شماره ١٤

چو آگاهي آمد به کاووس شاه
که شد روزگار سياوش تباه
به کردار مرغان سرش را ز تن
جدا کرد سالار آن انجمن
ابر بي گناهش به خنجر به زار
بريدند سر زان تن شاهوار
بنالد همي بلبل از شاخ سرو
چو دراج زير گلان با تذرو
همه شهر توران پر از داغ و درد
به بيشه درون برگ گلنار زرد
گرفتند شيون به هر کوهسار
نه فريادرس بود و نه خواستار
چو اين گفته بشنيد کاووس شاه
سر نامدارش نگون شد ز گاه
بر و جامه بدريد و رخ را بکند
به خاک اندر آمد ز تخت بلند
برفتند با مويه ايرانيان
بدان سوگ بسته به زاري ميان
همه ديده پرخون و رخساره زرد
زبان از سياوش پر از يادکرد
چو طوس و چو گودرز و گيو دلير
چو شاپور و فرهاد و رهام شير
همه جامه کرده کبود و سياه
همه خاک بر سر بجاي کلاه
پس آگاهي آمد سوي نيمروز
به نزديک سالار گيتي فروز
که از شهر ايران برآمد خروش
همي خاک تيره برآمد به جوش
پراگند کاووس بر يال خاک
همه جامه خسروي کرد چاک
تهمتن چو بشنيد زو رفت هوش
ز زابل به زاري برآمد خروش
به چنگال رخساره بشخود زال
همي ريخت خاک از بر شاخ و يال
چو يک هفته با سوگ بود و دژم
به هشتم برآمد ز شيپور دم
سپاهي فراوان بر پيلتن
ز کشمير و کابل شدند انجمن
به درگاه کاووس بنهاد روي
دو ديده پر از آب و دل کينه جوي
چو نزديکي شهر ايران رسيد
همه جامه پهلوي بردريد
به دادار دارنده سوگند خورد
که هرگز تنم بي سليح نبرد
نباشد بشويم سرم را ز خاک
همه بر تن غم بود سوگناک
کله ترگ و شمشير جام منست
به بازو خم خام دام منست
چو آمد به نزديک کاووس کي
سرش بود پرخاک و پرخاک پي
بدو گفت خوي بد اي شهريار
پراگندي و تخمت آمد ببار
ترا مهر سودابه و بدخوي
ز سر برگرفت افسر خسروي
کنون آشکارا ببيني همي
که بر موج دريا نشيني همي
از انديشه خرد و شاه سترگ
بيامد به ما بر زياني بزرگ
کسي کاو بود مهتر انجمن
کفن بهتر او را ز فرمان زن
سياوش به گفتار زن شد به باد
خجسته زني کاو ز مادر نزاد
دريغ آن بر و برز و بالاي او
رکيب و خم خسرو آراي او
دريغ آن گو نامبرده سوار
که چون او نبيند دگر روزگار
چو در بزم بودي بهاران بدي
به رزم افسر نامداران بدي
همي جنگ با چشم گريان کنم
جهان چون دل خويش بريان کنم
نگه کرد کاووس بر چهر او
بديد اشک خونين و آن مهر او
نداد ايچ پاسخ مر او را ز شرم
فرو ريخت از ديدگان آب گرم
تهمتن برفت از بر تخت اوي
سوي خان سودابه بنهاد روي
ز پرده به گيسوش بيرون کشيد
ز تخت بزرگيش در خون کشيد
به خنجر به دو نيم کردش به راه
نجنبيد بر جاي کاووس شاه
بيامد به درگاه با سوگ و درد
پر از خون دل و ديده رخساره زرد
همه شهر ايران به ماتم شدند
پر از درد نزديک رستم شدند
چو يک هفته با سوگ و با آب چشم
به درگاه بنشست پر درد و خشم
به هشتم بزد ناي رويين و کوس
بيامد به درگاه گودرز و طوس
چو فرهاد و شيدوش و گرگين و گيو
چو بهرام و رهام و شاپور نيو
فريبرز کاووس درنده شير
گرازه که بود اژدهاي دلير
فرامرز رستم که بد پيش رو
نگهبان هر مرز و سالار نو
به گردان چنين گفت رستم که من
برين کينه دادم دل و جان و تن
که اندر جهان چون سياوش سوار
نبندد کمر نيز يک نامدار
چنين کار يکسر مداريد خرد
چنين کينه را خرد نتوان شمرد
ز دلها همه ترس بيرون کنيد
زمين را ز خون رود جيحون کنيد
به يزدان که تا در جهان زنده ام
به کين سياوش دل آگنده ام
بران تشت زرين کجا خون اوي
فرو ريخت ناکارديده گروي
بماليد خواهم همي روي و چشم
مگر بر دلم کم شود درد و خشم
وگر همچنانم بود بسته چنگ
نهاده به گردن درون پالهنگ
به خاک اندرون خوار چون گوسفند
کشندم دو بازو به خم کمند
و گر نه من و گرز و شمشير تيز
برانگيزم اندر جهان رستخيز
نبيند دو چشمم مگر گرد رزم
