شماره ٩ - قسمت اول

چو خورشيد تابنده بنمود پشت
هوا شد سياه و زمين شد درشت
سياووش لشکر به جيحون کشيد
به مژگان همي از جگر خون کشيد
چو آمد به ترمذ درون بام و کوي
بسان بهاران پر از رنگ و بوي
چنان بد همه شهرها تا به چاچ
تو گفتي عروسيست باطوق و تاج
به هر منزلي ساخته خوردني
خورشهاي زيبا و گستردني
چنين تا به قچقار باشي براند
فرود آمد آنجا و چندي بماند
چو آگاهي آمد پذيره شدند
همه سرکشان با تبيره شدند
ز خويشان گزين کرد پيران هزار
پذيره شدن را برآراست کار
بياراسته چار پيل سپيد
سپه را همه داد يکسر نويد
يکي برنهاده ز پيروزه تخت
درفشنده مهدي بسان درخت
سرش ماه زرين و بومش بنفش
به زر بافته پرنيايي درفش
ابا تخت زرين سه پيل دگر
صد از ماه رويان زرين کمر
سپاهي بران سان که گفتي سپهر
بياراست روي زمين را به مهر
صد اسپ گرانمايه با زين زر
به ديبا بياراسته سر به سر
سياووش بشنيد کامد سپاه
پذيره شدن را بياراست شاه
درفش سپهدار پيران بديد
خروشيدن پيل و اسپان شنيد
بشد تيز و بگرفتش اندر کنار
بپرسيدش از نامور شهريار
بدو گفت کاي پهلوان سپاه
چرا رنجه کردي روان را به راه
همه بردل انديشه اين بد نخست
که بيند دو چشمم ترا تندرست
ببوسيد پيران سر و پاي او
همان خوب چهر دلاراي او
چنين گفت کاي شهريار جوان
مراگر بخواب اين نمودي روان
ستايش کنم پيش يزدان نخست
چو ديدم ترا روشن و تندرست
ترا چون پدر باشد افراسياب
همه بنده باشيم زين روي آب
ز پيوستگان هست بيش از هزار
پرستندگانند با گوشوار
تو بي کام دل هيچ دم بر مزن
ترا بنده باشد همي مرد و زن
مراگر پذيري تو با پير سر
ز بهر پرستش ببندم کمر
برفتند هر دو به شادي به هم
سخن ياد کردند بر بيش و کم
همه ره ز آواي چنگ و رباب
همي خفته را سر برآمد ز خواب
همي خاک مشکين شد از مشک و زر
همي اسپ تازي برآورد پر
سياوش چو آن ديد آب از دو چشم
بباريد و ز انديشه آمد به خشم
که ياد آمدش بوم زابلستان
بياراسته تا به کابلستان
همان شهر ايرانش آمد به ياد
همي برکشيد از جگر سرد باد
ز ايران دلش ياد کرد و بسوخت
به کردار آتش رخش برفروخت
ز پيران بپيچيد و پوشيد روي
سپهبد بديد آن غم و درد اوي
بدانست کاو را چه آمد بياد
غمي گشت و دندان به لب بر نهاد
به قچقار باشي فرود آمدند
نشستند و يکبار دم بر زدند
نگه کرد پيران به ديدار او
نشست و بر و يال و گفتار او
بدو در دو چشمش همي خيره ماند
همي هر زمان نام يزدان بخواند
بدو گفت کاي نامور شهريار
ز شاهان گيتي توي يادگار
سه چيزست بر تو که اندر جهان
کسي را نباشد ز تخم مهان
يکي آنک از تخمه کيقباد
همي از تو گيرند گويي نژاد
و ديگر زباني بدين راستي
به گفتار نيکو بياراستي
سه ديگر که گويي که از چهر تو
ببارد همي بر زمين مهر تو
چنين داد پاسخ سياووش بدوي
که اي پير پاکيزه و راست گوي
خنيده به گيتي به مهر و وفا
ز آهرمني دور و دور از جفا
گر ايدونک با من تو پيمان کني
شناسم که پيان من مشکني
گر از بودن ايدر مرا نيکويست
برين کرده خود نبايد گريست
و گر نيست فرماي تا بگذرم
نمايي ره کشوري ديگرم
بدو گفت پيران که منديش زين
چو اندر گذشتي ز ايران زمين
مگردان دل از مهر افراسياب
مکن هيچ گونه برفتن شتاب
پراگنده نامش به گيتي بديست
وليکن جز اينست مرد ايزديست
خرد دارد و راي و هوش بلند
