شماره ١٨

دگر باره اسپان ببستند سخت
به سر بر همي گشت بدخواه بخت
به کشتي گرفتن نهادند سر
گرفتند هر دو دوال کمر
هرآنگه که خشم آورد بخت شوم
کند سنگ خارا به کردار موم
سرافراز سهراب با زور دست
تو گفتي سپهر بلندش ببست
غمي بود رستم ببازيد چنگ
گرفت آن بر و يال جنگي پلنگ
خم آورد پشت دلير جوان
زمانه بيامد نبودش توان
زدش بر زمين بر به کردار شير
بدانست کاو هم نماند به زير
سبک تيغ تيز از ميان برکشيد
بر شير بيدار دل بردريد
بپيچيد زانپس يکي آه کرد
ز نيک و بد انديشه کوتاه کرد
بدو گفت کاين بر من از من رسيد
زمانه به دست تو دادم کليد
تو زين بيگناهي که اين کوژپشت
مرابرکشيد و به زودي بکشت
به بازي بکويند همسال من
به خاک اندر آمد چنين يال من
نشان داد مادر مرا از پدر
ز مهر اندر آمد روانم بسر
هرآنگه که تشنه شدستي به خون
بيالودي آن خنجر آبگون
زمانه به خون تو تشنه شود
براندام تو موي دشنه شود
کنون گر تو در آب ماهي شوي
و گر چون شب اندر سياهي شوي
وگر چون ستاره شوي بر سپهر
ببري ز روي زمين پاک مهر
بخواهد هم از تو پدر کين من
چو بيند که خاکست بالين من
ازين نامداران گردنکشان
کسي هم برد سوي رستم نشان
که سهراب کشتست و افگنده خوار
ترا خواست کردن همي خواستار
چو بشنيد رستم سرش خيره گشت
جهان پيش چشم اندرش تيره گشت
بپرسيد زان پس که آمد به هوش
بدو گفت با ناله و با خروش
که اکنون چه داري ز رستم نشان
که کم باد نامش ز گردنکشان
بدو گفت ار ايدونکه رستم تويي
بکشتي مرا خيره از بدخويي
ز هر گونه اي بودمت رهنماي
نجنبيد يک ذره مهرت ز جاي
چو برخاست آواز کوس از درم
بيامد پر از خون دو رخ مادرم
همي جانش از رفتن من بخست
يکي مهره بر بازوي من ببست
مرا گفت کاين از پدر يادگار
بدار و ببين تا کي آيد به کار
کنون کارگر شد که بيکار گشت
پسر پيش چشم پدر خوار گشت
همان نيز مادر به روشن روان
فرستاد با من يکي پهلوان
بدان تا پدر را نمايد به من
سخن برگشايد به هر انجمن
چو آن نامور پهلوان کشته شد
مرا نيز هم روز برگشته شد
کنون بند بگشاي از جوشنم
برهنه نگه کن تن روشنم
چو بگشاد خفتان و آن مهره ديد
همه جامه بر خويشتن بردريد
همي گفت کاي کشته بر دست من
دلير و ستوده به هر انجمن
همي ريخت خون و همي کند موي
سرش پر ز خاک و پر از آب روي
بدو گفت سهراب کين بدتريست
به آب دو ديده نبايد گريست
ازين خويشتن کشتن اکنون چه سود
چنين رفت و اين بودني کار بود
چو خورشيد تابان ز گنبد بگشت
تهمتن نيامد به لشکر ز دشت
ز لشکر بيامد هشيوار بيست
که تا اندر آوردگه کار چيست
دو اسپ اندر آن دشت برپاي بود
پر از گرد رستم دگر جاي بود
گو پيلتن را چو بر پشت زين
نديدند گردان بران دشت کين
گمانشان چنان بد که او کشته شد
سرنامداران همه گشته شد
به کاووس کي تاختند آگهي
که تخت مهي شد ز رستم تهي
ز لشکر برآمد سراسر خروش
زمانه يکايک برآمد به جوش
بفرمود کاووس تا بوق و کوس
دميدند و آمد سپهدار طوس
ازان پس بدو گفت کاووس شاه
کز ايدر هيوني سوي رزمگاه
بتازيد تا کار سهراب چيست
که بر شهر ايران ببايد گريست
اگر کشته شد رستم جنگجوي
از ايران که يارد شدن پيش اوي
به انبوه زخمي ببايد زدن
برين رزمگه بر نشايد بدن
چو آشوب برخاست از انجمن
چنين گفت سهراب با پيلتن
که اکنون که روز من اندر گذشت
همه کار ترکان دگرگونه گشت
همه مهرباني بران کن که شاه
سوي جنگ ترکان نراند سپاه
که ايشان ز بهر مرا جنگجوي
سوي مرز ايران نهادند روي
بسي روز را داده بودم نويد
بسي کرده بودم ز هر در اميد
نبايد که بينند رنجي به راه
مکن جز به نيکي بر ايشان نگاه
نشست از بر رخش رستم چو گرد
پر از خون رخ و لب پر از باد سرد
بيامد به پيش سپه با خروش
دل از کرده خويش با درد و جوش
چو ديدند ايرانيان روي اوي
همه برنهادند بر خاک روي
ستايش گرفتند بر کردگار
که او زنده باز آمد از کارزار
چو زان گونه ديدند بر خاک سر
دريده برو جامه و خسته بر
به پرسش گرفتند کاين کار چيست
ترادل برين گونه از بهر کيست
بگفت آن شگفتي که خود کرده بود
گرامي تر خود بيازرده بود
همه برگرفتند با او خروش
زمين پر خروش و هوا پر ز جوش
چنين گفت با سرفرازان که من
نه دل دارم امروز گويي نه تن
شما جنگ ترکان مجوييد کس
همين بد که من کردم امروز بس
چو برگشت ازان جايگه پهلوان
بيامد بر پور خسته روان
بزرگان برفتند با او بهم
چو طوس و چو گودرز و چون گستهم
همه لشکر از بهر آن ارجمند
زبان برگشادند يکسر ز بند
که درمان اين کار يزدان کند
مگر کاين سخن بر تو آسان کند
يکي دشنه بگرفت رستم به دست
که از تن ببرد سر خويش پست
بزرگان بدو اندر آويختند
ز مژگان همي خون فرو ريختند
بدو گفت گودرز کاکنون چه سود
که از روي گيتي برآري تو دود
تو بر خويشتن گر کني صدگزند
چه آساني آيد بدان ارجمند
اگر ماند او را به گيتي زمان
بماند تو بي رنج با او بمان
وگر زين جهان اين جوان رفتنيست
به گيتي نگه کن که جاويد کيست
شکاريم يکسر همه پيش مرگ
سري زير تاج و سري زير ترگ