شماره ٧

بياورد گرسيوز آن خواسته
که روي زمين زو شد آراسته
دمان تا لب رود جيحون رسيد
ز گردان فرستاده اي برگزيد
بدان تا رساند به شاه آگهي
که گرسيوز آمد بدان فرهي
به کشتي به يکروز بگذاشت آب
بيامد سوي بلخ دل پر شتاب
فرستاده آمد به درگاه شاه
بگفتند گرسيوز آمد به راه
سياوش گو پيلتن را بخواند
وزين داستان چند گونه براند
چو گوسيوز آمد به درگاه شاه
بفرمود تا برگشادند راه
سياووش ورا ديد بر پاي خاست
بخنديد و بسيار پوزش بخواست
ببوسيد گرسيوز از دور خاک
رخش پر ز شرم و دلش پر ز باک
سياووش بنشاندش زير تخت
از افراسيابش بپرسيد سخت
چو بنشست گرسيوز از گاه نو
بديد آن سر وافسر شاه نو
به رستم چنين گفت کافراسياب
چو از تو خبر يافت اندر شتاب
يکي يادگاري به نزديک شاه
فرستاد با من کنون در به راه
بفرمود تا پرده برداشتند
به چشم سياووش بگذاشتند
ز دروازه شهر تا بارگاه
درم بود و اسپ و غلام و کلاه
کس اندازه نشاخت آنراکه چند
ز دينار و ز تاج و تخت بلند
غلامان همه با کلاه و کمر
پرستنده با ياره و طوق زر
پسند آمدش سخت بگشاد روي
نگه کرد و بشنيد پيغام اوي
تهمتن بدو گفت يک هفته شاد
همي باش تا پاسخ آريم ياد
بدين خواهش انديشه بايد بسي
همان نيز پرسيدن از هر کسي
چو بشنيد گرسيوز پيش بين
زمين را ببوسيد و کرد آفرين
يکي خانه او را بياراستند
به ديبا و خواليگران خواستند
نشستند بيدار هر دو به هم
سگالش گرفتند بر بيش و کم
ازان کار شد پيلتن بدگمان
کزان گونه گرسيوز آمد دمان
طلايه ز هر سو برون تاختند
چنان چون ببايست برساختند
سياوش ز رستم بپرسيد و گفت
که اين راز بيرون کنيد از نهفت
که اين آشتي جستن از بهر چيست
نگه کن که ترياک اين زهر چيست
ز پيوسته خون به نزديک اوي
ببين تا کدامند صد نامجوي
گروگان فرستد به نزديک ما
کند روشن اين راي تاريک ما
نبايد که از ما غمي شد ز بيم
همي طبل سازد به زير گليم
چو اين کرده باشيم نزديک شاه
فرستاده بايد يکي نيک خواه
برد زين سخن نزد او آگهي
مگر مغز گرداند از کين تهي
چنين گفت رستم که اينست راي
جزين روي پيمان نيايد بجاي
به شبگير گرسيوز آمد بدر
چنان چون بود با کلاه و کمر
بيامد به پيش سياوش زمين
ببوسيد و بر شاه کرد آفرين
سياوش بدو گفت کز کار تو
پرانديشه بودم ز گفتار تو
کنون راي يکسر بران شد درست
که از کينه دل را بخواهيم شست
تو پاسخ فرستي به افراسياب
که از کين اگر شد سرت پر شتاب
کسي کاو ببيند سرانجام بد
ز کردار بد بازگشتش سزد
دلي کز خرد گردد آراسته
يکي گنج گردد پر از خواسته
اگر زير نوش اندرون زهر نيست
دلت را ز رنج و زيان بهر نيست
چو پيمان همي کرد خواهي درست
که آزار و کينه نخواهيم جست
ز گردان که رستم بداند همي
کجا نامشان بر تو خواند همي
بر من فرستي به رسم نوا
که باشد به گفتار تو بر گوا
و ديگر ز ايران زمين هرچ هست
که آن شهرها را تو داري به دست
بپردازي و خود به توران شوي
زماني ز جنگ و ز کين بغنوي
نباشد جز از راستي در ميان
به کينه نبندم کمر بر ميان
فرستم يکي نامه نزديک شاه
مگر بآشتي باز خواند سپاه
برافگند گرسيوز اندر زمان
فرستاده اي چون هژبر دمان
بدو گفت خيره منه سر به خواب
برو تازيان نزد افراسياب
بگويش که من تيز بشتافتم
همي هرچ جستم همه يافتم
گروگان همي خواهد از شهريار
چو خواهي که برگردد از کارزار
فرستاده آمد بدادش پيام
ز شاه و ز گرسيوز نيک نام
