شماره ١٩

به گودرز گفت آن زمان پهلوان
کز ايدر برو زود روشن روان
پيامي ز من پيش کاووس بر
بگويش که مارا چه آمد به سر
به دشنه جگرگاه پور دلير
دريدم که رستم مماناد دير
گرت هيچ يادست کردار من
يکي رنجه کن دل به تيمار من
ازان نوشدارو که در گنج تست
کجا خستگان را کند تن درست
به نزديک من با يکي جام مي
سزد گر فرستي هم اکنون به پي
مگر کاو ببخت تو بهتر شود
چو من پيش تخت تو کهتر شود
بيامد سپهبد بکردار باد
به کاووس يکسر پيامش بداد
بدو گفت کاووس کز انجمن
اگر زنده ماند چنان پيلتن
شود پشت رستم به نيرو ترا
هلاک آورد بي گماني مرا
اگر يک زمان زو به من بد رسد
نسازيم پاداش او جز به بد
کجا گنجد او در جهان فراخ
بدان فر و آن برز و آن يال و شاخ
شنيدي که او گفت کاووس کيست
گر او شهريارست پس طوس کيست
کجا باشد او پيش تختم به پاي
کجا راند او زير فر هماي
چو بشنيد گودرز برگشت زود
بر رستم آمد به کردار دود
بدو گفت خوي بد شهريار
درختيست خنگي هميشه به بار
ترا رفت بايد به نزديک او
درفشان کني جان تاريک او