چو خورشيد از چرخ گردنده سر
برآورد برسان زرين سپر
سپهدار پيران ميان را ببست
يکي باره تيزرو برنشست
به کاخ سياووش بنهاد روي
بسي آفرين خواند بر فر اوي
بدو گفت کامروز برساز کار
به مهماني دختر شهريار
چو فرمان دهي من سزاوار او
ميان را ببندم پي کار او
سياووش را دل پر آزرم بود
ز پيران رخانش پر از شرم بود
بدو گفت رو هرچ بايد بساز
تو داني که از تو مرا نيست راز
چو بشنيد پيران سوي خانه رفت
دل و جان ببست اندر آن کار تفت
در خانه جامه نابريد
به گلشهر بسپرد پيران کليد
کجا بود کدبانوي پهلوان
ستوده زني بود روشن روان
به گنج اندرون آنچ بد نامدار
گزيده ز زربفت چيني هزار
زبرجد طبقها و پيروزه جام
پر از نافه مشک و پر عود خام
دو افسر پر از گوهر شاهوار
دو ياره يکي طوق و دو گوشوار
ز گستردنيها شتروار شست
ز زربفت پوشيدينها سه دست
همه پيکرش سرخ کرده به زر
برو بافته چند گونه گهر
ز سيمين و زرين شتربار سي
طبقها و از جامه پارسي
يکي تخت زرين و کرسي چهار
سه نعلين زرين زبرجد نگار
پرستنده سيصد به زرين کلاه
ز خويشان نزديک صد نيک خواه
پرستار با جام زرين دو شست
گرفته ازان جام هر يک به دست
همان صد طبق مشک و صد زعفران
سپردند يکسر به فرمانبران
به زرين عماري و ديبا و جليل
برفتند با خواسته خيل خيل
بيآورد بانو ز بهر نثار
ز دينار با خويشتن سي هزار
به نزد فرنگيس بردند چيز
روانشان پر از آفرين بود نيز
وزان روي پيران و افراسياب
ز بهر سياوش همه پرشتاب
به يک هفته بر مرغ و ماهي نخفت
نيآمد سر يک تن اندر نهفت
زمين باغ گشت از کران تا کران
ز شادي و آواي رامشگران
به پيوستگي بر گوا ساختند
چو زين عهد و پيمان بپرداختند
پيامي فرستاد پيران چو دود
به گلشهر گفتا فرنگيس زود
هم امشب به کاخ سياوش رود
خردمند و بيدار و خامش رود
چو بانوي بشنيد پيغام اوي
به سوي فرنگيس بنهاد روي
زمين را ببوسيد گلشهر و گفت
که خورشيد را گشت ناهيد جفت
هم امشب ببايد شدن نزد شاه
بياراستن گاه او را به ماه
بيامد فرنگيس چون ماه نو
به نزديک آن تاجور شاه نو
بدين کار بگذشت يک هفته نيز
سپهبد بياراست بسيار چيز
از اسپان تازي و از گوسفند
همان جوشن و خود و تيغ و کمند
ز دينار و از بدرهاي درم
ز پوشيدنيها و از بيش و کم
وزين مرز تا پيش درياي چين
همي نام بردند شهر و زمين
به فرسنگ صد بود بالاي او
نشايست پيمود پهناي او
نوشتند منشور بر پرنيان
همه پادشاهي به رسم کيان
به خان سياوش فرستاد شاه
يکي تخت زرين و زرين کلاه
ازان پس بياراست ميدان سور
هرآنکس که رفتي ز نزديک و دور
مي و خوان و خواليگران يافتي
بخوردي و هرچند برتافتي
ببردي و رفتي سوي خان خويش
بدي شاد يک هفته مهمان خويش
در بسته زندانها برگشاد
ازو شادمان بخت و او نيز شاد
به هشتم سياووش بيامد به گاه
اباگرد پيران به نزديک شاه
گرفتند هر دو برو آفرين
که اي مهتر و شهريار زمين
هميشه ترا جاودان باد روز
به شادي و بدخواه را پشت کوز
وزان جايگه بازگشتند شاد
بسي از جهاندار کردند ياد
چنين نيز يک سال گردان سپهر
همي گشت بيدار بر داد و مهر
