گرازان بدرگاه شاه آمدند
گشاده دل و نيک خواه آمدند
چو رفتند و بردند پيشش نماز
برآشفت و پاسخ نداد ايچ باز
يکي بانگ بر زد به گيو از نخست
پس آنگاه شرم از دو ديده بشست
که رستم که باشد فرمان من
کند پست و پيچد ز پيمان من
بگير و ببر زنده بردارکن
وزو نيز با من مگردان سخن
ز گفتار او گيو را دل بخست
که بردي برستم بران گونه دست
برآشفت با گيو و با پيلتن
فرو ماند خيره همه انجمن
بفرمود پس طوس را شهريار
که رو هردو را زنده برکن به دار
خود از جاي برخاست کاووس کي
برافروخت برسان آتش ز ني
بشد طوس و دست تهمتن گرفت
بدو مانده پرخاش جويان شگفت
که از پيش کاووس بيرون برد
مگر کاندر آن تيزي افسون برد
تهمتن برآشفت با شهريار
که چندين مدار آتش اندر کنار
همه کارت از يکدگر بدترست
ترا شهرياري نه اندرخورست
تو سهراب را زنده بر دار کن
پرآشوب و بدخواه را خوار کن
بزد تند يک دست بر دست طوس
تو گفتي ز پيل ژيان يافت کوس
ز بالا نگون اندرآمد به سر
برو کرد رستم به تندي گذر
به در شد به خشم اندرآمد به رخش
منم گفت شيراوژن و تاج بخش
چو خشم آورم شاه کاووس کيست
چرا دست يازد به من طوس کيست
زمين بنده و رخش گاه من ست
نگين گرز و مغفر کلاه من ست
شب تيره از تيغ رخشان کنم
به آورد گه بر سرافشان کنم
سر نيزه و تيغ يار من اند
دو بازو و دل شهريار من اند
چه آزاردم او نه من بنده ام
يکي بنده آفريننده ام
به ايران ار ايدون که سهراب گرد
بيايد نماند بزرگ و نه خرد
شما هر کسي چاره جان کنيد
خرد را بدين کار پيچان کنيد
به ايران نبينيد ازين پس مرا
شما را زمين پر کرگس مرا
غمي شد دل نامداران همه
که رستم شبان بود و ايشان رمه
به گودرز گفتند کاين کار تست
شکسته بدست تو گردد درست
سپهبد جز از تو سخن نشنود
همي بخت تو زين سخن نغنود
به نزديک اين شاه ديوانه رو
وزين در سخن ياد کن نو به نو
سخنهاي چرب و دراز آوري
مگر بخت گم بوده بازآوري
سپهدار گودرز کشواد رفت
به نزديک خسرو خراميد تفت
به کاووس کي گفت رستم چه کرد
کز ايران برآوردي امروز گرد
فراموش کردي ز هاماوران
وزان کار ديوان مازندران
که گويي ورا زنده بر دار کن
ز شاهان نبايد گزافه سخن
چو او رفت و آمد سپاهي بزرگ
يکي پهلواني به کردار گرگ
که داري که با او به دشت نبرد
شود برفشاند برو تيره گرد
يلان ترا سر به سر گژدهم
شنيدست و ديدست از بيش و کم
همي گويد آن روز هرگز مباد
که با او سواري کند رزم ياد
کسي را که جنگي چو رستم بود
بيازارد او را خرد کم بود
چو بشنيد گفتار گودرز شاه
بدانست کاو دارد آيين و راه
پشيمان بشد زان کجا گفته بود
بيهودگي مغزش آشفته بود
به گودرز گفت اين سخن درخورست
لب پير با پند نيکوترست
خردمند بايد دل پادشا
که تيزي و تندي نيارد بها
شما را ببايد بر او شدن
به خوبي بسي داستانها زدن
سرش کردن از تيزي من تهي
نمودن بدو روزگار بهي
چو گودرز برخاست از پيش اوي
پس پهلوان تيز بنهاد روي
برفتند با او سران سپاه
پس رستم اندر گرفتند راه
چو ديدند گرد گو پيلتن
همه نامداران شدند انجمن
ستايش گرفتند بر پهلوان
که جاويد بادي و روشن روان
جهان سر به سر زير پاي تو باد
هميشه سر تخت جاي تو باد
تو داني که کاووس را مغز نيست
به تيزي سخن گفتنش نغز نيست
بجوشد همانگه پشيمان شود
به خوبي ز سر باز پيمان شود
تهمتن گر آزرده گردد ز شاه
هم ايرانيان را نباشد گناه
هم او زان سخنها پشيمان شدست
ز تندي بخايد همي پشت دست
تهمتن چنين پاسخ آورد باز
که هستم ز کاووس کي بي نياز
مرا تخت زين باشد و تاج ترگ
قبا جوشن و دل نهاده به مرگ
چرا دارم از خشم کاووس باک
چه کاووس پيشم چه يک مشت خاک
سرم گشت سير و دلم کرد بس
جز از پاک يزدان نترسم ز کس
ز گفتار چون سير گشت انجمن
چنين گفت گودرز با پيلتن
که شهر و دليران و لشکر گمان
به ديگر سخنها برند اين زمان
کزين ترک ترسنده شد سرفراز
همي رفت زين گونه چندي به راز
که چونان که گژدهم داد آگهي
همه بوم و بر کرد بايد تهي
چو رستم همي زو بترسد به جنگ
مرا و ترا نيست جاي درنگ
از آشفتن شاه و پيگار اوي
بديدم بدرگاه بر گفت وگوي
ز سهراب يل رفت يکسر سخن
چنين پشت بر شاه ايران مکن
چنين بر شده نامت اندر جهان
بدين بازگشتن مگردان نهان
و ديگر که تنگ اندرآمد سپاه
مکن تيره بر خيره اين تاج و گاه
به رستم بر اين داستانها بخواند
تهمتن چو بشنيد خيره بماند
بدو گفت اگر بيم دارد دلم
نخواهم که باشد ز تن بگسلم
ازين ننگ برگشت و آمد به راه
گرازان و پويان به نزديک شاه
چو در شد ز در شاه بر پاي خاست
بسي پوزش اندر گذشته بخواست
که تندي مرا گوهرست و سرشت
چنان زيست بايد که يزدان بکشت
وزين ناسگاليده بدخواه نو
دلم گشت باريک چون ماه نو
بدين چاره جستن ترا خواستم
چو دير آمدي تندي آراستم
چو آزرده گشتي تو اي پيلتن
پشيمان شدم خاکم اندر دهن
بدو گفت رستم که گيهان تراست
همه کهترانيم و فرمان تراست
کنون آمدم تا چه فرمان دهي
روانت ز دانش مبادا تهي
بدو گفت کاووس کامروز بزم
گزينيم و فردا بسازيم رزم
بياراست رامشگهي شاهوار
شد ايوان به کردار باغ بهار
ز آواز ابريشم و بانگ ناي
سمن عارضان پيش خسرو به پاي
همي باده خوردند تا نيم شب
ز خنياگران برگشاده دولب