به خيره نيايد به راه گزند
مرا نيز خويشيست با او به خون
همش پهلوانم همش رهنمون
همانا برين بوم و بر صد هزار
به فرمان من بيش باشد سوار
همم بوم و بر هست و هم گوسفند
هم اسپ و سليح و کمان و کمند
مرا بي نيازيست از هر کسي
نهفته جزين نيز هستم بسي
فداي تو بادا همه هرچ هست
گر ايدونک سازي به شادي نشست
پذيرفتم از پاک يزدان ترا
به راي و دل هوشمندان ترا
که بر تو نيايد ز بدها گزند
نداند کسي راز چرخ بلند
مگر کز تو آشوب خيزد به شهر
بياميزي از دور ترياک و زهر
سياووش بدان گفتها رام شد
برافروخت و اندر خور جام شد
بخوردن نشستند يک با دگر
سياوش پسر گشت و پيران پدر
برفتند با خنده و شادمان
به ره بر نجستند جايي زمان
چنين تا رسيدند در شهر گنگ
کزان بود خرم سراي درنگ
پياده به کوي آمد افراسياب
از ايوان ميان بسته و پر شتاب
سياوش چو او را پياده بديد
فرود آمد از اسپ و پيشش دويد
گرفتند مر يکدگر را به بر
بسي بوس دادند بر چشم و سر
ازان پس چنين گفت افراسياب
که گردان جهان اندر آمد به خواب
ازين پس نه آشوب خيزد نه جنگ
به آبشخور آيند ميش و پلنگ
برآشفت گيتي ز تور دلير
کنون روي گيتي شد از جنگ سير
دو کشور سراسر پر از شور بود
جهان را دل از آشتي کور بود
به تو رام گردد زمانه کنون
برآسايد از جنگ وز جوش خون
کنون شهر توران ترا بنده اند
همه دل به مهر تو آگنده اند
مرا چيز با جان همي پيش تست
سپهبد به جان و به تن خويش تست
سياوش برو آفرين کرد سخت
که از گوهر تو مگر داد بخت
سپاس از خداي جهان آفرين
کزويست آرام و پرخاش و کين
سپهدار دست سياوش به دست
بيامد به تخت مهي بر نشست
به روي سياوش نگه کرد و گفت
که اين را به گيتي کسي نيست جفت
نه زين گونه مردم بود در جهان
چنين روي و بالا و فر و مهان
ازان پس به پيران چنين گفت رد
که کاووس تندست و اندک خرد
که بشکيبد از روي چونين پسر
چنين برز بالا و چندين هنر
مرا ديده از خوب ديدار او
بماندست دل خيره از کار او
که فرزند باشد کسي را چنين
دو ديده بگرداند اندر زمين
از ايوانها پس يکي برگزيد
همه کاخ زربفتها گستريد
يکي تخت زرين نهادند پيش
همه پايها چون سر گاوميش
به ديباي چيني بياراستند
فراوان پرستندگان خواستند
بفرمود پس تا رود سوي کاخ
بباشد به کام و نشيند فراخ
سياوش چو در پيش ايوان رسيد
سر طاق ايوان به کيوان رسيد
بيامد بران تخت زر بر نشست
هشيوار جان اندر انديشه بست
چو خوان سپهبد بياراستند
کس آمد سياووش را خواستند
ز هر گونه اي رفت بر خوان سخن
همه شادماني فگندند بن
چو از خوان سالار برخاستند
نشستنگه مي بياراستند
برفتند با رود و رامشگران
بباده نشستند يکسر سران
بدو داد جان و دل افراسياب
همي بي سياوش نيامدش خواب
همي خورد مي تا جهان تيره شد
سرميگساران ز مي خيره شد
سياوش به ايوان خراميد شاد
به مستي ز ايران نيامدش ياد
بدان شب هم اندر بفرمود شاه
بدان کس که بودند بر بزمگاه
چنين گفت با شيده افراسياب
که چون سر برآرد سياوش ز خواب
تو با پهلوانان و خويشان من
کسي کاو بود مهتر انجمن
به شبگير با هديه و با غلام
گرانمايه اسپان زرين ستام
ز لشکر همي هر کسي با نثار
ز دينار وز گوهر شاهوار
ازين گونه پيش سياوش روند
هشيوار و بيدار و خامش روند
فراوان سپهبد فرستاد چيز
بدين گونه يک هفته بگذشت نيز
شبي با سياوش چنين گفت شاه
