شماره ٩

يکي نامه فرمود پس شهريار
نوشتن بر رستم نامدار
نخست آفرين کرد بر کردگار
جهاندار و پرورده روزگار
دگر آفرين کرد بر پهلوان
که بيدار دل باش و روشن روان
دل و پشت گردان ايران تويي
به چنگال و نيروي شيران تويي
گشاينده بند هاماوران
ستاننده مرز مازندران
ز گرز تو خورشيد گريان شود
ز تيغ تو ناهيد بريان شود
چو گرد پي رخش تو نيل نيست
هم آورد تو در جهان پيل نيست
کمند تو بر شير بندافگند
سنان تو کوهي ز بن برکند
تويي از همه بد به ايران پناه
ز تو برفرازند گردان کلاه
گزاينده کاري بد آمد به پيش
کز انديشه آن دلم گشت ريش
نشستند گردان به پيشم به هم
چو خوانديم آن نامه گژدهم
چنان باد کاندر جهان جز تو کس
نباشد به هر کار فريادرس
بدان گونه ديدند گردان نيو
که پيش تو آيد گرانمايه گيو
چو نامه بخواني به روز و به شب
مکن داستان را گشاده دو لب
مگر با سواران بسيارهوش
ز زابل براني برآري خروش
بر اينسان که گژدهم زو ياد کرد
نبايد جز از تو ورا هم نبرد
به گيو آنگهي گفت برسان دود
عنان تگاور ببايد بسود
ببايد که نزديک رستم شوي
به زابل نماني و گر نغنوي
اگر شب رسي روز را بازگرد
بگويش که تنگ اندرآمد نبرد
وگرنه فرازست اين مرد گرد
بدانديش را خوار نتوان شمرد
ازو نامه بستد به کردار آب
برفت و نجست ايچ آرام و خواب
چو نزديکي زابلستان رسيد
خروش طلايه به دستان رسيد
تهمتن پذيره شدش با سپاه
نهادند بر سر بزرگان کلاه
پياده شدش گيو و گردان بهم
هر آنکس که بودند از بيش و کم
ز اسپ اندرآمد گو نامدار
از ايران بپرسيد وز شهريار
ز ره سوي ايوان رستم شدند
ببودند يکبار و دم برزدند
بگفت آنچ بشنيد و نامه بداد
ز سهراب چندي سخن کرد ياد
تهمتن چو بشنيد و نامه بخواند
بخنديد و زان کار خيره بماند
که ماننده سام گرد از مهان
سواري پديد آمد اندر جهان
از آزادگان اين نباشد شگفت
ز ترکان چنين ياد نتوان گرفت
من از دخت شاه سمنگان يکي
پسر دارم و باشد او کودکي
هنوز آن گرامي نداند که جنگ
توان کرد بايد گه نام و ننگ
فرستادمش زر و گوهر بسي
بر مادر او به دست کسي
چنين پاسخ آمد که آن ارجمند
بسي برنيايد که گردد بلند
همي مي خورد با لب شيربوي
شود بي گمان زود پرخاشجوي
بباشيم يک روز و دم برزنيم
يکي بر لب خشک نم برزنيم
ازان پس گراييم نزديک شاه
به گردان ايران نماييم راه
مگر بخت رخشنده بيدار نيست
وگرنه چنين کار دشوار نيست
چو دريا به موج اندرآيد ز جاي
ندارد دم آتش تيزپاي
درفش مرا چون ببيند ز دور
دلش ماتم آرد به هنگام سور
بدين تيزي اندر نيايد به جنگ
نبايد گرفتن چنين کار تنگ
به مي دست بردند و مستان شدند
ز ياد سپهبد به دستان شدند
دگر روز شبگير هم پرخمار
بيامد تهمتن برآراست کار
ز مستي هم آن روز باز ايستاد
دوم روز رفتن نيامدش ياد
سه ديگر سحرگه بياورد مي
نيامد ورا ياد کاووس کي
به روز چهارم برآراست گيو
چنين گفت با گرد سالار نيو
که کاووس تندست و هشيار نيست
هم اين داستان بر دلش خوار نيست
غمي بود ازين کار و دل پرشتاب
شده دور ازو خورد و آرام و خواب
به زابلستان گر درنگ آوريم
ز مي باز پيگار و جنگ آوريم
شود شاه ايران به ما خشمگين
ز ناپاک رايي درآيد بکين
بدو گفت رستم که منديش ازين
که با ما نشورد کس اندر زمين
بفرمود تا رخش را زين کنند
دم اندر دم ناي رويين کنند
سواران زابل شنيدند ناي
برفتند با ترگ و جوشن ز جاي