به مهر اندرون بود شاه جهان
که بشنيد گفتار کارآگهان
که افراسياب آمد و صدهزار
گزيده ز ترکان شمرده سوار
سوي شهر ايران نهادست روي
وزو گشت کشور پر از گفت و گوي
دل شاه کاووس ازان تنگ شد
که از بزم رايش سوي جنگ شد
يکي انجمن کرد از ايرانيان
کسي را که بد نيکخواه کيان
بديشان چنين گفت کافراسياب
ز باد و ز آتش ز خاک و ز آب
همانا که ايزد نکردش سرشت
مگر خود سپهرش دگرگونه کشت
که چندين به سوگند پيمان کند
زبان را به خوبي گروگان کند
چو گردآورد مردم کينه جوي
بتابد ز پيمان و سوگند روي
جز از من نشايد ورا کينه خواه
کنم روز روشن بدو بر سياه
مگر گم کنم نام او در جهان
وگر نه چو تير از کمان ناگهان
سپه سازد و رزم ايران کند
بسي زين بر و بوم ويران کند
بدو گفت موبد چه بايد سپاه
چو خود رفت بايد به آوردگاه
چرا خواسته داد بايد بباد
در گنج چندين چه بايد گشاد
دو بار اين سر نامور گاه خويش
سپردي به تيزي به بدخواه خويش
کنون پهلواني نگه کن گزين
سزاوار جنگ و سزاوار کين
چنين داد پاسخ بديشان که من
نبينم کسي را بدين انجمن
که دارد پي و تاب افراسياب
مرا رفت بايد چو کشتي بر آب
شما بازگرديد تا من کنون
بپيچم يکي دل برين رهنمون
سياوش ازان دل پرانديشه کرد
روان را از انديشه چون بيشه کرد
به دل گفت من سازم اين رزمگاه
به خوبي بگويم بخواهم ز شاه
مگر کم رهايي دهد دادگر
ز سودابه و گفت و گوي پدر
دگر گر ازين کار نام آورم
چنين لشکري را به دام آورم
بشد با کمر پيش کاووس شاه
بدو گفت من دارم اين پايگاه
که با شاه توران بجويم نبرد
سر سروران اندر آرم به گرد
چنين بود راي جهان آفرين
که او جان سپارد به توران زمين
به راي و به انديشه نابکار
کجا بازگردد بد روزگار
بدين کار همداستان شد پدر
که بندد برين کين سياوش کمر
ازو شادمان گشت و بنواختش
به نوي يکي پايگه ساختش
بدو گفت گنج و گهر پيش تست
تو گويي سپه سر به سر خويش تست
ز گفتار و کردار و از آفرين
که خوانند بر تو به ايران زمين
گو پيلتن را بر خويش خواند
بسي داستانهاي نيکو براند
بدو گفت همزور تو پيل نيست
چو گرد پي رخش تو نيل نيست
ز گيتي هنرمند و خامش توي
که پروردگار سياوش توي
چو آهن ببندد به کان در گهر
گشاده شود چون تو بستي کمر
سياوش بيامد کمر بر ميان
سخن گفت با من چو شير ژيان
همي خواهد او جنگ افراسياب
تو با او برو روي ازو برمتاب
چو بيدار باشي تو خواب آيدم
چو آرام يابي شتاب آيدم
جهان ايمن از تير و شمشير تست
سر ماه با چرخ در زير تست
تهمتن بدو گفت من بنده ام
سخن هرچ گويي نيوشنده ام
سياوش پناه و روان منست
سر تاج او آسمان منست
چو بشنيد ازو آفرين کرد و گفت
که با جان پاکت خرد باد جفت
وزان پس خروشيدن ناي و کوس
برآمد بيامد سپهدار طوس
به درگاه بر انجمن شد سپاه
در گنج دينار بگشاد شاه
ز شمشير و گرز و کلاه و کمر
همان خود و درع و سنان و سپر
به گنجي که بد جامه نابريد
فرستاد نزد سياوش کليد
که بر جان و بر خواسته کدخداي
توي ساز کن تا چه آيدت راي
گزين کرد ازان نامداران سوار
