو فرزند نيز
گراميترستش ز گنج و ز چيز
تو اکنون سوي بارگي دار دست
دل شاه ايران نشايد شکست
و ديگر که دارد همي آن زره
کجا گيو زد بر ميان برگره
برو تير و ژوپين نيابد گذار
سزد گر پياده کند کارزار
تو با او بسنده نباشي بجنگ
نگه کن که الماس دارد بچنگ
بزد تير بر اسپ بيژن فرود
تو گفتي باسپ اندرون جان نبود
بيفتاد و بيژن جدا گشت ازوي
سوي تيغ با تيغ بنهاد روي
يکي نعره زد کاي سوار دلير
بمان تا ببيني کنون رزم شير
نداني که بي اسپ مردان جنگ
بيايند با تيغ هندي بچنگ
ببيني مرا گر بماني بجاي
به پيکار ازين پس نيايدت راي
چو بيژن همي برنگشت از فرود
فرود اندر آن کار تندي نمود
يکي تير ديگر بيانداخت شير
سپر بر سر آورد مرد دلير
سپر بر دريد و زره را نيافت
ازو روي بيژن بپستي نتافت
ازان تند بالا چو بر سر کشيد
بزد دست و تيغ از ميان برکشيد
فرود گرانمايه زو بازگشت
همه باره دژ پرآواز گشت
دوان بيژن آمد پس پشت اوي
يکي تيغ بد تيز در مشت اوي
به برگستوان بر زد و کرد چاک
گرانمايه اسپ اندر آمد بخاک
به دربند حصن اندر آمد فرود
دليران در دژ ببستند زود
ز باره فراوان بباريد سنگ
بدانست کان نيست جاي درنگ
خروشيد بيژن که اي نامدار
ز مردي پياده دلير و سوار
چنين بازگشتي و شرمت نبود
دريغ آن دل و نام جنگي فرود
بيامد بر طوس زان رزمگاه
چنين گفت کاي پهلوان سپاه
سزد گر برزم چنين يک دلير
شود نامبردار يک دشت شير
اگر کوه خارا ز پيکان اوي
شود آب و دريا بود کان اوي
سپهبد نبايد که دارد شگفت
ازين برتر اندازه نتوان گرفت
سپهبد بدارنده سوگند خورد
کزين دژ برآرم بخورشيد گرد
بکين زرسپ گرامي سپاه
برآرم بسازم يکي رزمگاه
تن ترک بدخواه بيجان کنم
ز خونش دل سنگ مرجان کنم
چو خورشيد تابنده شد ناپديد
شب تيره بر چرخ لشکر کشيد
دليران دژدار مردي هزار
ز سوي کلات اندر آمد سوار
در دژ ببستند زين روي تنگ
خروش جرس خاست و آواي زنگ
جريره بتخت گرامي بخفت
شب تيره با درد و غم بود جفت
بخواب آتشي ديد کز دژ بلند
برافروختي پيش آن ارجمند
سراسر سپد کوه بفروختي
پرستنده و دژ همي سوختي
دلش گشت پر درد و بيدار گشت
روانش پر از درد و تيمار گشت
بباره برآمد جهان بنگريد
همه کوه پرجوشن و نيزه ديد
رخش گشت پرخون و دل پر ز دود
بيامد به بالين فرخ فرود
بدو گفت بيدار گرد اي پسر
که ما را بد آمد ز اختر بسر
سراسر همه کوه پر دشمنست
در دژ پر از نيزه و جوشنست
بمادر چنين گفت جنگي فرود
که از غم چه داري دلت پر ز دود
مرا گر زمانه شدست اسپري
زمانه ز بخشش فزون نشمري
بروز جواني پدر کشته شد
مرا روز چون روز او گشته شد
بدست گروي آمد او را زمان
سوي جان من بيژن آمد دمان
بکوشم نميرم مگر غرم وار
نخواهم ز ايرانيان زينهار
سپه را همه ترگ و جوشن بداد
يکي ترگ رومي بسر برنهاد
ميانرا بخفتان رومي ببست
بيامد کمان کياني بدست
چو خورشيد تابنده بنمود چهر
خرامان برآمد بخم سپهر
ز هر سو برآمد خروش سران
گراييدن گرزهاي گران
غو کوس با ناله کرناي
دم ناي سرغين و هندي دراي
برون آمد از باره دژ فرود
دليران ترکان هرآنکس که بود
ز گرد سواران و ز گرز و تير
سر کوه شد همچو درياي قير
نبد هيچ هامون و جاي نبرد
همي کوه و سنگ اسپ را خيره کرد
ازين گونه تا گشت خورشيد راست
سپاه فرود دلاور بکاست
فراز و نشيبش همه کشته شد
سربخت مرد جوان گشته شد
بدو خيره ماندند ايرانيان
که چون او نديدند شير ژيان
