چو خورشيد گشت از جهان ناپديد
شب تيره بر دشت لشکر کشيد
تهمتن بيامد به نزديک شاه
ميان بسته جنگ و دل کينه خواه
که دستور باشد مرا تاجور
از ايدر شوم بي کلاه و کمر
ببينم که اين نو جهاندار کيست
بزرگان کدامند و سالار کيست
بدو گفت کاووس کين کار تست
که بيدار دل بادي و تن درست
تهمتن يکي جامه ترکوار
بپوشيد و آمد دوان تا حصار
بيامد چو نزديکي دژ رسيد
خروشيدن نوش ترکان شنيد
بران دژ درون رفت مرد دلير
چنان چون سوي آهوان نره شير
چو سهراب را ديد بر تخت بزم
نشسته به يک دست او ژنده رزم
به ديگر چو هومان سوار دلير
دگر بارمان نام بردار شير
تو گفتي همه تخت سهراب بود
بسان يکي سرو شاداب بود
دو بازو به کردار ران هيون
برش چون بر پيل و چهره چو خون
ز ترکان بگرد اندرش صد دلير
جوان و سرافراز چون نره شير
پرستار پنجاه با دست بند
به پيش دل افروز تخت بلند
همي يک به يک خواندند آفرين
بران برز و بالا و تيغ و نگين
همي ديد رستم مر او را ز دور
نشست و نگه کرد مردان سور
به شايسته کاري برون رفت ژند
گوي ديد برسان سرو بلند
بدان لشکر اندر چنو کس نبود
بر رستم آمد بپرسيد زود
چه مردي بدو گفت با من بگوي
سوي روشني آي و بنماي روي
تهمتن يکي مشت بر گردنش
بزد تيز و برشد روان از تنش
بدان جايگه خشک شد ژنده رزم
نشد ژنده رزم آنگهي سوي بزم
زماني همي بود سهراب دير
نيامد به نزديک او ژند شير
بپرسيد سهراب تا ژنده رزم
کجا شد که جايش تهي شد ز بزم
برفتند و ديدنش افگنده خوار
برآسوده از بزم و از کارزار
خروشان ازان درد بازآمدند
شگفتي فرو مانده از کار ژند
به سهراب گفتند شد ژنده رزم
سرآمد برو روز پيگار و بزم
چو بشنيد سهراب برجست زود
بيامد بر ژنده برسان دود
ابا چاکر و شمع و خيناگران
بيامد ورا ديد مرده چنان
شگفت آمدش سخت و خيره بماند
دليران و گردنکشان را بخواند
چنين گفت کامشب نبايد غنود
همه شب همي نيزه بايد بسود
که گرگ اندر آمد ميان رمه
سگ و مرد را آزمودش همه
اگر يار باشد جهان آفرين
چو نعل سمندم بسايد زمين
ز فتراک زين برگشايم کمند
بخواهم از ايرانيان کين ژند
بيامد نشست از بر گاه خويش
گرانمايگان را همه خواند پيش
که گر کم شد از تخت من ژنده رزم
نيامد همي سير جانم ز بزم
چو برگشت رستم بر شهريار
از ايران سپه گيو بد پاسدار
به ره بر گو پيلتن را بديد
بزد دست و گرز از ميان برکشيد
يکي بر خروشيد چون پيل مست
سپر بر سر آورد و بنمود دست
بدانست رستم کز ايران سپاه
به شب گيو باشد طلايه به راه
بخنديد و زان پس فغان برکشيد
طلايه چو آواز رستم شنيد
بيامد پياده به نزديک اوي
چنين گفت کاي مهتر جنگجوي
پياده کجا بوده اي تيره شب
تهمتن به گفتار بگشاد لب
بگفتش به گيو آن کجا کرده بود
چنان شيرمردي که آزرده بود
وزان جايگه رفت نزديک شاه
ز ترکان سخن گفت وز بزم گاه
ز سهراب و از برز و بالاي اوي
ز بازوي و کتف دلاراي اوي
که هرگز ز ترکان چنين کس نخاست
بکردار سروست بالاش راست
به توران و ايران نماند به کس
تو گويي که سام سوارست و بس
وزان مشت بر گردن ژنده رزم
کزان پس نيامد به رزم و به بزم
بگفتند و پس رود و مي خواستند
همه شب همي لشکر آراستند