که فردا بسازيم هر دو پگاه
که با گوي و چوگان به ميدان شويم
زماني بتازيم و خندان شويم
ز هر کس شنيدم که چوگان تو
نبينند گردان به ميدان تو
تو فرزند مايي و زيباي گاه
تو تاج کياني و پشت سپاه
بدو گفت شاها انوشه بدي
روان را به ديدار توشه بدي
همي از تو جويند شاهان هنر
که يابد به هرکار بر تو گذر
مرا روز روشن به ديدار تست
همي از تو خواهم بد و نيک جست
به شبگير گردان به ميدان شدند
گرازان و تازان و خندان شدند
چنين گفت پس شاه توران بدوي
که ياران گزينيم در زخم گوي
تو باشي بدان روي و زين روي من
بدو نيم هم زين نشان انجمن
سياوش بدو گفت کاي شهريار
کجا باشدم دست و چوگان به کار
برابر نيارم زدن با تو گوي
به ميدان هم آورد ديگر بجوي
چو هستم سزاوار يار توام
برين پهن ميدان سوار توام
سپهبد ز گفتار او شاد شد
سخن گفتن هر کسي باد شد
به جان و سر شاه کاووس گفت
که با من تو باشي هم آورد و جفت
هنر کن به پيش سواران پديد
بدان تا نگويند کاو بد گزيد
کنند آفرين بر تو مردان من
شگفته شود روي خندان من
سياوش بدو گفت فرمان تراست
سواران و ميدان و چوگان تراست
سپهبد گزين کرد کلباد را
چو گرسيوز و جهن و پولاد را
چو پيران و نستيهن جنگجوي
چو هومان که بردارد از آب گوي
به نزد سياووش فرستاد يار
چو رويين و چون شيده نامدار
دگر اندريمان سوار دلير
چو ارجاسپ اسپ افگن نره شير
سياوش چنين گفت کاي نامجوي
ازيشان که يارد شدن پيش گوي
همه يار شاهند و تنها منم
نگهبان چوگان يکتا منم
گر ايدونک فرمان دهد شهريار
بيارم به ميدان ز ايران سوار
مرا يار باشند بر زخم گوي
بران سان که آيين بود بر دو روي
سپهبد چو بشنيد زو داستان
بران داستان گشت هم داستان
سياوش از ايرانيان هفت مرد
گزين کرد شايسته کارکرد
خروش تبيره ز ميدان بخاست
همي خاک با آسمان گشت راست
از آواي سنج و دم کره ناي
تو گفتي بجنبيد ميدان ز جاي
سياووش برانگيخت اسپ نبرد
چو گوي اندر آمد به پيشش به گرد
بزد هم چنان چون به ميدان رسيد
بران سان که از چشم شد ناپديد
بفرمود پس شهريار بلند
که گويي به نزد سياوش برند
سياوش بران گوي بر داد بوس
برآمد خروشيدن ناي و کوس
سياوش به اسپي دگر برنشست
بيانداخت آن گوي خسرو به دست
ازان پس به چوگان برو کار کرد
چنان شد که با ماه ديدار کرد
ز چوگان او گوي شد ناپديد
تو گفتي سپهرش همي برکشيد
ازان گوي خندان شد افراسياب
سر نامداران برآمد ز خواب
به آواز گفتند هرگز سوار
نديديم بر زين چنين نامدار
ز ميدان به يکسو نهادند گاه
بيامد نشست از برگاه شاه
سياووش بنشست با او به تخت
به ديدار او شاد شد شاه سخت
به لشگر چنين گفت پس نامجوي
که ميدان شما را و چوگان و گوي
همي ساختند آن دو لشکر نبرد
برآمد همي تا به خورشيد گرد
چو ترکان به تندي بياراستند
همي بردن گوي را خواستند
ربودند ايرانيان گوي پيش
بماندند ترکان ز کردار خويش
سياووش غمي گشت ز ايرانيان
سخن گفت بر پهلواني زبان
که ميدان بازيست گر کارزار
برين گردش و بخشش روزگار
چو ميدان سرآيد بتابيد روي
بديشان سپاريد يک بار گوي
سواران عنانها کشيدند نرم
نکردند زان پس کسي اسپ گرم
يکي گوي ترکان بينداختند
به کردار آتش همي تاختند
سپهبد چو آواز ترکان شنود
بدانست کان پهلواني چه بود
چنين گفت پس شاه توران سپاه
که گفتست با من يکي نيک خواه