ز ترکان نماند ايچ با او سوار
نديد ايچ تنها رخ کارزار
عنان را بپيچيد و تنها برفت
ز بالا سوي دژ خراميد تفت
چو رهام و بيژن کمين ساختند
فراز و نشيبش همي تاختند
چو بيژن پديد آمد اندر نشيب
سبک شد عنان و گران شد رکيب
فرود جوان ترگ بيژن بديد
بزد دست و تيغ از ميان برکشيد
چو رهام گرد اندر آمد به پشت
خروشان يکي تيغ هندي به مشت
بزد بر سر کتف مرد دلير
فرود آمد از دوش دستش به زير
چو از وي جدا گشت بازوي و دوش
همي تاخت اسپ و همي زد خروش
بنزديک دژ بيژن اندر رسيد
بزخمي پي باره او بريد
پياده خود و چند زان چاکران
تبه گشته از چنگ کنداوران
بدژ در شد و در ببستند زود
شد آن نامور شير جنگي فرود
بشد با پرستندگان مادرش
گرفتند پوشيدگان در برش
بزاري فگندند بر تخت عاج
نبد شاه را روز هنگام تاج
همه غاليه موي و مشکين کمند
پرستنده و مادر از بن بکند
همي کند جان آن گرامي فرود
همه تخت مويه همه حصن رود
چنين گفت چون لب ز هم برگرفت
که اين موي کندن نباشد شگفت
کنون اندر آيند ايرانيان
به تاراج دژ پاک بسته ميان
پرستندگان را اسيران کنند
دژ وباره کوه ويران کنند
دل هرک بر من بسوزد همي
ز جانم رخش برفروزد همي
همه پاک بر باره بايد شدن
تن خويش را بر زمين بر زدن
کجا بهر بيژن نماند يکي
نمانم من ايدر مگر اندکي
کشنده تن و جان من درد اوست
پرستار و گنجم چه در خورد اوست
بگفت اين و رخسارگان کرد زرد
برآمد روانش بتيمار و درد
ببازيگري ماند اين چرخ مست
که بازي برآرد به هفتاد دست
زماني بخنجر زماني بتيغ
زماني بباد و زماني بميغ
زماني بدست يکي ناسزا
زماني خود از درد و سختي رها
زماني دهد تخت و گنج و کلاه
زماني غم و رنج و خواري و چاه
همي خورد بايد کسي را که هست
منم تنگدل تا شدم تنگدست
اگر خود نزادي خردمند مرد
نديدي ز گيتي چنين گرم و سرد
ببايد به کوري و ناکام زيست
برين زندگاني ببايد گريست
سرانجام خاکست بالين اوي
دريغ آن دل و راي و آيين اوي
پرستندگان بر سر دژ شدند
همه خويشتن بر زمين برزدند
يکي آتشي خود جريره فروخت
همه گنجها را بآتش بسوخت
يکي تيغ بگرفت زان پس بدست
در خانه تازي اسپان ببست
شکمشان بدريد و ببريد پي
همي ريخت از ديده خوناب و خوي
بيامد ببالين فرخ فرود
يکي دشنه با او چو آب کبود
دو رخ را بروي پسر بر نهاد
شکم بردريد و برش جان بداد
در دژ بکندند ايرانيان
بغارت ببستند يکسر ميان
چو بهرام نزديک آن باره شد
از اندوه يکسر دلش پاره شد
بايرانيان گفت کين از پدر
بسي خوارتر مرد و هم زارتر
کشنده سياوش چاکر نبود
ببالينش بر کشته مادر نبود
همه دژ سراسر برافروخته
همه خان و مان کنده و سوخته
بايرانيان گفت کز کردگار
بترسيد وز گردش روزگار
ببد بس درازست چنگ سپهر
به بيدادگر برنگردد بمهر
زکيخسرو اکنون نداريد شرم
که چندان سخن گفت با طوس نرم
بکين سياوش فرستادتان
بسي پند و اندرزها دادتان
ز خون برادر چو آگه شود
همه شرم و آذرم کوته شود
ز رهام وز بيژن تيز مغز
نيايد بگيتي يکي کار نغز
هماننگه بيامد سپهدار طوس
براه کلات اندر آورد کوس
چو گودرز و چون گيو کنداوران
ز گردان ايران سپاهي گران
سپهبد بسوي سپدکوه شد
وزانجا بنزديکي انبوه شد
چو آمد ببالين آن کشته زار
بران تخت با مادر افگنده خوار
بيک دست بهرام پر آب چشم
نشسته ببالين او پر ز خشم
بدست دگر زنگه شاوران
برو انجمن گشته کنداوران
گوي چون درختي بران تخت عاج
