چو اغريرث آمد ز آمل به ري
وزان کارها آگهي يافت کي
بدو گفت کاين چيست کانگيختي
که با شهد حنظل برآميختي
بفرمودمت کاي برادر به کش
که جاي خرد نيست و هنگام هش
بدانش نيايد سر جنگجوي
نبايد به جنگ اندرون آبروي
سر مرد جنگي خرد نسپرد
که هرگز نياميخت کين با خرد
چنين داد پاسخ به افراسياب
که لختي ببايد همي شرم و آب
هر آنگه کت آيد به بد دسترس
ز يزدان بترس و مکن بد بکس
که تاج و کمر چون تو بيند بسي
نخواهد شدن رام با هر کسي
يکي پر ز آتش يکي پرخرد
خرد با سر ديو کي درخورد
سپهبد برآشفت چون پيل مست
به پاسخ به شمشير يازيد دست
ميان برادر بدونيم کرد
چنان سنگدل ناهشيوار مرد
چو از کار اغريرث نامدار
خبر شد به نزديک زال سوار
چنين گفت کاکنون سر بخت اوي
شود تار و ويران شود تخت اوي
بزد ناي رويين و بربست کوس
بياراست لشکر چو چشم خروس
سپهبد سوي پارس بنهاد روي
همي رفت پرخشم و دل کينه جوي
ز دريا به دريا همي مرد بود
رخ ماه و خورشيد پر گرد بود
چو بشنيد افراسياب اين سخن
که دستان جنگي چه افگند بن
بياورد لشکر سوي خوار ري
بياراست جنگ و بيفشارد پي
طلايه شب و روز در جنگ بود
تو گفتي که گيتي برو تنگ بود
مبارز بسي کشته شد بر دو روي
همه نامداران پرخاشجوي