شماره ٩

وزانجا سوي راه بنهاد روي
چنان چون بود مردم راه جوي
همي رفت پويان به جايي رسيد
که اندر جهان روشنايي نديد
شب تيره چون روي زنگي سياه
ستاره نه پيدا نه خورشيد و ماه
تو خورشيد گفتي به بند اندرست
ستاره به خم کمند اندرست
عنان رخش را داد و بنهاد روي
نه افراز ديد از سياهي نه جوي
وزانجا سوي روشنايي رسيد
زمين پرنيان ديد و يکسر خويد
جهاني ز پيري شده نوجوان
همه سبزه و آبهاي روان
همه جامه بر برش چون آب بود
نيازش به آسايش و خواب بود
برون کرد ببر بيان از برش
به خوي اندرون غرقه بد مغفرش
بگسترد هر دو بر آفتاب
به خواب و به آسايش آمد شتاب
لگام از سر رخش برداشت خوار
رها کرد بر خويد در کشتزار
بپوشيد چون خشک شد خود و ببر
گياکرد بستر بسان هژبر
بخفت و بياسود از رنج تن
هم از رخش غم بد هم از خويشتن
چو در سبزه ديد اسپ را دشتوان
گشاده زبان سوي او شد دوان
سوي رستم و رخش بنهاد روي
يکي چوب زد گرم بر پاي اوي
چو از خواب بيدار شد پيلتن
بدو دشتوان گفت کاي اهرمن
چرا اسپ بر خويد بگذاشتي
بر رنج نابرده برداشتي
ز گفتار او تيز شد مرد هوش
بجست و گرفتش يکايک دو گوش
بيفشرد و برکند هر دو ز بن
نگفت از بد و نيک با او سخن
سبک دشتبان گوش را برگرفت
غريوان و مانده ز رستم شگفت
بدان مرز اولاد بد پهلوان
يکي نامجوي دلير و جوان
بشد دشتبان پيش او با خروش
پر از خون به دستش گرفته دو گوش
بدو گفت مردي چو ديو سياه
پلنگينه جوشن از آهن کلاه
همه دشت سرتاسر آهرمنست
وگر اژدها خفته بر جوشنست
برفتم که اسپش برانم ز کشت
مرا خود به اسپ و به کشته نهشت
مرا ديد برجست و يافه نگفت
دو گوشم بکند و همانجا بخفت
چو بشنيد اولاد برگشت زود
برون آمد از درد دل همچو دود
که تا بنگرد کاو چه مردست خود
ابا او ز بهر چه کردست بد
همي گشت اولاد در مرغزار
ابا نامداران ز بهر شکار
چو از دشتبان اين شگفتي شنيد
به نخچير گه بر پي شير ديد
عنان را بتابيد با سرکشان
بدان سو که بود از تهمتن نشان
چو آمد به تنگ اندرون جنگجوي
تهمتن سوي رخش بنهاد روي
نشست از بر رخش و رخشنده تيغ
کشيد و بيامد چو غرنده ميغ
بدو گفت اولاد نام تو چيست
چه مردي و شاه و پناه تو کيست
نبايست کردن برين ره گذر
ره نره ديوان پرخاشخر
چنين گفت رستم که نام من ابر
اگر ابر باشد به زور هژبر
همه نيزه و تيغ بار آورد
سران را سر اندر کنار آورد
به گوش تو گر نام من بگذرد
دم و جان و خون و دلت بفسرد
نيامد به گوشت به هر انجمن
کمند و کمان گو پيلتن
هران مام کاو چون تو زايد پسر
کفن دوز خوانيمش ار مويه گر
تو با اين سپه پيش من رانده اي
همي گو ز برگنبد افشانده اي
نهنگ بلا برکشيد از نيام
بياويخت از پيش زين خم خام
چو شير اندر آمد ميان بره
همه رزمگه شد ز کشته خره
به يک زخم دو دو سرافگند خوار
همي يافت از تن به يک تن چهار
سران را ز زخمش به خاک آوريد
سر سرکشان زير پي گستريد
در و دشت شد پر ز گرد سوار
پراگنده گشتند بر کوه و غار
همي گشت رستم چو پيل دژم