فرستاده آمد ز نزديک شاه
به نزد سياوش يکي نيک خواه
که پرسد همي شاه را شهريار
همي گويد اي مهتر نامدار
بود کت ز من دل بگيرد همي
وزين برنشستن گزيرد همي
از ايدر ترا داده ام تا به چين
يکي گرد برگرد و بنگر زمين
به شهري که آرام و راي آيدت
همان آرزوها بجاي آيدت
به شادي بباش و به نيکي بمان
ز خوبي مپرداز دل يک زمان
سياوش ز گفتار او گشت شاد
بزد ناي و کوس و بنه برنهاد
سليح و سپاه و نگين و کلاه
ببردند زين گونه با او به راه
فراوان عماري بياراستند
پس پرده خوبان بپيراستند
فرنگيس را در عماري نشاند
بنه برنهاد و سپه را براند
ازو بازنگسست پيران گرد
بنه برنهاد و سپه را ببرد
به شادي برفتند سوي ختن
همه نامداران شدند انجمن
که سالار پيران ازان شهر بود
که از بدگمانيش بي بهر بود
همي بود يکماه مهمان او
بران سر چنين بود پيمان او
ز خوردن نياسود يک روز شاه
گهي رود و مي گاه نخچيرگاه
سر ماه برخاست آواي کوس
برانگه که خيزد خروش خروس
بيامد سوي پادشاهي خويش
سپاه از پس پشت و پيران ز پيش
بران مرز و بوم اندر آگه شدند
بزرگان به راه شهنشه شدند
به شادي دل از جاي برخاستند
جهاني به آيين بياراستند
ازان پادشاهي خروشي بخاست
تو گفتي زمين گشت با چرخ راست
ز بس رامش و ناله کرناي
تو گفتي بجنبد همي دل ز جاي
بجايي رسيدند کاباد بود
يکي خوب فرخنده بنياد بود
به يک روي دريا و يک روي کوه
برو بر ز نخچير گشته گروه
درختان بسيار و آب روان
همي شد دل سالخورده جوان
سياوش به پيران سخن برگشاد
که اينت بر و بوم فرخ نهاد
بسازم من ايدر يکي خوب جاي
که باشد به شادي مرا رهنماي
برآرم يکي شارستان فراخ
فراوان کنم اندرو باغ و کاخ
نشستن گهي برفرازم به ماه
چنان چون بود در خور تاج و گاه
بدو گفت پيران که اي خوب راي
بران رو که انديشه آرد بجاي
چو فرمان دهد من بران سان که خواست
برآرم يکي جاي تا ماه راست
نخواهم که باشد مرا بوم و گنج
زمان و زمين از تو دارم سپنج
يکي شارستان سازم ايدر فراخ
فراوان بدو اندر ايوان و کاخ
سياوش بدو گفت کاي بختيار
درخت بزرگي تو آري به بار
مرا گنج و خوبي همه زان تست
به هر جاي رنج تو بينم نخست
يکي شهر سازم بدين جاي من
که خيره بماند دل انجمن
ازان بوم خرم چو گشتند باز
سياوش همي بود با دل به راز
از اخترشناسان بپرسيد شاه
که گر سازم ايدر يکي جايگاه
ازو فر و بختم به سامان بود
وگرکار با جنگ سازان بود
بگفتند يکسر به شاه گزين
که بس نيست فرخنده بنياد اين
از اخترشناسان برآورد خشم
دلش گشت پردرد و پرآب چشم
کجا گفته بودند با او ز پيش
که چون بگذرد چرخ بر کار خويش
سرانجام چون گرددت روزگار
به زشتي شود بخت آموزگار
عنان تگاور همي داشت نرم
همي ريخت از ديدگان آب گرم
بدو گفت پيران که اي شهريار
چه بودت که گشتي چنين سوگوار
چنين داد پاسخ که چرخ بلند
دلم کرد پردرد و جانم نژند
که هر چند گرد آورم خواسته
هم از گنج و هم تاج آراسته
به فرجام يکسر به دشمن رسد
بدي بد بود مرگ بر تن رسد
کجا آن حکيمان و دانندگان
همان رنج بردار خوانندگان
کجا آن سر تاج شاهنشهان
کجا آن دلاور گرامي مهان