چو گفت فرستاده بشنيد شاه
فراوان بپيچيد و گم کرد راه
همي گفت صد تن ز خويشان من
گر ايدونک کم گردد از انجمن
شکست اندر آيد بدين بارگاه
نماند بر من کسي نيک خواه
وگر گويم از من گروگان مجوي
دروغ آيدش سر به سر گفت و گوي
فرستاد بايد بر او نوا
اگر بي گروگان ندارد روا
بران سان که رستم همي نام برد
ز خويشان نزديک صد بر شمرد
بر شاه ايران فرستادشان
بسي خلعت و نيکوي دادشان
بفرمود تا کوس با کره ناي
زدند و فروهشت پرده سراي
به خارا و سغد و سمرقند و چاچ
سپيجاب و آن کشور و تخت عاج
تهي کرد و شد با سپه سوي گنگ
بهانه نجست و فريب و درنگ
چو از رفتنش رستم آگاه شد
روانش ز انديشه کوتاه شد
به نزد سياوش بيامد چو گرد
شنيده سخنها همه ياد کرد
بدو گفت چون کارها گشت راست
چو گرسيوز ار بازگردد رواست
بفرمود تا خلعت آراستند
سليح و کلاه و کمر خواستند
يکي اسپ تازي به زرين ستام
يکي تيغ هندي به زرين نيام
چو گرسيوز آن خلعت شاه ديد
تو گفتي مگر بر زمين ماه ديد
بشد با زباني پر از آفرين
تو گفتي مگر بر نوردد زمين
سياوش نشست از بر تخت عاج
بياويخته بر سر عاج تاج
همي راي زد با يکي چرب گوي
کسي کاو سخن را دهد رنگ و بوي
ز لشکر همي جست گردي سوار
که با او بسازد دم شهريار
چنين گفت با او گو پيلتن
کزين در که يارد گشادن سخن
همانست کاووس کز پيش بود
ز تندي نکاهد نخواهد فزود
مگر من شوم نزد شاه جهان
کنم آشکارا برو بر نهان
ببرم زمين گر تو فرمان دهي
ز رفتن نبينم همي جز بهي
سياوش ز گفتار او شاد شد
حديث فرستادگان باد شد
سپهدار بنشست و رستم به هم
سخن راند هرگونه از بيش و کم
بفرمود تا رفت پيشش دبير
نوشتن يکي نامه اي بر حرير
نخست آفرين کرد بر دادگر
کزو ديد نيروي و فر و هنر
خداوند هوش و زمان و مکان
خرد پروراند همي با روان
گذر نيست کس را ز فرمان او
کسي کاو بگردد ز پيمان او
ز گيتي نبيند مگر کاستي
بدو باشد افزوني و راستي
ازو باد بر شهريار آفرين
جهاندار وز نامداران گزين
رسيده به هر نيک و بد راي او
ستودن خرد گشته بالاي او
رسيدم به بلخ و به خرم بهار
همه شادمان بودم از روزگار
ز من چون خبر يافت افراسياب
سيه شد به چشم اندرش آفتاب
بدانست کش کار دشوار گشت
جهان تيره شد بخت او خوار گشت
بيامد برادرش با خواسته
بسي خوبرويان آراسته
که زنهار خواهد ز شاه جهان
سپارد بدو تاج و تخت مهان
بسنده کند زين جهان مرز خويش
بداند همي پايه و ارز خويش
از ايران زمين بسپرد تيره خاک
بشويد دل از کينه و جنگ پاک
ز خويشان فرستاد صد نزد من
بدين خواهش آمد گو پيلتن
گر او را ببخشد ز مهرش سزاست
که بر مهر او چهر او بر گواست
چو بنوشت نامه يل جنگجوي
سوي شاه کاووس بنهاد روي
وزان روي گرسيوز نيک خواه
بيامد بر شاه توران سپاه
همه داستان سياوش بگفت
که او را ز شاهان کسي نيست جفت
ز خوبي ديدار و کردار او
ز هوش و دل و شرم و گفتار او
دلير و سخن گوي و گرد و سوار
تو گويي خرد دارد اندر کنار
بخنديد و با او چنين گفت شاه
که چاره به از جنگ اي نيک خواه
و ديگر کزان خوابم آمد نهيب
ز بالا بديدم نشان نشيب
پر از درد گشتم سوي چاره باز
بدان تا نبينم نشيب و فراز
به گنج و درم چاره آراستم
کنون شد بران سان که من خواستم
وزان روي چون رستم شيرمرد
بيامد بر شاه ايران چو گرد
به پيش اندر آمد بکش کرده دست
برآمده سپهبد ز جاي نشست
بپرسيد و بگرفتش اندر کنار