دليران جنگي ده و دو هزار
هم از پهلو و پارس و کوچ و بلوچ
ز گيلان جنگي و دشت سروچ
سپرور پياده ده و دو هزار
گزين کرد شاه از در کارزار
از ايران هرآنکس که گوزاده بود
دلير و خردمند و آزاده بود
به بالا و سال سياوش بدند
خردمند و بيدار و خامش بدند
ز گردان جنگي و نام آوران
چو بهرام و چون زنگه شاوران
همان پنج موبد از ايرانيان
برافراختند اختر کاويان
بفرمود تا جمله بيرون شدند
ز پهلو سوي دشت و هامون شدند
تو گفتي که اندر زمين جاي نيست
که بر خاک او نعل را پاي نيست
سراندر سپهر اختر کاويان
چو ماه درخشنده اندر ميان
ز پهلو برون رفت کاووس شاه
يکي تيز برگشت گرد سپاه
يکي آفرين کرد پرمايه کي
که اي نامداران فرخنده پي
مبادا جز از بخت همراهتان
شده تيره ديدار بدخواهتان
به نيک اختر و تندرستي شدن
به پيروزي و شاد باز آمدن
وزان جايگه کوس بر پيل بست
به گردان بفرمود و خود برنشست
دو ديده پر از آب کاووس شاه
همي بود يک روز با او به راه
سرانجام مر يکدگر را کنار
گرفتند هر دو چو ابر بهار
ز ديده همي خون فرو ريختند
به زاري خروشي برانگيختند
گواهي همي داد دل در شدن
که ديدار ازان پس نخواهد بدن
چنين است کردار گردنده دهر
گهي نوش بار آورد گاه زهر
سوي گاه بنهاد کاووس روي
سياوش ابا لشکر جنگ جوي
سپه را سوي زابلستان کشيد
ابا پيلتن سوي دستان کشيد
همي بود يکچند با رود و مي
به نزديک دستان فرخنده پي
گهي با تهمتن بدي مي بدست
گهي با زواره گزيدي نشست
گهي شاد بر تخت دستان بدي
گهي در شکار و شبستان بدي
چو يک ماه بگذشت لشکر براند
گوپيلتن رفت و دستان بماند
سپاهي برفتند با پهلوان
ز زابل هم از کابل و هندوان
ز هر سو که بد نامور لشکري
بخواند و بيامد به شهر هري
ازيشان فراوان پياده ببرد
بنه زنگه شاوران را سپرد
سوي طالقان آمد و مرورود
سپهرش همي داد گفتي درود
ازانپس بيامد به نزديک بلخ
نيازرد کس را به گفتار تلخ
وزان روي گرسيوز و بارمان
کشيدند لشکر چو باد دمان
سپهرم بد و بارمان پيش رو
خبر شد بديشان ز سالار نو
که آمد سپاهي و شاهي جوان
از ايران گو پيلتن پهلوان
هيوني به نزديک افراسياب
برافگند برسان کشتي برآب
که آمد ز ايران سپاهي گران
سپهبد سياووش و با او سران
سپه کش چو رستم گو پيلتن
به يک دست خنجر به ديگر کفن
تو لشکر بياري و چندين مپاي
که از باد کشتي بجنبد ز جاي
برانگيخت برسان آتش هيون
کزين سان سخن راند با رهنمون
سياووش زين سو به پاسخ نماند
سوي بلخ چون باد لشکر براند
چو تنگ اندر آمد ز ايران سپاه
نشايست کردن به پاسخ نگاه
نگه کرد گرسيوز جنگ جوي
جز از جنگ جستن نديد ايچ روي
چو ز ايران سپاه اندر آمد به تنگ
به دروازه بلخ برخاست جنگ
دو جنگ گران کرده شد در سه روز
بيامد سياووش لشکر فروز
پياده فرستاد بر هر دري
به بلخ اندر آمد گران لشکري
گريزان سپهرم بدان روي آب
بشدبا سپه نزد افراسياب
سياوش در بلخ شد با سپاه
يکي نامه فرمود نزديک شاه
نوشتن به مشک و گلاب و عبير
چانچون سزاوار بد بر حرير
نخست آفرين کرد بر کردگار
کزو گشت پيروز و به روزگار