که او را ز گيتي کسي نيست جفت
به تير و کمان چون گشايد دو سفت
سياوش چو گفتار مهتر شنيد
ز قربان کمان کي برکشيد
سپهبد کمان خواست تا بنگرد
يکي برگرايد که فرمان برد
کمان را نگه کرد و خيره بماند
بسي آفرين کياني بخواند
به گرسيوز تيغ زن داد مه
که خانه بمال و در آور به زه
بکوشيد تا بر زه آرد کمان
نيامد برو خيره شد بدگمان
ازو شاه بستد به زانو نشست
بماليد خانه کمان را به دست
به زه کرد و خندان چنين گفت شاه
که اينت کماني چو بايد به راه
مرا نيز گاه جواني کمان
چنين بود و اکنون دگر شد زمان
به توران و ايران کس اين را به چنگ
نيارد گرفتن به هنگام جنگ
بر و يال و کتف سياوش جزين
نخواهد کمان نيز بر دشت کين
نشاني نهادند بر اسپريس
سياوش نکرد ايچ با کس مکيس
نشست از بر بادپايي چو ديو
برافشارد ران و برآمد غريو
يکي تير زد بر ميان نشان
نهاده بدو چشم گردنکشان
خدنگي دگر باره با چارپر
بينداخت از باد و بگشاد پر
نشانه دوباره به يک تاختن
مغربل بکرد اندر انداختن
عنان را بپيچيد بر دست راست
بزد بار ديگر بران سو که خواست
کمان را به زه بر بباز و فگند
بيامد بر شهريار بلند
فرود آمد و شاه برپاي خاست
برو آفرين ز آفريننده خواست
وزان جايگه سوي کاخ بلند
برفتند شادان دل و ارجمند
نشستند خوان و مي آراستند
کسي کاو سزا بود بنشاستند
ميي چند خوردند و گشتند شاد
به نام سياووش کردند ياد
بخوان بر يکي خلعت آراست شاه
از اسپ و ستام و ز تخت و کلاه
همان دست زر جامه نابريد
که اندر جهان پيش ازان کس نديد
ز دينار وز بدرهاي درم
ز ياقوت و پيروزه و بيش و کم
پرستار بسيار و چندي غلام
يکي پر ز ياقوت رخشنده جام
بفرمود تا خواسته بشمرند
همه سوي کاخ سياوش برند
ز هر کش به توران زمين خويش بود
ورا مهرباني برو بيش بود
به خويشان چنين گفت کاو را همه
شما خيل باشيد هم چون رمه
بدان شاهزاده چنين گفت شاه
که يک روز با من به نخچيرگاه
گر آيي که دل شاد و خرم کنيم
روان را به نخچير بي غم کنيم
بدو گفت هرگه که راي آيدت
بران سو که دل رهنماي آيدت
برفتند روزي به نخچيرگاه
همي رفت با يوز و با باز شاه
سپاهي ز هرگونه با او برفت
از ايران و توران بنخچير تفت
سياوش به دشت اندرون گور ديد
چو باد از ميان سپه بردميد
سبک شد عنان و گران شد رکيب
همي تاخت اندر فراز و نشيب
يکي را به شمشير زد بدو نيم
دو دستش ترازو بد و گور سيم
به يک جو ز ديگر گرانتر نبود
نظاره شد آن لشکر شاه زود
بگفتند يکسر همه انجمن
که اينت سرافراز و شمشيرزن
به آواز گفتند يک با دگر
که ما را بد آمد ز ايران به سر
سر سروران اندر آمد به تنگ
سزد گر بسازيم با شاه جنگ
سياوش هيمدون به نخچير بور
همي تاخت و افگند در دشت گور
به غار و به کوه و به هامون بتاخت
بشمشير و تير و بنيزه بياخت
به هر جايگه بر يکي توده کرد
سپه را ز نخچير آسوده کرد
وزان جايگه سوي ايوان شاه
همه شاد دل برگرفتند راه
سپهبد چه شادان چه بودي دژم
بجز با سياوش نبودي به هم
ز جهن و ز گرسيوز و هرک بود
به کس راز نگشاد و شادان نبود
مگر با سياوش بدي روز و شب
ازو برگشادي به خنده دو لب
برين گونه يک سال بگذاشتند
غم و شادماني بهم داشتند
سياوش يکي روز و پيران بهم
نشستند و گفتند هر بيش و کم
بدو گفت پيران کزين بوم و بر
چناني که باشد کسي برگذر
بدين مهرباني که بر تست شاه