حرامست بر من مي و جام و بزم
به درگاه هر پهلواني که بود
چو زان گونه آواز رستم شنود
همه برگرفتند با او خروش
تو گفتي که ميدان برآمد به جوش
ز ميدان يکي بانگ برشد به ابر
تو گفتي زمين شد به کام هژبر
بزد مهره بر پشت پيلان به جام
يلان بر کشيدند تيغ از نيام
برآمد خروشيدن گاودم
دم ناي رويين و رويينه خم
جهان پر شد از کين افراسياب
به دريا تو گفتي به جوش آمد آب
نبد جاي پوينده را بر زمين
ز نيزه هوا ماند اندر کمين
ستاره به جنگ اندر آمد نخست
زمين و زمان دست خون را بشست
ببستند گردان ايران ميان
به پيش اندرون اختر کاويان
گزين کرد پس رستم زابلي
ز گردان شمشيرزن کابلي
ز ايران و از بيشه نارون
ده و دو هزار از يلان انجمن
سپه را فرامرز بد پيش رو
که فرزند گو بود و سالار نو
همي رفت تا مرز توران رسيد
ز دشمن کسي را به ره بر نديد
دران مرز شاه سپيجاب بود
که با لشکر و گنج و با آب بود
ورازاد بد نام آن پهلوان
دلير و سپه تاز و روشن روان
سپه بود شمشيرزن سي هزار
همه رزم جوي از در کارزار
ورازاد از قلب لشکر برفت
بيامد به نزد فرامرز تفت
بپرسيد و گفتش چه مردي بگوي
چرا کرده اي سوي اين مرز روي
سزد گر بگويي مرا نام خويش
بجويي ازين کار فرجام خويش
همانا به فرمان شاه آمدي
گر از پهلوان سپاه آمدي
چه داري ز افراسياب آگهي
ز اورنگ و ز تاج و تخت مهي
نبايد که بي نام بر دست من
روانت برآيد ز تاريک تن
فرامرز گفت اي گو شوربخت
منم بار آن خسرواني درخت
که از نام او شير پيچان شود
چو خشم آورد پيل بيجان شود
مرا با تو بدگوهر ديوزاد
چرا کرد بايد همي نام ياد
گو پيلتن با سپاه از پس است
که اندر جهان کينه خواه او بس است
به کين سياوش کمر بر ميان
ببست و بيامد چو شير ژيان
برآرد ازين مرز بي ارز دود
هوا گرد او را نيارد بسود
ورازاد بشنيد گفتار او
همي خوار دانست پيگار او
به لشکر بفرمود کاندر دهيد
کمان ها سراسر به زه بر نهيد
رده بر کشيد از دو رويه سپاه
به سر بر نهادند ز آهن کلاه
ز هر سو برآمد ز گردان خروش
همي کر شد از ناله کوس گوش
چو آواز کوس آمد و کرناي
فرامرز را دل برآمد ز جاي
به يک حمله اندر ز گردان هزار
بيفگند و برگشت از کارزار
دگر حمله کردش هزار و دويست
ورازاد را گفت لشکر مه ايست
که امروز بادافره ايزديست
مکافات بد را ز يزدان بديست
چنين لشکر گشن و چندين سوار
سراسيمه شد از يکي نامدار
همي شد فرامرز نيزه به دست
ورازاد را راه يزدان ببست
فرامرز جنگي چو او را بديد
خروشي چو شير ژيان برکشيد
برانگيخت از جاي شبرنگ را
بيفشرد بر نيزه بر چنگ را
يکي نيزه زد بر کمربند او
که بگسست زير زره بند او
چنان برگرفتش ز زين خدنگ
که گفتي يک پشه دارد به چنگ
بيفگند بر خاک و آمد فرود
سياووش را داد چندي درود
سر نامور دور کرد از تنش
پر از خون بيالود پيراهنش
چنين گفت کاينت سر کين نخست
پراگنده شد تخم پرخاش و رست
همه بوم و بر آتش اندرفگند
همي دود برشد به چرخ بلند
يکي نامه بنوشت نزد پدر
ز کار ورازاد پرخاشخر
که چون برگشادم در کين و جنگ
ورا برگرفتم ز زين پلنگ
به کين سياوش بريدم سرش
برافروختم آتش از کشورش
وزان سو نوندي بيامد به راه
به نزديک سالار توران سپاه
که آمد به کين رستم پيلتن
بزرگان ايران شدند انجمن
ورازاد را سر بريدند زار
برانگيخت از مرز توران دمار
سپه را سراسر بهم بر زدند
به بوم و به بر آتش اندر زدند
چو بشنيد افراسياب اين سخن
غمي شد ز کردارهاي کهن
نماند ايچ بر دشت ز اسپان يله
بياورد چوپان به ميدان گله
در گنج گوپال و برگستوان
همان نيزه و خنجر هندوان
همان گنج دينار و در و گهر
همان افسر و طوق زرين کمر
ز دستور گنجور بستد کليد
همه کاخ و ميدان درم گستريد
چو لشکر سراسر شد آراسته