خداوند خورشيد و گردنده ماه
فرازنده تاج و تخت و کلاه
کسي را که خواهد برآرد بلند
يکي را کند سوگوار و نژند
چرا نه به فرمانش اندر نه چون
خرد کرد بايد بدين رهنمون
ازان دادگر کاو جهان آفريد
ابا آشکارا نهان آفريد
همي آفرين باد بر شهريار
همه نيکوي باد فرجام کار
به بلخ آمدم شاد و پيروز بخت
به فر جهاندار باتاج و تخت
سه روز اندرين جنگ شد روزگار
چهارم ببخشود پروردگار
سپهرم به ترمذ شد و بارمان
به کردار ناوک بجست از کمان
کنون تا به جيحون سپاه منست
جهان زير فر کلاه منست
به سغد است با لشکر افراسياب
سپاه و سپهبد بدان روي آب
گر ايدونک فرمان دهد شهريار
سپه بگذرانم کنم کارزار
چو نامه بر شاه ايران رسيد
سر تاج و تختش به کيوان رسيد
به يزدان پناهيد و زو جست بخت
بدان تا ببار آيد آن نو درخت
به شادي يکي نامه پاسخ نوشت
چو تازه بهاري در ارديبهشت
که از آفريننده هور و ماه
جهاندار و بخشنده تاج و گاه
ترا جاودان شادمان باد دل
ز درد و بلا گشته آزاد دل
هميشه به پيروزي و فرهي
کلاه بزرگي و تاج مهي
سپه بردي و جنگ را خواستي
که بخت و هنر داري و راستي
همي از لبت شير بويد هنوز
که زد بر کمان تو از جنگ توز
هميشه هنرمند بادا تنت
رسيده به کام دل روشنت
ازان پس که پيروز گشتي به جنگ
به کار اندرون کرد بايد درنگ
نبايد پراگنده کردن سپاه
بپيماي روز و برآراي گاه
که آن ترک بدپيشه و ريمنست
که هم بدنژادست و هم بدتنست
همان با کلاهست و با دستگاه
همي سر برآرد ز تابنده ماه
مکن هيچ بر جنگ جستن شتاب
به جنگ تو آيد خود افراسياب
گر ايدونک زين روي جيحون کشد
همي دامن خويش در خون کشد
نهاد از بر نامه بر مهر خويش
همانگه فرستاده را خواند پيش
بدو داد و فرمود تا گشت باز
همي تاخت اندر نشيب و فراز
فرستاده نزد سياوش رسيد
چو آن نامه شاه ايران بديد
زمين را ببوسيد و دل شاد کرد
ز هر غم دل پاک آزاد کرد
ازان نامه شاه چون گشت شاد
بخنديد و نامه بسر بر نهاد
نگه داشت بيدار فرمان اوي
نپيچيد دل را ز پيمان اوي
وزان سو چو گرسيوز شوخ مرد
بيامد بر شاه ترکان چو گرد
بگفت آن سخنهاي ناپاک و تلخ
که آمد سپهبد سياوش به بلخ
سپه کش چو رستم سپاهي گران
بسي نامداران و جنگ آوران
ز هر يک ز ما بود پنجاه بيش
سرافراز با گرزه گاوميش
پياده به کردار آتش بدند
سپردار با تير و ترکش بدند
نپرد به کردار ايشان عقاب
يکي را سر اندر نيايد بخواب
سه روز و سه شب بود هم زين نشان
غمي شد سر و اسپ گردنکشان
ازيشان کسي را که خواب آمدي
ز جنگش بدانگه شتاب آمدي
بخفتي و آسوده برخاستي
به نوي يکي جنگ آراستي
برآشفت چون آتش افراسياب
که چندش چه گويي ز آرام و خواب
به گرسيوز اندر چنان بنگريد
که گفتي ميانش بخواهد بريد
يکي بانگ برزد براندش ز پيش
کجا خواست راندن برو خشم خويش
بفرمود کز نامداران هزار
بخوانيد وز بزم سازيد کار
سراسر همه دشت پرچين نهيد
به سغد اندر آرايش چين نهيد
بدين سان به شادي گذر کرد روز
چو از چشم شد دور گيتي فروز
به خواب و به آرامش آمد شتاب
بغلتيد بر جامه افراسياب