به نام تو خسپد به آرامگاه
چنان دان که خرم بهارش توي
نگارش تويي غمگسارش تويي
بزرگي و فرزند کاووس شاه
سر از بس هنرها رسيده به ماه
پدر پير سر شد تو برنا دلي
نگر سر ز تاج کيي نگسلي
به ايران و توران توي شهريار
ز شاهان يکي پرهنر يادگار
بنه دل برين بوم و جايي بساز
چنان چون بود درخور کام و ناز
نبينمت پيوسته خون کسي
کجا داردي مهر بر تو بسي
برادر نداري نه خواهر نه زن
چو شاخ گلي بر کنار چمن
يکي زن نگه کن سزاوار خويش
از ايران منه درد و تيمار پيش
پس از مرگ کاووس ايران تراست
همان تاج و تخت دليران تراست
پس پرده شهريار جهان
سه ماهست با زيور اندر نهان
اگر ماه را ديده بودي سياه
از ايشان نه برداشتي چشم ماه
سه اندر شبستان گرسيوزاند
که از مام وز باب با پروزاند
نبيره فريدون و فرزند شاه
که هم جاه دارند و هم تاج و گاه
وليکن ترا آن سزاوارتر
که از دامن شاه جويي گهر
پس پرده من چهارند خرد
چو بايد ترا بنده بايد شمرد
ازيشان جريرست مهتر بسال
که از خوبرويان ندارد همال
يکي دختري هستي آراسته
چو ماه درخشنده با خواسته
نخواهد کسي را که آن راي نيست
بجز چهر شاهش دلاراي نيست
ز خوبان جريرست انباز تو
بود روز رخشنده دمساز تو
اگر راي باشد ترا بنده ايست
به پيش تو اندر پرستنده ايست
سياوش بدو گفت دارم سپاس
مرا خود ز فرزند برتر شناس
گر او باشدم نازش جان و تن
نخواهم جزو کس ازين انجمن
سپاسي نهي زين همي بر سرم
که تا زنده ام حق آن نسپرم
پس آنگاه پيران ز نزديک اوي
سوي خانه خويش بنهاد روي
چو پيران ز پيش سياوش برفت
به نزديک گلشهر تازيد تفت
بدو گفت کار جريره بساز
به فر سياووش خسرو به ناز
چگونه نباشيم امروز شاد
که داماد باشد نبيره قباد
بيآورد گلشهر دخترش را
نهاد از بر تارک افسرش را
به ديبا و دينار و در و درم
به بوي و به رنگ و به هر بيش و کم
بياراست او را چو خرم بهار
فرستاد در شب بر شهريار
مراو را بپيوست با شاه نو
نشاند از بر گاه چون ماه نو
ندانست کس گنج او را شمار
ز ياقوت و ز تاج گوهرنگار
سياوش چو روي جريره بديد
خوش آمدش خنديد و شادي گزيد
همي بود با او شب و روز شاد
نيامد ز کاووس و دستانش ياد
برين نيز چندي بگرديد چرخ
سياووش را بد ز نيکيش به رخ
ورا هر زمان پيش افراسياب
فرونتر بدي حشمت و جاه و آب
يکي روز پيران به به روزگار
سياووش را گفت کاي نامدار
تو داني که سالار توران سپاه
ز اوج فلک برفرازد کلاه
شب و روز روشن روانش توي
دل و هوش و توش و توانش توي
چو با او تو پيوسته خون شوي
ازين پايه هر دم به افزون شوي
بباشد اميدش به تو استوار
که خواهي بدن پيش او پايدار
اگر چند فرزند من خويش تست
مرا غم ز بهر کم و بيش تست
فرنگيس مهتر ز خوبان اوي
نبيني به گيتي چنان موي و روي
به بالا ز سرو سهي برترست
ز مشک سيه بر سرش افسرست
هنرها و دانش ز اندازه بيش
خرد را پرستار دارد به پيش
از افراسياب ار بخواهي رواست
چنو بت به کشمير و کابل کجاست
شود شاه پرمايه پيوند تو
درفشان شود فر و اورند تو
چو فرمان دهي من بگويم بدوي
بجويم بدين نزد او آبروي
سياوش به پيران نگه کرد و گفت
که فرمان يزدان نشايد نهفت
اگر آسماني چنين است راي
مرا با سپهر روان نيست پاي
اگر من به ايران نخواهم رسيد
نخواهم همي روي کاووس ديد
چو دستان که پروردگار منست
تهمتن که روشن بهار منست