بريشان پراگنده شد خواسته
بزد کوس رويين و هندي دراي
سواران سوي رزم کردند راي
سپهدار از گنگ بيرون کشيد
سپه را ز تنگي به هامون کشيد
فرستاد و مر سرخه را پيش خواند
ز رستم بسي داستانها براند
بدو گفت شمشيرزن سي هزار
ببر نامدار از در کارزار
نگه دار جان از بد پور زال
به رزمت نباشد جزو کس همال
تو فرزندي و نيکخواه مني
ستون سپاهي و ماه مني
چو بيدار دل باشي و راه جوي
که يارد نهادن بروي تو روي
کنون پيش رو باش و بيدار باش
سپه را ز دشمن نگهدار باش
ز پيش پدر سرخه بيرون کشيد
درفش و سپه را به هامون کشيد
طلايه چو گرد سپه ديد تفت
بپيچيد و سوي فرامرز رفت
از ايران سپه برشد آواي کوس
ز گرد سپه شد هوا آبنوس
خروش سواران و گرد سپاه
چو شب کرد گيتي نهان گشت ماه
درخشيدن تيغ الماس گون
سنانهاي آهار داده به خون
تو گفتي که برشد به گيتي بخار
برافروختند آتش کارزار
ز کشته فگنده به هر سو سران
زمين کوه گشت از کران تا کران
چو سرخه بران گونه پيگار ديد
درفش فرامرز سالار ديد
عنان را به بور سرافراز داد
به نيزه درآمد کمان باز داد
فرامرز بگذاشت قلب سپاه
بر سرخه با نيزه شد کينه خواه
يکي نيزه زد همچو آذرگشسپ
ز کوهه ببردش سوي يال اسپ
ز ترکان به ياري او آمدند
پر از جنگ و پرخاشجو آمدند
از آشوب ترکان و از رزم سخت
فرامرز را نيزه شد لخت لخت
بدانست سرخه که پاياب اوي
ندارد غمي گشت و برگاشت روي
پس اندر فرامرز با تيغ تيز
همي تاخت و انگيخته رستخيز
سواران ايران به کردار ديو
دمان از پسش برکشيده غريو
فرامرز چون سرخه را يافت چنگ
بيازيد زان سان که يازد پلنگ
گرفتش کمربند و از پشت زين
برآورد و زد ناگهان بر زمين
پياده به پيش اندر افگند خوار
به لشکرگه آوردش از کارزار
درفش تهمتن همانگه ز راه
پديد آمد و گرد پيل و سپاه
فرامرز پيش پدر شد چو گرد
به پيروزي از روزگار نبرد
به پيش اندرون سرخه را بسته دست
بکرده ورازاد را يال پست
همه غار و هامون پر از کشته بود
سر دشمن از رزم برگشته بود
سپاه آفرين خواند بر پهلوان
بران نامبردار پور جوان
تهمتن برو آفرين کرد نيز
به درويش بخشيد بسيار چيز
يکي داستان زد برو پيلتن
که هر کس که سر برکشد ز انجمن
خرد بايد و گوهر نامدار
هنر يار و فرهنگش آموزگار
چو اين گوهران را بجا آورد
دلاور شود پر و پا آورد
از آتش نبيني جز افروختن
جهاني چو پيش آيدش سوختن
فرامرز نشگفت اگر سرکش است
که پولاد را دل پر از آتش است
چو آورد با سنگ خارا کند
ز دل راز خويش آشکارا کند
به سرخه نگه کرد پس پيلتن
يکي سرو آزاده بد بر چمن
برش چون بر شير و رخ چون بهار
ز مشک سيه کرده بر گل نگار
بفرمود پس تا برندش به دشت
ابا خنجر و روزبانان و تشت
ببندند دستش به خم کمند
بخوابند بر خاک چون گوسفند
بسان سياوش سرش را ز تن
ببرند و کرگس بپوشد کفن
چو بشنيد طوس سپهبد برفت
به خون ريختن روي بنهاد تفت
بدو سرخه گفت اي سرافراز شاه
چه ريزي همي خون من بي گناه
سياوش مرا بود هم سال و دوست
روانم پر از درد و اندوه اوست
مرا ديده پرآب بد روز و شب
هميشه به نفرين گشاده دو لب
بران کس که آن تشت و خنجر گرفت
بران کس که آن شاه را سرگرفت
دل طوس بخشايش آورد سخت
بران نامبردار برگشته بخت
بر رستم آمد بگفت اين سخن
که پور سپهدار افگند بن
چنين گفت رستم که گر شهريار
چنان خسته دل شايد و سوگوار
هميشه دل و جان افراسياب
پر از درد باد و دو ديده پرآب
همان تشت و خنجر زواره ببرد
بدان روزبانان لشکر سپرد
سرش را به خنجر ببريد زار
زماني خروشيد و برگشت کار
بريده سر و تنش بر دار کرد
دو پايش زبر سر نگونسار کرد
بران کشته از کين برافشاند خاک
تنش را به خنجر بکردند چاک
جهانا چه خواهي ز پروردگان
چه پروردگان داغ دل بردگان