ز فرزند و از گردش روزگار
ز گردان و از رزم و کار سپاه
وزان تا چرا بازگشت او ز راه
نخست از سياوش زبان برگشاد
ستودش فراوان و نامه بداد
چو نامه برو خواند فرخ دبير
رخ شهريار جهان شد قير
به رستم چنين گفت گيرم که اوي
جوانست و بد نارسيده بروي
چو تو نيست اندر جهان سر به سر
به جنگ از تو جويند شيران هنر
نديدي بديهاي افراسياب
که گم شد ز ما خورد و آرام و خواب
مرا رفت بايست کردم درنگ
مرا بود با او سري پر ز جنگ
نرفتم که گفتند ز ايدر مرو
بمان تا بسيچد جهاندار نو
چو بادافره ايزدي خواست بود
مکافات بدها بدي خواست بود
شما را بدان مردري خواسته
بدان گونه بر شد دل آراسته
کجا بستد از هر کسي بي گناه
بدان تا بپيچيدتان دل ز راه
به صد ترک بيچاره و بدنژاد
که نام پدرشان نداريد ياد
کنون از گروگان کي انديشد او
همان پيش چشمش همان خاک کو
شما گر خرد را بسيچيد کار
نه من سيرم از جنگ و از کارزار
به نزد سياوش فرستم کنون
يکي مرد پردانش و پرفسون
بفرمايمش کآتشي کن بلند
ببند گران پاي ترکان ببند
برآتش بنه خواسته هرچ هست
نگر تا نيازي به يک چيز دست
پس آن بستگان را بر من فرست
که من سر بخواهم ز تن شان گسست
تو با لشکر خويش سر پر ز جنگ
برو تا به درگاه او بي درنگ
همه دست بگشاي تا يکسره
چو گرگ اندر آيد به پيش بره
چو تو سازگيري بد آموختن
سپاهت کند غارت و سوختن
بيايد بجنگ تو افراسياب
چو گردد برو ناخوش آرام و خواب
تهمتن بدو گفت کاي شهريار
دلت را بدين کار غمگين مدار
سخن بشنو از من تو اي شه نخست
پس آنگه جهان زير فرمان تست
تو گفتي که بر جنگ افراسياب
مران تيز لشکر بران روي آب
بمانيد تا او بيايد به جنگ
که او خود شتاب آورد بي درنگ
ببوديم يک چند در جنگ سست
در آشتي او گشاد از نخست
کسي کاشتي جويد و سور و بزم
نه نيکو بود پيش رفتن برزم
و ديگر که پيمان شکستن ز شاه
نباشد پسنديده نيک خواه
سياوش چو پيروز بودي بجنگ
برفتي بسان دلاور پلنگ
چه جستي جز از تخت و تاج و نگين
تن آساني و گنج ايران زمين
همه يافتي جنگ خيره مجوي
دل روشنت به آب تيره مشوي
گر افراسياب اين سخنها که گفت
به پيمان شکستن بخواهد نهفت
هم از جنگ جستن نگشتيم سير
بجايست شمشير و چنگال شير
ز فرزند پيمان شکستن مخواه
مکن آنچ نه اندر خورد با کلاه
نهاني چرا گفت بايد سخن
سياوش ز پيمان نگردد ز بن
وزين کار کانديشه کردست شاه
بر آشوبد اين نامور پيشگاه
چو کاووس بشنيد شد پر ز خشم
برآشفت زان کار و بگشاد چشم
به رستم چنين گفت شاه جهان
که ايدون نماند سخن در نهان
که اين در سر او تو افگنده اي
چنين بيخ کين از دلش کنده اي
تن آساني خويش جستي برين
نه افروزش تاج و تخت و نگين
تو ايدر بمان تا سپهدار طوس
ببندد برين کار بر پيل کوس
من اکنون هيوني فرستم به بلخ
يکي نامه با سخنهاي تلخ
سياوش اگر سر ز پيمان من
بپيچد نيايد به فرمان من
بطوس سپهبد سپارد سپاه
خود و ويژگان باز گردد به راه
ببيند ز من هرچ اندر خورست
گر او را چنين داوري در سرست
غمي گشت رستم به آواز گفت
که گردون سر من بيارد نهفت
اگر طوس جنگي تر از رستم است
چنان دان که رستم ز گيتي کم است
بگفت اين و بيرون شد از پيش اوي
پر از خشم چشم و پر آژنگ روي
هم اندر زمان طوس را خواند شاه
بفرمود لشکر کشيدن به راه
چو بيرون شد از پيش کاووس طوس
بفرمود تا لشکر و بوق و کوس
بسازند و آرايش ره کنند
وزان رزمگه راه کوته کنند