چو بهرام و چون زنگه شاوران
جزين نامدران کنداوران
چو از روي ايشان ببايد بريد
به توران همي جاي بايد گزيد
پدر باش و اين کدخدايي بساز
مگو اين سخن با زمين جز به راز
اگر بخت باشد مرا نيکخواه
همانا دهد ره به پيوند شاه
همي گفت و مژگان پر از آب کرد
همي برزد اندر ميان باد سرد
بدو گفت پيران که با روزگار
نسازد خرد يافته کارزار
نيابي گذر تو ز گردان سپهر
کزويست آرام و پرخاش و مهر
به ايران اگر دوستان داشتي
به يزدان سپردي و بگذاشتي
نشست و نشانت کنون ايدرست
سر تخت ايران به دست اندرست
بگفت اين و برخاست از پيش او
چو آگاه گشت از کم و بيش او
به شادي بشد تا بدرگاه شاه
فرود آمد و برگشادند راه
همي بود بر پيش او يک زمان
بدو گفت سالار نيکوگمان
که چندين چه باشي به پيشم به پاي
چه خواهي به گيتي چه آيدت راي
سپاه و در گنج من پيش تست
مرا سودمندي کم و بيش تست
کسي کاو به زندان و بند منست
گشادنش درد و گزند منست
ز خشم و ز بند من آزاد گشت
ز بهر تو پيگار من باد گشت
ز بسيار و اندک چه بايد بخواه
ز تيغ و ز مهر و ز تخت و کلاه
خردمند پاسخ چنين داد باز
که از تو مبادا جهان بي نياز
مرا خواسته هست و گنج و سپاه
به بخت تو هم تيغ و هم تاج و گاه
ز بهر سياوش پيامي دراز
رسانم به گوش سپهبد به راز
مرا گفت با شاه ترکان بگوي
که من شاد دل گشتم و نامجوي
بپرورديم چون پدر در کنار
همه شادي آورد بخت تو بار
کنون همچنين کدخدايي بساز
به نيک و بد از تو نيم بي نياز
پس پرده تو يکي دخترست
که ايوان و تخت مرا درخورست
فرنگيس خواند همي مادرش
شود شاد اگر باشم اندر خورش
پرانديشه شد جان افراسياب
چنين گفت با ديده کرده پرآب
که من گفته ام پيش ازين داستان
نبودي بران گفته همداستان
چنين گفت با من يکي هوشمند
که رايش خرد بود و دانش بلند
که اي دايه بچه شيرنر
چه رنجي که جان هم نياري به بر
و ديگر که از پيش کندآوران
ز کار ستاره شمر بخردان
شمار ستاره به پيش پدر
همي راندندي همه دربدر
کزين دو نژاده يکي شهريار
بيايد بگيرد جهان در کنار
به توران نماند برو بوم و رست
کلاه من اندازد از کين نخست
کنون باورم شد که او اين بگفت
که گردون گردان چه دارد نهفت
چرا کشت بايد درختي به دست
که بارش بود زهر و برگش کبست
ز کاووس وز تخم افراسياب
چو آتش بود تيز يا موج آب
ندانم به توران گرايد به مهر
وگر سوي ايران کند پاک چهر
چرا بر گمان زهر بايد چشيد
دم مار خيره نبايد گزيد
بدو گفت پيران که اي شهريار
دلت را بدين کار غمگين مدار
کسي کز نژاد سياوش بود
خردمند و بيدار و خامش بود
بگفت ستاره شمر مگرو ايچ
خردگير و کار سياوش بسيچ
کزين دو نژاده يکي نامور
برآرد به خورشيد تابنده سر
بايران و توران بود شهريار
دو کشور برآسايد از کارزار
وگر زين نشان راز دارد سپهر
بيفزايدش هم بانديشه مهر
بخواهد بدن بي گمان بودني
نکاهد به پرهيز افزودني
نگه کن که اين کار فرخ بود
ز بخت آنچ پرسند پاسخ بود
ز تخم فريدون وز کيقباد
فروزنده تر زين نباشد نژاد
به پيران چنين گفت پس شهريار
که راي تو بر بد نيايد به کار
به فرمان و راي تو کردم سخن
برو هرچ بايد به خوبي بکن
دو تا گشت پيران و بردش نماز
بسي آفرين کرد و برگشت باز
به نزد سياوش خراميد زود
برو بر شمرد آن کجا رفته بود
نشستند شادان دل آن شب بهم
به باده بشستند جان را ز غم