کمندي به بازو درون شصت خم
به اولاد چون رخش نزديک شد
به کردار شب روز تاريک شد
بيفگند رستم کمند دراز
به خم اندر آمد سر سرفراز
از اسپ اندر آمد دو دستش ببست
بپيش اندر افگند و خود برنشست
بدو گفت اگر راست گويي سخن
ز کژي نه سر يابم از تو نه بن
نمايي مرا جاي ديو سپيد
همان جاي پولاد غندي و بيد
به جايي که بستست کاووس کي
کسي کاين بديها فگندست پي
نمايي و پيدا کني راستي
نياري به کار اندرون کاستي
من اين تخت و اين تاج و گرز گران
بگردانم از شاه مازندران
تو باشي برين بوم و بر شهريار
ار ايدونک کژي نياري بکار
بدو گفت اولاد دل را ز خشم
بپرداز و بگشاي يکباره چشم
تن من مپرداز خيره ز جان
بيابي ز من هرچ خواهي همان
ترا خانه بيد و ديو سپيد
نمايم من اين را که دادي نويد
به جايي که بستست کاووس شاه
بگويم ترا يک به يک شهر و راه
از ايدر به نزديک کاووس کي
صد افگنده بخشيده فرسنگ پي
وزانجا سوي ديو فرسنگ صد
بيايد يکي راه دشوار و بد
ميان دو صد چاهساري شگفت
به پيمايش اندازه نتوان گرفت
ميان دو کوهست اين هول جاي
نپريد بر آسمان بر هماي
ز ديوان جنگي ده و دو هزار
به شب پاسبانند بر چاهسار
چو پولاد غندي سپهدار اوي
چو بيدست و سنجه نگهدار اوي
يکي کوه يابي مر او را به تن
بر و کتف و يالش بود ده رسن
ترا با چنين يال و دست و عنان
گذارنده گرز و تيغ و سنان
چنين برز و بالا و اين کار کرد
نه خوب است با ديو جستن نبرد
کزو بگذري سنگلاخست و دشت
که آهو بران ره نيارد گذشت
چو زو بگذري رود آبست پيش
که پهناي او بر دو فرسنگ بيش
کنارنگ ديوي نگهدار اوي
همه نره ديوان به فرمان اوي
وزان روي بزگوش تا نرم پاي
چو فرسنگ سيصد کشيده سراي
ز بزگوش تا شاه مازندران
رهي زشت و فرسنگهاي گران
پراگنده در پادشاهي سوار
همانا که هستند سيصدهزار
ز پيلان جنگي هزار و دويست
کزيشان به شهر اندرون جاي نيست
نتابي تو تنها و گرز آهني
بسايدت سوهان آهرمني
چنان لشکري با سليح و درم
نبيني ازيشان يکي را دژم
بخنديد رستم ز گفتار اوي
بدو گفت اگر با مني راه جوي
ببيني کزين يک تن پيلتن
چه آيد بران نامدار انجمن
به نيروي يزدان پيروزگر
به بخت و به شمشير تيز و هنر
چو بينند تاو بر و يال من
به جنگ اندرون زخم گوپال من
به درد پي و پوستشان از نهيب
عنان را ندانند باز از رکيب
ازان سو کجا هست کاووس کي
مرا راه بنماي و بردار پي
نياسود تيره شب و پاک روز
همي راند تا پيش کوه اسپروز
بدانجا که کاووس لشکر کشيد
ز ديوان جادو بدو بد رسيد
چو يک نيمه بگذشت از تيره شب
خروش آمد از دشت و بانگ جلب
به مازندران آتش افروختند
به هر جاي شمعي همي سوختند
تهمتن به اولاد گفت آن کجاست
که آتش برآمد همي چپ و راست
در شهر مازندران است گفت
که از شب دو بهره نيارند خفت
بدان جايگه باشد ارژنگ ديو
که هزمان برآيد خروش و غريو
بخفت آن زمان رستم جنگجوي
چو خورشيد تابنده بنمود روي
بپيچيد اولاد را بر درخت
به خم کمندش درآويخت سخت
به زين اندر افگند گرز نيا
همي رفت يکدل پر از کيميا