کجا آن بتان پر از ناز و شرم
سخن گفتن خوب و آواي نرم
کجا آنک بر کوه بودش کنام
رميده ز آرام وز کام و نام
چو گيتي تهي ماند از راستان
تو ايدر ببودن مزن داستان
ز خاکيم و بايد شدن زير خاک
همه جاي ترسست و تيمار و باک
تو رفتي و گيتي بماند دراز
کسي آشکارا نداند ز راز
جهان سر به سر عبرت و حکمت ست
چرا زو همه بهر من غفلت ست
چو شد سال برشست و شش چاره جوي
ز بيشي و از رنج برتاب روي
تو چنگ فزوني زدي بر جهان
گذشتند بر تو بسي همرهان
چو زان نامداران جهان شد تهي
تو تاج فزوني چرا برنهي
نباشي بدين گفته همداستان
يکي شو بخوان نامه باستان
کزيشان جهان يکسر آباد بود
بدانگه که اندر جهان داد بود
ز من بشنو از گنگ دژ داستان
بدين داستان باش همداستان
که چون گنگ دژ در جهان جاي نيست
بدان سان زميني دلاراي نيست
که آن را سياوش برآورده بود
بسي اندرو رنجها برده بود
به يک ماه زان روي درياي چين
که بي نام بود آن زمان و زمين
بيابان بيايد چو دريا گذشت
ببيني يکي پهن بي آب دشت
کزين بگذري بيني آباد شهر
کزان شهرها بر توان داشت بهر
ازان پس يکي کوه بيني بلند
که بالاي او برتر از چون و چند
مرين کوه را گنگ دژ در ميان
بدان کت ز دانش نيايد زيان
چو فرسنگ صد گرد بر گرد کوه
ز بالاي او چشم گردد ستوه
ز هر سو که پويي بدو راه نيست
همه گرد بر گرد او در يکيست
بدين کوه بيني دو فرسنگ تنگ
ازين روي و زان روي ديوار سنگ
بدين چند فرسنگ اگر پنج مرد
بباشد به راه از پي کارکرد
نيابد بريشان گذر صد هزار
زره دار و بر گستوان ور سوار
چو زين بگذري شهر بيني فراخ
همه گلشن و باغ و ايوان و کاخ
همه شهر گرمابه و رود و جوي
به هر برزني آتش و رنگ و بوي
همه کوه نخچير و آهو به دشت
چو اين شهر بيني نشايد گذشت
تذروان و طاووس و کبک دري
بيابي چو از کوهها بگذري
نه گرماش گرم و نه سرماش سرد
همه جاي شادي و آرام و خورد
نبيني بدان شهر بيمار کس
يکي بوستان بهشتست و بس
همه آبها روشن و خوشگوار
هميشه بر و بوم او چون بهار
درازي و پهناش سي بار سي
بود گر بپيمايدش پارسي
يک و نيم فرسنگ بالاي کوه
که از رفتنش مرد گردد ستوه
وزان روي هاموني آيد پديد
کزان خوبتر جايها کس نديد
همه گلشن و باغ و ايوان بود
کش ايوانها سر به کيوان بود
بشد پور کاووس و آنجاي ديد
مر آن را ز ايران همي برگزيد
تن خويش را نامبردار کرد
فزوني يکي نيز ديوار کرد
ز سنگ و ز گچ بود و چندي رخام
وزان جوهري کش ندانيم نام
دو صد رش فزونست بالاي اوي
همان سي و پنچ ست پهناي اوي
که آن را کسي تا نبيند به چشم
تو گويي ز گوينده گيرند خشم
نيايد برو منجنيق و نه تير
ببايد ترا ديدن آن ناگزير
ز تيغش دو فرسنگ تا بوم خاک
همه گرد بر گرد خاکش مغاک
نبيند ز بن ديده بر تيغ کوه
هم از بر شدن مرد گردد ستوه
بدان آفرين کان چنان آفريد
ابا آشکارا نهان آفريد
نبايست يار و نه آموزگار
برو بر همه کار دشوار خوار
جز او را مخوان کردگار جهان
جز او را مدان آشکار و نهان
به پيغمبرش بر کنيم آفرين
بيارانش بر هر يکي همچنين
مرا فر نيکي دهش يار بود
خردمندي و بخت بيدار بود
