شماره ٢٢

چو آگاهي آمد به آزادگان
بر پير گودرز کشوادگان
که طوس و فريبرز گشتند باز
نيارست رفتن بر دژ فراز
بياراست پيلان و برخاست غو
بيامد سپاه جهاندار نو
يکي تخت زرين زبرجدنگار
نهاد از بر پيل و بستند بار
به گرد اندرش با درفش بنفش
به پا اندرون کرده زرينه کفش
جهانجوي بر تخت زرين نشست
به سر برش تاجي و گرزي به دست
دو ياره ز ياقوت و طوقي به زر
به زر اندرون نقش کرده گهر
همي رفت لشکر گروها گروه
که از سم اسپان زمين شد چو کوه
چو نزديک دژ شد همي برنشست
بپوشيد درع و ميان را ببست
نويسنده اي خواست بر پشت زين
يکي نامه فرمود با آفرين
ز عنبر نوشتند بر پهلوي
چنان چون بود نامه خسروي
که اين نامه از بنده کردگار
جهانجوي کيخسرو نامدار
که از بند آهرمن بد بجست
به يزدان زد از هر بدي پاک دست
که اويست جاويد برتر خداي
خداوند نيکي ده و رهنماي
خداوند بهرام و کيوان و هور
خداوند فر و خداوند زور
مرا داد اورند و فر کيان
تن پيل و چنگال شير ژيان
جهاني سراسر به شاهي مراست
در گاو تا برج ماهي مراست
گر اين دژ بر و بوم آهرمنست
جهان آفرين را به دل دشمنست
به فر و به فرمان يزدان پاک
سراسر به گرز اندر آرم به خاک
و گر جاودان راست اين دستگاه
مرا خود به جادو نبايد سپاه
چو خم دوال کمند آورم
سر جاودان را به بند آورم
وگر خود خجسته سروش اندرست
به فرمان يزدان يکي لشکرست
همان من نه از دست آهرمنم
که از فر و برزست جان و تنم
به فرمان يزدان کند اين تهي
که اينست پيمان شاهنشهي
يکي نيزه بگرفت خسرو به دست
همان نامه را بر سر نيزه بست
بسان درفشي برآورد راست
به گيتي بجز فر يزدان نخواست
بفرمود تا گيو با نيزه تفت
به نزديک آن بر شده باره رفت
بدو گفت کاين نامه پندمند
ببر سوي ديوار حصن بلند
بنه نامه و نام يزدان بخوان
بگردان عنان تيز و لختي ممان
بشد گيو نيزه گرفته به دست
پر از آفرين جان يزدان پرست
چو نامه به ديوار دژ برنهاد
به نام جهانجوي خسرو نژاد
ز دادار نيکي دهش ياد کرد
پس آن چرمه تيزرو باد کرد
شد آن نامه نامور ناپديد
خروش آمد و خاک دژ بردميد
همانگه به فرمان يزدان پاک
ازان باره دژ برآمد تراک
تو گفتي که رعدست وقت بهار
خروش آمد از دشت و ز کوهسار
جهان گشت چون روي زنگي سياه
چه از باره دژ چه گرد سپاه
تو گفتي برآمد يکي تيره ابر
هوا شد به کردار کام هژبر
برانگيخت کيخسرو اسپ سياه
چنين گفت با پهلوان سپاه
که بر دژ يکي تير باران کنيد
هوا را چو ابر بهاران کنيد
برآمد يکي ميغ بارش تگرگ
تگرگي که بردارد از ابر مرگ
ز ديوان بسي شد به پيکان هلاک
بسي زهره کفته فتاده به خاک
ازان پس يکي روشني بردميد
شد آن تيرگي سر به سر ناپديد
جهان شد به کردار تابنده ماه
به نام جهاندار پيروز شاه
برآمد يکي باد با آفرين
هوا گشت خندان و روي زمين
برفتند ديوان به فرمان شاه
در دژ پديد آمد از جايگاه
به دژ در شد آن شاه آزادگان