بديدار ماه و ببالاي ساج
سياوش بد خفته بر تخت زر
ابا جوشن و تيغ و گرز و کمر
برو زار بگريست گودرز و گيو
بزرگان چو گرگين و بهرام نيو
رخ طوس شد پر ز خون جگر
ز درد فرود و ز درد پسر
که تندي پشيماني آردت بار
تو در بوستان تخم تندي مکار
چنين گفت گودرز با طوس و گيو
همان نامداران و گردان نيو
که تندي نه کار سپهبد بود
سپهبد که تندي کند بد بود
جواني بدين سان ز تخم کيان
بدين فر و اين برز و يال و ميان
بدادي بتيزي و تندي بباد
زرسپ آن سپهدار نوذرنژاد
ز تيزي گرفتار شد ريونيز
نبود از بد بخت ما مانده چيز
هنر بي خرد در دل مرد تند
چو تيغي که گردد ز زنگار کند
چو چندين بگفتند آب از دو چشم
بباريد و آمد ز تندي بخشم
چنين پاسخ آورد کز بخت بد
بسي رنج وسختي بمردم رسد
بفرمود تا دخمه شاهوار
بکردند بر تيغ آن کوهسار
نهادند زيراندرش تخت زر
بديباي زربفت و زرين کمر
تن شاهوارش بياراستند
گل و مشک و کافور و مي خواستند
سرش را بکافور کردند خشک
رخش را بعطر و گلاب و بمشک
نهادند بر تخت و گشتند باز
شد آن شيردل شاه گردن فراز
زراسپ سرافراز با ريونيز
نهادند در پهلوي شاه نيز
سپهبد بران ريش کافورگون
بباريد از ديدگان جوي خون
چنينست هرچند مانيم دير
نه پيل سرافراز ماند نه شير
دل سنگ و سندان بترسد ز مرگ
رهايي نيابد ازو بار و برگ
سه روزش درنگ آمد اندر چرم
چهارم برآمد ز شيپور دم
سپه برگرفت و بزد ناي و کوس
زمين کوه تا کوه گشت آبنوس
هرآنکس که ديدي ز توران سپاه
بکشتي تنش را فگندي براه
همه مرزها کرد بي تار و پود
همي رفت پيروز تا کاسه رود
بدان مرز لشکر فرود آوريد
زمين گشت زان خيمه ها ناپديد
خبر شد بترکان کز ايران سپاه
سوس کاسه رود اندر آمد براه
ز تران بيامد دليري جوان
پلاشان بيداردل پهلوان
بيامد که لشکر همي بنگرد
درفش سران را همي بشمرد
بلشکرگه اندر يکي کوه بود
بلند و بيکسو ز انبوه بود
نشسته برو گيو و بيژن بهم
همي رفت هرگونه از بيش و کم
درفش پلاشان ز توران سپاه
بديدار ايشان برآمد ز راه
چو از دور گيو دلاور بديد
بزد دست و تيغ از ميان برکشيد
چنين گفت کامد پلاشان شير
يکي نامداري سواري دلير
شوم گر سرش را ببرم ز تن
گرش بسته آرم بدين انجمن
بدو گفت بيژن که گر شهريار
مرا داد خلعت بدين کارزار
بفرمان مرا بست بايد کمر
برزم پلاشان پرخاشخر
به بيژن چنين گفت گيو دلير
که مشتاب در چنگ اين نره شير
نبايد که با او نتابي بجنگ
کني روز بر من برين جنگ تنگ
پلاشان چو شير است در مرغزار
جز از مرد جنگي نجويد شکار
بدو گفت بيژن مرا زين سخن
به پيش جهاندار ننگي مکن
سليح سياوش مرا ده بجنگ
پس آنگه نگه کن شکار پلنگ
بدو داد گيو دلير آن زره
همي بست بيژن زره را گره
يکي باره تيزرو برنشست
بهامون خراميد نيزه بدست
پلاشان يکي آهو افگنده بود
کبابش بر آتش پراگنده بود
همي خورد و اسپش چران و چمان
پلاشان نشسته به بازو کمان
چو اسپش ز دور اسپ بيژن بديد
خروشي برآورد و اندر دميد
پلاشان بدانست کامد سوار
بيامد بسيچيده کارزار
يکي بانگ برزد به بيژن بلند
منم گفت شيراوژن و و ديوبند
بگو آشکارا که نام تو چيست
که اختر همي بر تو خواهد گريست
دلاور بدو گفت من بيژنم
برزم اندرون پيل و رويين تنم
نيا شير جنگي پدر گيو گرد
هم اکنون ببيني ز من دستبرد
بروز بلا در دم کارزار
تو بر کوه چون گرگ مردار خواه
همي دود و خاکستر و خون خوري
گه آمد که لشکر بهامون بري