برين سان يکي شارستان ساختند
سرش را به پروين پرداختند
کنون اندرين هم به کار آوريم
بدو در فراوان نگار آوريم
چه بندي دل اندر سراي سپنج
چه يازي به رنج و چه نازي به گنج
که از رنج ديگر کسي برخورد
جهانجوي دشمن چرا پرورد
چو خرم شود جاي آراسته
پديد آيد از هر سوي خواسته
نباشد مرا بودن ايدر بسي
نشيند برين جاي ديگر کسي
نه من شاد باشم نه فرزند من
نه پرمايه گردي ز پيوند من
نباشد مرا زندگاني دراز
ز کاخ و ز ايوان شوم بي نياز
شود تخت من گاه افراسياب
کند بي گنه مرگ بر من شتاب
چنين است راي سپهر بلند
گهي شاد دارد گهي مستمند
بدو گفت پيران کاي سرفراز
مکن خيره انديشه دل دراز
که افراسياب از بلا پشت تست
به شاهي نگين اندر انگشت تست
مرا نيز تا جان بود در تنم
بکوشم که پيمان تو نشکنم
نمانم که بادي به تو بگذرد
وگر موي بر تو هوا بشمرد
سياوش بدو گفت کاي نيکنام
نبينم جز از نيکناميت کام
تو پپمان چنين داري و راي راست
وليکن فلک را جز اينست خواست
همه راز من آشکارا به تست
که بيدار دل بادي و تندرست
من آگاهي از فر يزدان دهم
هم از راز چرخ بلند آگهم
بگويم ترا بودنيها درست
ز ايوان و کاخ اندرآيم نخست
بدان تا نگويي چو بيني جهان
که اين بر سياوش چرا شد نهان
تو اي گرد پيران بسيار هوش
بدين گفتها پهن بگشاي گوش
فراوان بدين نگذرد روزگار
که بر دست بيداردل شهريار
شوم زار من کشته بر بي گناه
کسي ديگر آرايد اين تاج و گاه
ز گفتار بدخواه و ز بخت بد
چنين بي گنه بر سرم بد رسد
ز کشته شود زندگاني دژم
برآشوبد ايران و توران بهم
پر از رنج گردد سراسر زمين
دو کشور شود پر ز شمشير و کين
بسي سرخ و زرد و سياه و بنفش
از ايران و توران ببيني درفش
بسي غارت و بردن خواسته
پراگندن گنج آراسته
بسا کشورا کان به پاي ستور
بکوبند و گردد به جوي آب شور
از ايران و توران برآيد خروش
جهاني ز خون من آيد به جوش
جهاندار بر چرخ چونين نوشت
به فرمان او بردهد هرچ کشت
سپهدار ترکان ز کردار خويش
پشيمان شود هم ز گفتار خويش
پشيماني آنگه نداردش سود
که برخيزد از بوم آباد دود
بيا تا به شادي خوريم و دهيم
چو گاه گذشتن بود بگذريم
چو بشنيد پيران و انديشه کرد
ز گفتار او شد دلش پر ز درد
چنين گفت کز من بد آمد به من
گر او راست گويد همي اين سخن
ورا من کشيده به توران زمين
پراگندم اندر جهان تخم کين
شمردم همه باد گفتار شاه
چنين هم همي گفت با من پگاه
وزان پس چنين گفت با دل به مهر
که از جنبش و راز گردان سپهر
چه داند بدو رازها کي گشاد
همانا ز ايرانش آمد بياد
ز کاووس و ز تخت شاهنشهي
بياد آمدش روزگار بهي
دل خويش زان گفته خرسند کرد
نه آهنگ راي خردمند کرد
همه راه زين گونه بد گفت و گوي
دل از بودنيها پر از جست و جوي
چو از پشت اسپان فرود آمدند
ز گفتار يکباره دم برزدند
يکي خوان زرين بياراستند
مي و رود و رامشگران خواستند
ببودند يک هفته زين گونه شاد
ز شاهان گيتي گرفتند ياد
به هشتم يکي نامه آمد ز شاه
به نزديک سالار توران سپاه
کزانجا برو تا به درياي چين
ازان پس گذر کن به مکران زمين
همي رو چنين تا سر مرز هند