ابا پير گودرز کشوادگان
يکي شهر ديد اندر آن دژ فراخ
پر از باغ و ميدان و ايوان و کاخ
بدانجاي کان روشني بردميد
سر باره دژ بشد ناپديد
بفرمود خسرو بدان جايگاه
يکي گنبدي تا به ابر سياه
درازي و پهناي او ده کمند
به گرد اندرش طاقهاي بلند
ز بيرون دو نيمي تگ تازي اسپ
برآورد و بنهاد آذرگشسپ
نشستند گرد اندرش موبدان
ستاره شناسان و هم بخردان
دران شارستان کرد چندان درنگ
که آتشکده گشت با بوي و رنگ
چو يک سال بگذشت لشکر براند
بنه بر نهاد و سپه برنشاند
چو آگاهي آمد به ايران ز شاه
ازان ايزدي فر و آن دستگاه
جهاني فرو ماند اندر شگفت
که کيخسرو آن فر و بالا گرفت
همه مهتران يک به يک با نثار
برفتند شادان بر شهريار
فريبرز پيش آمدش با گروه
از ايران سپاهي بکردار کوه
چو ديدش فرود آمد از تخت زر
ببوسيد روي برادر پدر
نشاندش بر تخت زر شهريار
که بود از در ياره و گوشوار
همان طوس با کاوياني درفش
همي رفت با کوس و زرينه کفش
بياورد و پيش جهاندار برد
زمين را ببوسيد و او را سپرد
بدو گفت کاين کوس و زرينه کفش
به نيک اختري کاوياني درفش
ز لشکر ببين تا سزاوار کيست
يکي پهلوان از در کار کيست
ز گفتارها پوزش آورد پيش
بپيچيد زان بيهده راي خويش
جهاندار پيروز بنواختش
بخنديد و بر تخت بنشاختش
بدو گفت کين کاوياني درفش
هم آن پهلواني و زرينه کفش
نبينم سزاي کسي در سپاه
ترا زيبد اين کار و اين دستگاه
ترا پوزش اکنون نيايد به کار
نه بيگانه اي خواستي شهريار
چو پيروز برگشت شير از نبرد
دل و ديده دشمنان تيره کرد
سوي پهلو پارس بنهاد روي
جوان بود و بيدار و ديهيم جوي
چو زو آگهي يافت کاووس کي
که آمد ز ره پور فرخنده پي
پذيره شدش با رخي ارغوان
ز شادي دل پير گشته جوان
چو از دود خسرو نيا را بديد
بخنديد و شادان دلش بردميد
پياده شد و برد پيشش نماز
به ديدار او بد نيا را نياز
بخنديد و او را به بر در گرفت
نيايش سزاوار او برگرفت
وزانجا سوي کاخ رفتند باز
به تخت جهاندار ديهيم ساز
چو کاووس بر تخت زرين نشست
گرفت آن زمان دست خسرو به دست
بياورد و بنشاند بر جاي خويش
ز گنجور تاج کيان خواست پيش
ببوسيد و بنهاد بر سرش تاج
به کرسي شد از نامور تخت عاج
ز گنجش زبرجد نثار آوريد
بسي گوهر شاهوار آوريد
بسي آفرين بر سياوش بخواند
که خسرو به چهره جز او را نماند
ز پهلو برفتند آزادگان
سپهبد سران و گرانمايگان
به شاهي برو آفرين خواندند
همه زر و گوهر برافشاندند
جهان را چنين است ساز و نهاد
ز يک دست بستد به ديگر بداد
بدرديم ازين رفتن اندر فريب
زماني فراز و زماني نشيب
اگر دل توان داشتن شادمان
به شادي چرا نگذراني زمان
به خوشي بناز و به خوبي ببخش
مکن روز را بر دل خويش رخش
ترا داد و فرزند را هم دهد
درختي که از بيخ تو برجهد
نبيني که گنجش پر از خواستست
جهاني به خوبي بياراستست
کمي نيست در بخشش دادگر
فزوني بخوردست انده مخور