ازان پس به کاووس گوينده گفت
که او دختري دارد اندر نهفت
که از سرو بالاش زيباترست
ز مشک سيه بر سرش افسرست
به بالا بلند و به گيسو کمند
زبانش چو خنجر لبانش چو قند
بهشتيست آراسته پرنگار
چو خورشيد تابان به خرم بهار
نشايد که باشد به جز جفت شاه
چه نيکو بود شاه را جفت ماه
بجنبيد کاووس را دل ز جاي
چنين داد پاسخ که اينست راي
گزين کرد شاه از ميان گروه
يکي مرد بيدار دانش پژوه
گرانمايه و گرد و مغزش گران
بفرمود تا شد به هاماوران
چنين گفت رايش به من تازه کن
بياراي مغزش به شيرين سخن
بگويش که پيوند ما در جهان
بجويند کار آزموده مهان
که خورشيد روشن ز تاج منست
زمين پايه تخت عاج منست
هرانکس که در سايه من پناه
نيابد ازو کم شود پايگاه
کنون با تو پيوند جويم همي
رخ آشتي را بشويم همي
پس پرده تو يکي دخترست
شنيدم که گاه مرا درخورست
که پاکيزه تخم ست و پاکيزه تن
ستوده به هر شهر و هر انجمن
چو داماد يابي چو پور قباد
چنان دان که خورشيد داد تو داد
بشد مرد بيدار روشن روان
به نزديک سالار هاماوران
زبان کرد گويا و دل کرد گرم
بياراست لب را به گفتار نرم
ز کاووس دادش فروان سلام
ازان پس بگفت آنچ بود از پيام
چو بشنيد ازو شاه هاماوران
دلش گشت پر درد و سر شد گران
همي گفت هرچند کاو پادشاست
جهاندار و پيروز و فرمان رواست
مرا در جهان اين يکي دخترست
که از جان شيرين گرامي ترست
فرستاده را گر کنم سرد و خوار
ندارم پي و مايه کارزار
همان به که اين درد را نيز چشم
بپوشم و بر دل بخوابيم خشم
چنين گفت با مرد شيرين سخن
که سر نيست اين آرزو را نه بن
همي خواهد از من گرامي دو چيز
که آن را سه ديگر ندانيم نيز
مرا پشت گرمي بد از خواسته
به فرزند بودم دل آراسته
به من زين سپس جان نماند همي
وگر شاه ايران ستاند همي
سپارم کنون هرچ خواهد بدوي
نتابم سر از راي و فرمان اوي
غمي گشت و سودابه را پيش خواند
ز کاووس با او سخنها براند
بدو گفت کز مهتر سرفراز
که هست از مهي و بهي بي نياز
فرستاده اي چرپ گوي آمدست
يکي نامه چون زند و استا به دست
همي خواهد از من که بي کام من
ببرد دل و خواب و آرام من
چه گويي تو اکنون هواي تو چيست
بدين کار بيدار راي تو چيست
بدو گفت سودابه زين چاره نيست
ازو بهتر امروز غمخواره نيست
کسي کاو بود شهريار جهان
بروبوم خواهد همي از مهان
ز پيوند با او چرايي دژم
کسي نشمرد شادماني به غم
بدانست سالار هاماوران
که سودابه را آن نيامد گران
فرستاده شاه را پيش خواند
وزان نامدارانش برتر نشاند
ببستند بندي بر آيين خويش
بران سان که بود آن زمان دين خويش
به يک هفته سالار هاماوران
همي ساخت آن کار با مهتران
بياورد پس خسرو خسته دل
پرستنده سيصد عماري چهل
هزار استر و اسپ و اشتر هزار
ز ديبا و دينار کردند بار
عماري به ماه نو آراسته
پس پشت و پيش اندرون خواسته
يکي لشکر آراسته چون بهشت
تو گفتي که روي زمين لاله کشت
چو آمد به نزديک کاووس شاه
دل آرام با زيب و با فر و جاه
دو ياقوت خندان دو نرگس دژم
ستون دو ابرو چو سيمين قلم
نگه کرد کاووس و خيره بماند
به سودابه بر نام يزدان بخواند
يکي انجمن ساخت از بخردان
ز بيداردل پير سر موبدان
سزا ديد سودابه را جفت خويش
ببستند عهدي بر آيين و کيش