وزانجا گذر کن به درياي سند
همه باژ کشور سراسر بخواه
بگستر به مرز خزر در سپاه
برآمد خروش از در پهلوان
ز بانگ تبيره زمين شد نوان
ز هر سو سپاه انجمن شد به روي
يکي لشکري گشت پرخاش جوي
به نزد سياوش بسي خواسته
ز دينار و اسپان آراسته
به هنگام پدرود کردن بماند
به فرمان برفت و سپه را براند
هيوني ز نزديک افراسياب
چو آتش بيامد به هنگام خواب
يکي نامه سوي سياوش به مهر
نوشته به کردار گردان سپهر
که تا تو برفتي نيم شادمان
از انديشه بي غم نيم يک زمان
وليکن من اندر خور راي تو
به توران بجستم همي جاي تو
گر آنجا که هستي خوش و خرم است
چنان چون ببايد دلت بي غم است
به شادي بباش و به نيکي بمان
تو شادان بدانديش تو با غمان
بدان پادشاهي همي بازگرد
سر بدسگال اندرآور به گرد
سياوش سپه برگرفت و برفت
بدان سو که فرمود سالار تفت
صد اشتر ز گنج و درم بار کرد
چهل را همه بار دينار کرد
هزار اشتر بختي سرخ موي
بنه بر نهادند با رنگ و بوي
از ايران و توران گزيده سوار
برفتند شمشيرزن ده هزار
به پيش سپاه اندرون خواسته
عماري و خوبان آراسته
ز ياقوت و ز گوهر شاهوار
چه از طوق و ز تاج وزگوشوار
چه مشک و چه کافور و عود و عبير
چه ديبا و چه تختهاي حرير
ز مصري و چيني و از پارسي
همي رفت با او شتر بار سي
چو آمد بران شارستان دست آخت
دو فرسنگ بالا و پهناش ساخت
از ايوان و ميدان و کاخ بلند
ز پاليز وز گلشن ارجمند
بياراست شهري بسان بهشت
به هامون گل و سنبل و لاله کشت
بر ايوان نگاريد چندي نگار
ز شاهان وز بزم وز کارزار
نگار سر و تاج و کاووس شاه
نگاريد با ياره و گرز و گاه
بر تخت او رستم پيلتن
همان زال و گودرز و آن انجمن
ز ديگر سو افراسياب و سپاه
چو پيران و گرسيوز کينه خواه
بهر گوشه اي گنبدي ساخته
سرش را به ابراندر افراخته
نشسته سراينده رامشگران
سر اندر ستاره سران سران
سياووش گردش نهادند نام
همه شهر زان شارستان شادکام
چو پيران بيامد ز هند و ز چين
سخن رفت زان شهر با آفرين
خنيده به توران سياووش گرد
کز اختر بنش کرده شد روز ارد
از ايوان و کاخ و ز پاليز و باغ
ز کوه و در و رود وز دشت راغ
شتاب آمدش تا ببيند که شاه
چه کرد اندران نامور جايگاه
هرآنکس که او از در کار بود
بدان مرز با او سزاوار بود
هزار از هنرمند گردان گرد
چو هنگامه رفتن آمد ببرد
چو آمد به نزديک آن جايگاه
سياوش پذيره شدش با سپاه
چو پيران به نزد سياوش رسيد
پياده شد از دور کاو را بديد
سياوش فرود آمد از نيل رنگ
مر او را گرفت اندر آغوش تنگ
بگشتند هر دو بدان شارستان
ز هر در زدند از هنر داستان
سراسر همه باغ و ميدان و کاخ
همي ديد هرسو بناي فراخ
سپهدار پيران ز هر سو براند
بسي آفرين بر سياوش بخواند
بدو گفت گر فر و برز کيان
نبوديت با دانش اندر جهان
کي آغاز کردي بدين گونه جاي
کجا آمدي جاي زين سان به پاي
بماناد تا رستخيز اين نشان
ميان دليران و گردنکشان
پسر بر پسر همچنين شاد باد
جهاندار و پيروز و فرخ نژاد
چو يک بهره از شهر خرم بديد
به ايوان و باغ سياوش رسيد
به کاخ فرنگيس بنهاد روي
