شماره ١٩

سواران گزين کرد پيران هزار
همه جنگجوي و همه نامدار
بديشان چنين گفت پيران که زود
عنان تگاور ببايد بسود
شب و روز رفتن چو شير ژيان
نبايد گشادن به ره بر ميان
که گر گيو و خسرو به ايران شوند
زنان اندر ايران چه شيران شوند
نماند برين بوم و بر خاک و آب
وزين داغ دل گردد افراسياب
به گفتار او سر برافراختند
شب و روز يکسر همي تاختند
نجستند روز و شب آرام و خواب
وزين آگهي شد به افراسياب
چنين تا بيامد يکي ژرف رود
سپه شد پراگنده چون تار و پود
بنش ژرف و پهناش کوتاه بود
بدو بر به رفتن دژآگاه بود
نشسته فرنگيس بر پاس گاه
به ديگر کران خفته بد گيو و شاه
فرنگيس زان جايگه بنگريد
درفش سپهدار توران بديد
دوان شد بر گيو و آگاه کرد
بران خفتگان خواب کوتاه کرد
بدو گفت کاي مرد با رنج خيز
که آمد ترا روزگار گريز
ترا گر بيابند بيجان کنند
دل ما ز درد تو پيچان کنند
مرا با پسر ديده گردد پرآب
برد بسته تا پيش افراسياب
وزان پس ندانم چه آيد گزند
نداند کسي راز چرخ بلند
بدو گفت گيو اي مه بانوان
چرا رنجه کردي بدينسان روان
تو با شاه برشو به بالاي تند
ز پيران و لشکر مشو هيچ کند
جهاندار پيروز يار منست
سر اختر اندر کنار منست
بدوگفت کيخسرو اي رزمساز
کنون بر تو بر کار من شد دراز
ز دام بلا يافتم من رها
تو چندين مشو در دم اژدها
به هامون مرارفت بايد کنون
فشاندن به شمشير بر شيد خون
بدو گفت گيو اي شه سرفراز
جهان را به نام تو آمد نياز
پدر پهلوانست و من پهلوان
به شاهي نپيچيم جان و روان
برادر مرا هست هفتاد و هشت
جهان شد چو نام تو اندر گذشت
بسي پهلوانست شاه اندکي
چه باشد چو پيدا نباشد يکي
اگر من شوم کشته ديگر بود
سر تاجور باشد افسر بود
اگر تو شوي دور از ايدر تباه
نبينم کسي از در تاج و گاه
شود رنج من هفت ساله به باد
دگر آنک ننگ آورم بر نژاد
تو بالا گزين و سپه را ببين
مرا ياد باشد جهان آفرين
بپوشيد درع و بيامد چو شير
همان باره دستکش را به زير
ازين سوي شه بود ز آنسو سپاه
ميانچي شده رود و بر بسته راه
چو رعد بهاران بغريد گيو
ز سالار لشکر همي جست نيو
چو بشنيد پيرانش دشنام داد
بدو گفت کاي بد رگ ديوزاد
چو تنها بدين رزمگاه آمدي
دلاور به پيش سپاه آمدي
کنون خوردنت نوک ژوپين بود
برت را کفن چنگ شاهين بود
اگر کوه آهن بود يک سوار
چو مور اندر آيد به گردش هزار
شود خيره سر گرچه خردست مور
نه مورست پوشيده مرد و ستور
کنند اين زره بر تنش چاک چاک
چو مردار گردد کشندش به خاک
يکي داستان زد هژبر دمان
که چون بر گوزني سرآيد زمان
زمانه برو دم همي بشمرد
بيايد دمان پيش من بگذرد
زمان آوريدت کنون پيش من
همان پيش اين نامدار انجمن
بدو گفت گيو اي سپهدار شير
سزد گر به آب اندر آيي دلير
ببيني کزين پرهنر يک سوار
چه آيد ترا بر سر اي نامدار
هزاريد و من نامور يک دلير
سر سرکشان اندر آرم به زير
چو من گرزه سرگراي آورم
سران را همه زير پاي آورم
چو بشنيد پيران برآورد خشم
دلش گشت پرخون و پرآب چشم
برانگيخت اسپ و بيفشارد ران
به گردن برآورد گرز گران
چو کشتي ز دشت اندر آمد به رود
همي داد نيکي دهش را درود
نکرد ايچ گيو آزمون را شتاب
