شماره ١١

وزان جايگه تنگ بسته کمر
بيامد پر از کينه و جنگ سر
چو رخش اندر آمد بران هفت کوه
بران نره ديوان گشته گروه
به نزديکي غار بي بن رسيد
به گرد اندرون لشکر ديو ديد
به اولاد گفت آنچ پرسيدمت
همه بر ره راستي ديدمت
کنون چون گه رفتن آمد فراز
مرا راه بنماي و بگشاي راز
بدو گفت اولاد چون آفتاب
شود گرم و ديو اندر آيد به خواب
بريشان تو پيروز باشي به جنگ
کنون يک زمان کرد بايد درنگ
ز ديوان نبيني نشسته يکي
جز از جادوان پاسبان اندکي
بدانگه تو پيروز باشي مگر
اگر يار باشدت پيروزگر
نکرد ايچ رستم به رفتن شتاب
بدان تا برآمد بلند آفتاب
سراپاي اولاد بر هم ببست
به خم کمند آنگهي برنشست
برآهيخت جنگي نهنگ از نيام
بغريد چون رعد و برگفت نام
ميان سپاه اندر آمد چو گرد
سران را سر از تن همي دور کرد
ناستاد کس پيش او در به جنگ
نجستند با او يکي نام و ننگ
رهش باز دادند و بگريختند
به آورد با او نياويختند
وزان جايگه سوي ديو سپيد
بيامد به کردار تابنده شيد
به کردار دوزخ يکي غار ديد
تن ديو از تيرگي ناپديد
زماني همي بود در چنگ تيغ
نبد جاي ديدار و راه گريغ
ازان تيرگي جاي ديده نديد
زماني بران جايگه آرميد
چو مژگان بماليد و ديده بشست
دران جاي تاريک لختي بجست
به تاريکي اندر يکي کوه ديد
سراسر شده غار ازو ناپديد
به رنگ شبه روي و چون شير موي
جهان پر ز پهناي و بالاي اوي
سوي رستم آمد چو کوهي سياه
از آهنش ساعد ز آهن کلاه
ازو شد دل پيلتن پرنهيب
بترسيد کامد به تنگي نشيب
برآشفت برسان پيل ژيان
يکي تيغ تيزش بزد بر ميان
ز نيروي رستم ز بالاي اوي
بينداخت يک ران و يک پاي اوي
بريده برآويخت با او به هم
چو پيل سرافراز و شير دژم
همي پوست کند اين از آن آن ازين
همي گل شد از خون سراسر زمين
به دل گفت رستم گر امروز جان
بماند به من زنده ام جاودان
هميدون به دل گفت ديو سپيد
که از جان شيرين شدم نااميد
گر ايدونک از چنگ اين اژدها
بريده پي و پوست يابم رها
نه کهتر نه برتر منش مهتران
نبينند نيزم به مازندران
همي گفت ازين گونه ديو سپيد
همي داد دل را بدينسان نويد
تهمتن به نيروي جان آفرين
بکوشيد بسيار با درد و کين
بزد دست و برداشتش نره شير
به گردن برآورد و افگند زير
فرو برد خنجر دلش بردريد
جگرش از تن تيره بيرون کشيد
همه غار يکسر پر از کشته بود
جهان همچو درياي خون گشته بود
بيامد ز اولاد بگشاد بند
به فتراک بربست پيچان کمند
به اولاد داد آن کشيده جگر
سوي شاه کاووس بنهاد سر
بدو گفت اولاد کاي نره شير
جهاني به تيغ آوريدي به زير
نشانهاي بند تو دارد تنم
به زير کمند تو بد گردنم
به چيزي که دادي دلم را اميد
همي باز خواهد اميدم نويد
به پيمان شکستن نه اندر خوري
که شير ژياني و کي منظري
بدو گفت رستم که مازندران
سپارم ترا از کران تا کران
ترا زين سپس بي نيازي دهم
به مازندران سرفرازي دهم
يکي کار پيشست و رنج دراز
که هم با نشيب است و هم با فراز
همي شاه مازندران را ز گاه
ببايد ربودن فگندن به چاه
سر ديو جادو هزاران هزار
بيفگند بايد به خنجر به زار
ازان پس اگر خاک را بسپرم
وگرنه ز پيمان تو نگذرم
رسيد آنگهي نزد کاووس کي
يل پهلو افروز فرخنده پي
چنين گفت کاي شاه دانش پذير
به مرگ بدانديش رامش پذير
دريدم جگرگاه ديو سپيد
ندارد بدو شاه ازين پس اميد
ز پهلوش بيرون کشيدم جگر
چه فرمان دهد شاه پيروزگر
برو آفرين کرد کاووس شاه
که بي تو مبادا نگين و کلاه
بران مام کاو چون تو فرزند زاد
نشايد جز از آفرين کرد ياد
مرا بخت ازين هر دو فرخترست
که پيل هژبر افگنم کهترست
به رستم چنين گفت کاووس کي
که اي گرد و فرزانه نيک پي
به چشم من اندر چکان خون اوي
مگر باز بينم ترا نيز روي
به چشمش چو اندر کشيدند خون
شد آن ديده تيره خورشيدگون
نهادند زيراندرش تخت عاج
بياويختند از بر عاج تاج
نشست از بر تخت مازندران
ابا رستم و نامور مهتران
چو طوس و فريبرز و گودرز و گيو
چو رهام و گرگين و فرهاد نيو
برين گونه يک هفته با رود و مي
همي رامش آراست کاووس کي
به هشتم نشستند بر زين همه
جهانجوي و گردنکشان و رمه
همه برکشيدند گرز گران
پراگنده در شهر مازندران
برفتند يکسر به فرمان کي
چو آتش که برخيزد از خشک ني
ز شمشير تيز آتش افروختند
همه شهر يکسر همي سوختند
به لشکر چنين گفت کاووس شاه
که اکنون مکافات کرده گناه
چنان چون سزا بد بديشان رسيد
ز کشتن کنون دست بايد کشيد
ببايد يکي مرد با هوش و سنگ
کجا باز داند شتاب از درنگ
شود نزد سالار مازندران
کند دلش بيدار و مغزش گران
بران کار خشنود شد پور زال
بزرگان که بودند با او همال
فرستاد نامه به نزديک اوي
برافروختن جاي تاريک اوي