دگر روز لشکر بياراستند
درفش از دو رويه بپيراستند
به هاماوران بود صد ژنده پيل
يکي لشکري ساخته بر دو ميل
از آواي گردان بتوفيد کوه
زمين آمد از نعل اسپان ستوه
تو گفتي جهان سر به سر آهن ست
وگر کوه البرز در جوشن ست
پس پشت پيلان درفشان درفش
بگرد اندرون سرخ و زرد و بنفش
بدريد چنگ و دل شير نر
عقاب دلاور بيفگند پر
همي ابر بگداخت اندر هوا
برابر که ديد ايستادن روا
سپهبد چو لشکر به هامون کشيد
سپاه سه شاه و سه کشور بديد
چنين گفت با لشکر سرفراز
که از نيزه مژگان مداريد باز
بش و يال بينيد و اسپ و عنان
دو ديده نهاده به نوک سنان
اگر صدهزارند و ما صدسوار
فزوني لشکر نيايد به کار
برآمد درخشيدن تير و خشت
تو گفتي هوا بر زمين لاله کشت
ز خون دشت گفتي ميستان شدست
ز نيزه هوا چون نيستان شدست
بريده ز هر سو سر ترک دار
پراگنده خفتان همه دشت و غار
تهمتن مران رخش را تيز کرد
ز خون فرومايه پرهيز کرد
همي تاخت اندر پي شاه شام
بينداخت از باد خميده خام
ميانش به حلقه درآورد گرد
تو گفتي خم اندر ميانش فسرد
ز زين برگرفتش به کردار گوي
چو چوگان به زخم اندر آمد بدوي
بيفگند و فرهاد دستش ببست
گرفتار شد نامبردار شست
ز خون خاک دريا شد و دشت کوه
ز بس کشته افگنده از هر گروه
شه بربرستان بچنگ گراز
گرفتار شد با چهل رزم ساز
ز کشته زمين گشت مانند کوه
همان شاه هاماوران شد ستوه
به پيمان که کاووس را با سران
بر رستم آرد ز هاماوران
سراپرده و گنج و تاج و گهر
پرستنده و تخت و زرين کمر
برين بر نهادند و برخاستند
سه کشور سراسر بياراستند
چو از دژ رها کرد کاووس را
همان گيو و گودرز و هم طوس را
سليح سه کشور سه گنج سه شاه
سراپرده و لشکر و تاج و گاه
سپهبد جزين خواسته هرچ ديد
بگنج سپهدار ايران کشيد
بياراست کاووس خورشيد فر
بديباي رومي يکي مهد زر
ز پيروزه پيکر ز ياقوت گاه
گهر بافته بر جليل سياه
يکي اسپ رهوار زيراندرش
لگامي به زر آژده بر سرش
همه چوب بالاش از عود تر
برو بافته چندگونه گهر
بسودابه فرمود کاندر نشين
نشست و به خورشيد کرد آفرين
به لشکرگه آورد لشکر ز شهر
ز گيتي برين گونه جويند بهر
سپاهش فزون شد ز سيصدهزار
زره دار و برگستوانور سوار
برو انجمن شد ز بربر سوار
ز مصر و ز هاماوران صدهزار
بيامد گران لشکري بربري
سواران جنگ آور لشکري