چنان شاد و پيروز و ديهيم جوي
پذيره شدش دختر شهريار
به پرسيد و دينار کردش نثار
چو بر تخت بنشست و آن جاي ديد
بران سان بهشتي دلاراي ديد
بدان نيز چندي ستايش گرفت
جهان آفرين را نيايش گرفت
ازان پس بخوردن گرفتند کار
مي و خوان و رامشگر و ميگسار
ببودند يک هفته با مي به دست
گهي خرم و شاددل گاه مست
به هشتم ره آورد پيش آوريد
همان هديه شارستان چون سزيد
ز ياقوت و زگوهر شاهوار
ز دينار وز تاج گوهرنگار
ز ديبا و اسپان به زين پلنگ
به زرين ستام و جناغ خدنگ
فرنگيس را افسر و گوشوار
همان ياره و طوق گوهرنگار
بداد و بيامد بسوي ختن
همي راي زد شاد با انجمن
چو آمد به شادي به ايوان خويش
همانگاه شد در شبستان خويش
به گلشهر گفت آنک خرم بهشت
نديد و نداند که رضوان چه کشت
چو خورشيد بر گاه فرخ سروش
نشسته به آيين و با فر و هوش
به رامش بپيماي لختي زمين
برو شارستان سياوش ببين
خداوند ازان شهر نيکوترست
تو گويي فروزنده خاورست
وزان جايگه نزد افراسياب
همي رفت برسان کشتي بر آب
بيامد بگفت آن کجا کرده بود
همان باژ کشور که آورده بود
بياورد پيشش همه سربسر
بدادش ز کشور سراسر خبر
که از داد شه گشت آباد بوم
ز درياي چين تا به درياي روم
وزانجا به کار سياوش رسيد
سراسر همه ياد کرد آنچ ديد
ز کار سياوش بپرسيد شاه
وزان شهر و آن کشور و جايگاه
بدو گفت پيران که خرم بهشت
کسي کاو نبيند به ارديبهشت
سروش آوريدش همانا خبر
که چونان نگاريدش آن بوم و بر
همانا ندانند ازان شهر باز
نه خورشيد ازان مهتر سرافراز
يکي شهر ديدم که اندر زمين
نبيند دگر کس به توران و چين
ز بس باغ و ايوان و آب روان
برآميخت گفتي خرد با روان
چو کاخ فرنگيس ديدم ز دور
چو گنج گهر بد به ميدان سور
بدان زيب و آيين که داماد تست
ز خوبي به کام دل شاد تست
گله کرد بايد به گيتي يله
ترا چون نباشد ز گيتي گله
گر ايدونک آيد ز مينو سروش
نباشد بدان فر و اورنگ و هوش
و ديگر دو کشور ز جنگ و ز جوش
برآسود چون مهتر آمد به هوش
بماناد بر ما چنين جاودان
دل هوشمندان و راي ردان
زگفتار او شاد شد شهريار
که دخت برومندش آمد به بار
به گرسيوز اين داستان برگشاد
سخنهاي پيران همه کرد ياد
پس آنگه به گرسيوز آهسته گفت
نهفته همه برگشاد از نهفت
بدو گفت رو تا سياووش گرد
ببين تا چه جايست بر گرد گرد
سياوش به توران زمين دل نهاد
از ايران نگيرد دگر هيچ ياد
مگر کرد پدرود تخت و کلاه
چو گودرز و بهرام و کاووس شاه
بران خرمي بر يکي خارستان
همي بوم و بر سازد و شارستان
فرنگيس را کاخهاي بلند
برآورد و دارد همي ارجمند
چو بيني به خوبي فراوان بگوي
به چشم بزرگي نگه کن به روي
چو نخچير و مي باشد و دشت و کوه
نشينند پيشت ز ايران گروه
بدانگه که ياد من آيد به دست
چو خوردي به شادي ببايد نشست
يکي هديه آراي بسيار مر
ز دينار وز اسب و زرين کمر
همان گوهر و تخت و ديباي چين
همان ياره و گرز و تيغ و نگين
ز گستردنيها و از بوي و رنگ
ببين تا ز گنجت چه آيد به چنگ
فرنگيس را هديه بر همچنين
برو با زباني پر از آفرين
اگر آب دارد ترا ميزبان
بران شهر خرم دو هفته بمان