بدان تا برآمد سپهبد ز آب
ز بالا به پستي بپيچيد گيو
گريزان همي شد ز سالار نيو
چو از آب وز لشکرش دور کرد
به زين اندر افگند گرز نبرد
گريزان ازو پهلوان بلند
ز فتراک بگشاد پيچان کمند
هم آورد با گيو نزديک شد
جهان چون شب تيره تاريک شد
بپيچيد گيو سرافراز يال
کمند اندرافگند و کردش دوال
سر پهلوان اندر آمد به بند
ز زين برگرفتش به خم کمند
پياده به پيش اندر افگند خوار
ببردش دمان تا لب رودبار
بيفگند بر خاک و دستش ببست
سليحش بپوشيد و خود بر نشست
درفشش گرفته به چنگ اندرون
بشد تا لب آب گلزريون
چو ترکان درفش سپهدار خويش
بديدند رفتند ناچار پيش
خروش آمد و ناله کرناي
دم ناي رويين و هندي دراي
جهانديده گيو اندر آمد به آب
چو کشتي که از باد گيرد شتاب
برآورد گرز گران را به کفت
سپه ماند از کار او در شگفت
سبک شد عنان وگران شد رکيب
سر سرکشان خيره گشت از نهيب
به شمشير و با نيزه سرگراي
همي کشت ازيشان يل رهنماي
از افگنده شد روي هامون چون کوه
ز يک تن شدند آن دليران ستوه
قفاي يلان سوي او شد همه
چو شير اندر آمد به پيش رمه
چو لشکر هزيمت شد از پيش گيو
چنان لشکري گشن و مردان نيو
چنان خيره برگشت و بگذاشت آب
که گفتي نديدست لشکر به خواب
دمان تا به نزديک پيران رسيد
همي خواست از تن سرش را بريد
به خواري پياده ببردش کشان
دمان و پر از درد چون بيهشان
چنين گفت کاين بددل و بي وفا
گرفتار شد در دم اژدها
سياوش به گفتار او سر بداد
گر او باد شد اين شود نيز باد
ابر شاه پيران گرفت آفرين
خروشان ببوسيد روي زمين
همي گفت کاي شاه دانش پژوه
چو خورشيد تابان ميان گروه
تو دانسته اي درد و تيمار من
ز بهر تو با شاه پيگار من
سزد گر من از چنگ اين اژدها
به بخت و به فر تو يابم رها
به کيخسرو اندر نگه کرد گيو
بدان تا چه فرمان دهد شاه نيو
فرنگيس را ديد ديده پرآب
زبان پر ز نفرين افراسياب
به گيو آن زمان گفت کاي سرافراز
کشيدي بسي رنج راه دراز
چنان دان که اين پيرسر پهلوان
خردمند و رادست و روشن روان
پس از داور دادگر رهنمون
بدان کاو رهانيد ما را ز خون
ز بد مهر او پرده جان ماست
وزين کرده خويش زنهار خواست
بدو گفت گيو اي سر بانوان
انوشه روان باش تا جاودان
يکي سخت سوگند خوردم به ماه
به تاج و به تخت شه نيک خواه
که گر دست يابم برو روز کين
کنم ارغواني ز خونش زمين
بدو گفت کيخسرو اي شيرفش
زبان را ز سوگند يزدان مکش
کنونش به سوگند گستاخ کن
به خنجر وراگوش سوراخ کن
چو از خنجرت خون چکد بر زمين
هم از مهر ياد آيدت هم ز کين
بشد گيو و گوشش به خنجر بسفت
ز سوگند برتر درشتي نگفت
چنين گفت پيران ازان پس به شاه
که کلباد شد بي گمان با سپاه
بفرماي کاسپم دهد باز نيز
چنان دان که بخشيده اي جان و چيز
بدو گفت گيو اي دلير سپاه
چرا سست گشتي به آوردگاه
به سوگند يابي مگر باره باز
دو دستت ببندم به بند دراز
که نگشايد اين بند تو هيچکس
گشاينده گلشهر خواهيم و بس
کجا مهتر بانوان تو اوست
وزو نيست پيدا ترا مغز و پوست
بدان گشت همداستان پهلوان
به سوگند بخريد اسپ و روان
که نگشايد آن بند را کس به راه
ز گلشهر سازد وي آن دستگاه
بدو داد اسپ و دو دستش ببست
ازان پس بفرمود تا برنشست