شماره ٣

غمي بد دل شاه هاماوران
ز هرگونه اي چاره جست اندران
چو يک هفته بگذشت هشتم پگاه
فرستاده آمد به نزديک شاه
که گر شاه بيند که مهمان خويش
بيايد خرامان به ايوان خويش
شود شهر هاماوران ارجمند
چو بينند رخشنده گاه بلند
بدين گونه با او همي چاره جست
نهان بند او بود رايش درست
مگر شهر و دختر بماند بدوي
نباشدش بر سر يکي باژجوي
بدانست سودابه راي پدر
که با سور پرخاش دارد به سر
به کاووس کي گفت کاين راي نيست
ترا خود به هاماوران جاي نيست
ترا بي بهانه به چنگ آورند
نبايد که با سور جنگ آورند
ز بهر منست اين همه گفت وگوي
ترا زين شدن انده آيد بروي
ز سودابه گفتار باور نکرد
نيامدش زيشان کسي را بمرد
بشد با دليران و کندآوران
بمهماني شاه هاماوران
يکي شهر بد شاه را شاهه نام
همه از در جشن و سور و خرام
بدان شهر بودش سراي و نشست
همه شهر سرتاسر آذين ببست
چو در شاهه شد شاه گردن فراز
همه شهر بردند پيشش نماز
همه گوهر و زعفران ريختند
به دينار و عنبر برآميختند
به شهر اندر آواي رود و سرود
به هم برکشيدند چون تار و پود
چو ديدش سپهدار هاماوران
پياده شدش پيش با مهتران
ز ايوان سالار تا پيش در
همه در و ياقوت باريد و زر
به زرين طبقها فروريختند
به سر مشک و عنبر همي بيختند
به کاخ اندرون تخت زرين نهاد
نشست از بر تخت کاووس شاد
همي بود يک هفته با مي به دست
خوش و خرم آمدش جاي نشست
شب و روز بر پيش چون کهتران
ميان بسته بد شاه هاماوران
ببسته همه لشکرش را ميان
پرستنده بر پيش ايرانيان
بدين گونه تا يکسر ايمن شدند
ز چون و چرا و نهيب و گزند
همه گفته بودند و آراسته
سگاليده از جاي برخاسته
ز بربر برين گونه آگه شدند
سگالش چنين بود همره شدند
شبي بانگ بوق آمد و تاختن
کسي را نبد آرزو ساختن
ز بربرستان چون بيامد سپاه
به هاماوران شاددل گشت شاه
گرفتند ناگاه کاووس را
چو گودرز و چون گيو و چون طوس را
چو گويد درين مردم پيش بين
چه داني تو اي کاردان اندرين
چو پيوسته خون نباشد کسي
نبايد برو بودن ايمن بسي
بود نيز پيوسته خوني که مهر
ببرد ز تو تا بگرددت چهر
چو مهر کسي را بخواهي ستود
ببايد بسود و زيان آزمود
پسر گر به جاه از تو برتر شود
هم از رشک مهر تو لاغر شود
چنين است گيهان ناپاک راي
به هر باد خيره بجنبد ز جاي
چو کاووس بر خيرگي بسته شد
به هاماوران راي پيوسته شد
يکي کوه بودش سر اندر سحاب
برآورده ايزد از قعر آب
يکي دژ برآورده از کوهسار
تو گفتي سپهرستش اندر کنار
بدان دژ فرستاد کاووس را
همان گيو و گودرز و هم طوس را
همان مهتران دگر را به بند
ابا شاه کاووس در دژ فگند
ز گردان نگهبان دژ شد هزار
همه نامداران خنجرگذار
سراپرده او به تاراج داد
به پرمايگان بدره و تاج داد
برفتند پوشيده رويان دو خيل
عماري يکي درميانش جليل
که سودابه را باز جاي آورند
سراپرده را زير پاي آورند
چو سودابه پوشيدگان را بديد
ز بر جامه خسروي بردريد
به مشکين کمند اندرآويخت چنگ
به فندق گلان را بخون داد رنگ
بديشان چنين گفت کاين کارکرد
ستوده ندارند مردان مرد
چرا روز جنگش نکردند بند
که جامه اش زره بود و تختش سمند
سپهدار چون گيو و گودرز و طوس
بدريد دلتان ز آواي کوس
همي تخت زرين کمينگه کنيد
ز پيوستگي دست کوته کنيد
فرستادگان را سگان کرد نام
همي ريخت خونابه بر گل مدام
جدايي نخواهم ز کاووس گفت
وگر چه لحد باشد او را نهفت
چو کاووس را بند بايد کشيد
مرا بي گنه سر ببايد بريد
بگفتند گفتار او با پدر
پر از کين شدش سر پر از خون جگر
به حصنش فرستاد نزديک شوي
جگر خسته از غم به خون شسته روي
نشستن به يک خانه با شهريار
پرستنده او بود و هم غمگسار
چو بسته شد آن شاه ديهيم جوي
سپاهش به ايران نهادند روي
پراگنده شد در جهان آگهي
که گم شد ز پاليز سرو سهي
چو بر تخت زرين نديدند شاه
بجستن گرفتند هر کس کلاه
ز ترکان و از دشت نيزه وران
ز هر سو بيامد سپاهي گران
گران لشکري ساخت افراسياب
برآمد سر از خورد و آرام و خواب
از ايران برآمد ز هر سو خروش
شد آرام گيتي پر از جنگ وجوش
برآشفت افراسياب آن زمان
برآويخت با لشکر تازيان
به جنگ اندرون بود لشکر سه ماه
بدادند سرها ز بهر کلاه
چنين است رسم سراي سپنج
گهي ناز و نوش و گهي درد و رنج
سرانجام نيک و بدش بگذرد
شکارست مرگش همي بشکرد
شکست آمد از ترک بر تازيان
ز بهر فزوني سرآمد زيان
سپاه اندر ايران پراگنده شد
زن و مرد و کودک همه بنده شد
همه در گرفتند ز ايران پناه
به ايرانيان گشت گيتي سياه
دو بهره سوي زاولستان شدند
به خواهش بر پور دستان شدند
که ما را ز بدها تو باشي پناه
چو گم شد سر تاج کاووس شاه
دريغ ست ايران که ويران شود
کنام پلنگان و شيران شود
همه جاي جنگي سواران بدي
نشستنگه شهرياران بدي
کنون جاي سختي و رنج و بلاست
نشستنگه تيزچنگ اژدهاست
کسي کز پلنگان بخوردست شير
بدين رنج ما را بود دستگير
کنون چاره اي بايد انداختن
دل خويش ازين رنج پرداختن
بباريد رستم ز چشم آب زرد
دلش گشت پرخون و جان پر ز درد
چنين داد پاسخ که من با سپاه
ميان بسته ام جنگ را کينه خواه
چو يابم ز کاووس شاه آگهي
کنم شهر ايران ز ترکان تهي
پس آگاهي آمد ز کاووس شاه
ز بند کمين گاه و کار سپاه
سپه را يکايک ز کابل بخواند
ميان بسته بر جنگ و لشکر براند