پلاشان بپاسخ نکرد ايچ ياد
برانگيخت آن پيل تن را چو باد
سواران بنيزه برآويختند
يکي گرد تيره برانگيختند
سنانهاي نيزه بهم برشکست
يلان سوي شمشير بردند دست
بزخم اندرون تيغ شد لخت لخت
ببودند لرزان چو شاخ درخت
بآب اندرون غرقه شد بارگي
سرانشان غمي گشت يکبارگي
عمود گران برکشيدند باز
دو شير سرافراز و دو رزمساز
چنين تا برآورد بيژن خروش
عمودگران برنهاده بدوش
بزد بر ميان پلاشان گرد
همه مهره پشت بشکست خرد
ز بالاي اسپ اندر آمد تنش
نگون شد بر و مغفر و جوشنش
فرود آمد از باره بيژن چو گرد
سر مرد جنگي ز تن دور کرد
سليح و سر و اسپ آن نامجوي
بياورد و سوي پدر کرد روي
دل گيو بد زان سخن پر ز درد
که چون گردد آن باد روز نبرد
خروشان و جوشان بدان ديده گاه
که تا گرد بيژن کي آيد ز راه
همي آمد از راه پور جوان
سر و جوشن و اسپ آن پهلوان
بياورد و بنهاد پيش پدر
بدو گفت پيروز باش اي پسر
برفتند با شادماني ز جاي
نهادند سر سوي پرده سراي
بياورد پيش سپهبد سرش
همان اسپ با جوشن و مغفرش
چنان شاد شد زان سخن پهلوان
که گفتي برافشاند خواهد روان
بدو گفت کاي پور پشت سپاه
سر نامداران و ديهيم شاه
هميشه بزي شاد و برترمنش
ز تو دور بادا بد بدکنش
ازان پس خبر شد بافراسياب
که شد مرز توران چو درياي آب
سوي کاسه رود اندر آمد سپاه
زمين شد ز کين سياوش سياه
سپهبد به پيران سالار گفت
که خسرو سخن برگشاد از نهفت
مگر کين سخن را پذيره شويم
همه با درفش و تبيره شويم
وگرنه ز ايران بيايد سپاه
نه خورشيد بينيم روشن نه ماه
برو لشکر آور ز هر سو فراز
سخنها نبايد که گردد دراز
وزين رو برآمد يکي تندباد
که کس را ز ايران نبد رزم ياد
يکي ابر تند اندر آمد چو گرد
ز سرما همي لب بدندان فسرد
سراپرده و خيمه ها گشت يخ
کشيد از بر کوه بر برف نخ
بيک هفته کس روي هامون نديد
همه کشور از برف شد ناپديد
خور و خواب و آرامگه تنگ شد
تو گفتي که روي زمين سنگ شد
کسي را نبد ياد روز نبرد
همي اسپ جنگي بکشت و بخورد
تبه شد بسي مردم و چارپاي
يکي را نبد چنگ و بازو بجاي
بهشتم برآمد بلند آفتاب
جهان شد سراسر چو درياي آب
سپهبد سپه را همي گرد کرد
سخن رفت چندي ز روز نبرد
که ايدر سپه شد ز تنگي تباه
سزد گر برانيم ازين رزمگاه
مبادا برين بوم و برها درود
کلات و سپدکوه گر کاسه رود
ز گردان سرافراز بهرام گفت
که اين از سپهبد نشايد نهفت
تو ما را بگفتار خامش کني
همي رزم پور سياوش کني
مکن کژ ابر خيره بر کار راست
بيک جان نگه کن که چندين بکاست
هنوز از بدي تا چه آيدت پيش
به چرم اندر است اين زمان گاوميش
سپهبد چنين گفت کاذرگشسپ
نبد نامورتر ز جنگي زرسپ
بلشکر نگه کن که چون ريونيز
که بيني بمردي و ديدار نيز
نه بر بي گنه کشته آمد فرود
نوشته چنين بود بود آنچ بود
مرا جام ازو پر مي و شير بود
جوان را ز بالا سخن تير بود
کنون از گذشته نياريم ياد
به بيداد شد کشته او گر بداد
چو خلعت ستد گيو گودرز ز شاه
که آن کوه هيزم بسوزد براه
کنونست هنگام آن سوختن
به آتش سپهري برافروختن
گشاده شود راه لشکر مگر
بباشد سپه را بروبر گذر
بدو گفت گيو اين سخن رنج نيست
وگر هست هم رنج بي گنج نيست
غمي گشت بيژن بدين داستان
نباشم بدين گفت همداستان
مرا با جواني نبايد نشست
بپيري کمر بر ميان تو بست
برنج و بسختي بپرورديم
بگفتار هرگز نيازرديم
مرا برد بايد بدين کار دست
نشايد تو با رنج و من با نشست