فرستاده شد نزد قيصر ز شاه
سواري که اندر نورديد راه
بفرمود کز نامداران روم
کسي کاو بنازد بران مرز و بوم
جهان ديده بايد عنان دار کس
سنان و سپر بايدش يار بس
چنين لشکري بايد از مرز روم
که آيند با من به آباد بوم
پس آگاهي آمد ز هاماوران
بدشت سواران نيزه وران
که رستم به مصر و به بربر چه کرد
بران شهرياران به روز نبرد
دليري بجستند گرد و سوار
عنان پيچ و مردافگن و نيزه دار
نوشتند نامه يکي مردوار
سخنهاي شايسته و آبدار
چو از گرگساران بيامد سپاه
که جويند گاه سرافراز شاه
دل ما شد از کار ايشان بدرد
که دلشان چنين برتري ياد کرد
همي تاج او خواست افراسياب
ز راه خرد سرش گشته شتاب
برفتيم با نيزه هاي دراز
برو تلخ کرديم آرام و ناز
ازيشان و از ما بسي کشته شد
زمانه به هر نيک و بد گشته شد
کنون کآمد از کار او آگهي
که تازه شد آن تخت شاهنشهي
همه نامداران شمشيرزن
برين کينه گه بر شدند انجمن
چو شه برگرايد ز بربر عنان
به گردن برآريم يکسر سنان
زمين کوه تا کوه پرخون کنيم
ز دشمن بيابان چو جيحون کنيم
فرستاده تازي برافگند و رفت
به بربرستان روي بنهاد و تفت
چو نامه بر شاه ايران رسيد
بران گونه گفتار بايسته ديد
ازيشان پسند آمدش کارکرد
به افراسياب آن زمان نامه کرد
که ايران بپرداز و بيشي مجوي
سر ما شد از تو پر از گفت وگوي
ترا شهر توران بسندست خود
به خيره همي دست يازي ببد
فزوني مجوي ار شدي بي نياز
که درد آردت پيش رنج دراز
ترا کهتري کار بستن نکوست
نگه داشتن بر تن خويش پوست
نداني که ايران نشست من ست
جهان سر به سر زير دست من ست
پلنگ ژيان گرچه باشد دلير
نيارد شدن پيش چنگال شير
چو آگاهي آمد به افراسياب
سرش پر ز کين گشت و دل پرشتاب
فرستاد پاسخش کاين گفت وگوي
نزيبد جز از مردم زشت خوي
ترا گر سزا بودي ايران بدان
نيازت نبودي به مازندران
چنين گفت کايران دو رويه مراست
ببايد شنيدن سخنهاي راست
که پور فريدون نياي من ست
همه شهر ايران سراي من ست
و ديگر به بازوي شمشيرزن
تهي کردم از تازيان انجمن
به شمشير بستانم از کوه تيغ
عقاب اندر آرم ز تاريک ميغ
کنون آمدم جنگ را ساخته
درفش درفشان برافراخته
فرستاده برگشت مانند باد
سخنها به کاووس کي کرد ياد
چو بشنيد کاووس گفتار اوي
بياراست لشکر به پيکار اوي
ز بربر بيامد سوي سوريان
يکي لشکري بي کران و ميان
به جنگش بياراست افراسياب
به گردون همي خاک برزد ز آب
جهان کر شد از ناله بوق و کوس
زمين آهنين شد هوا آبنوس
ز زخم تبرزين و از بس ترنگ
همي موج خون خاست از دشت جنگ
سر بخت گردان افراسياب
بران رزم گاه اندر آمد بخواب
دو بهره ز توران سپه کشته شد
سرسرکشان پاک برگشته شد
سپهدار چون کار زان گونه ديد
بي آتش بجوشيد همچون نبيد
به آواز گفت اي دليران من
گزيده يلان نره شيران من
شما را ز بهر چنين روزگار
همي پرورانيدم اندر کنار
بکوشيد و هم پشت جنگ آوريد
جهان را به کاووس تنگ آوريد
يلان را به ژوپين و خنجر زنيد
دليرانشان سر به سر بفگنيد
همان سگزي رستم شيردل
که از شير بستد به شمشير دل
بود کز دليري ببند آوريد
سرش را به دام گزند آوريد
هرآنکس که او را به روز نبرد
ز زين پلنگ اندر آرد به گرد
دهم دختر خويش و شاهي ورا
برآرم سر از برج ماهي ورا
چو ترکان شنيدند گفتار اوي
سراسر سوي رزم کردند روي
بشد تيز با لشکر سوريان
بدان سود جستن سرآمد زيان
چو روشن زمانه بران گونه ديد
ازانجا سوي شهر توران کشيد
دلش خسته و کشته لشکر دو بهر
همي نوش جست از جهان يافت زهر