شماره ٤

سپيده چو از کوه سر برکشيد
طلايه به پيش دهستان رسيد
ميان دو لشکر دو فرسنگ بود
همه ساز و آرايش جنگ بود
يکي ترک بد نام او بارمان
همي خفته را گفت بيدار مان
بيامد سپه را همي بنگريد
سراپرده شاه نوذر بديد
بشد نزد سالار توران سپاه
نشان داد ازان لشکر و بارگاه
وزان پس به سالار بيدار گفت
که ما را هنر چند بايد نهفت
به دستوري شاه من شيروار
بجويم ازان انجمن کارزار
ببينند پيدا ز من دستبرد
جز از من کسي را نخوانند گرد
چنين گفت اغريرث هوشمند
که گر بارمان را رسد زين گزند
دل مرزبانان شکسته شود
برين انجمن کار بسته شود
يکي مرد بي نام بايد گزيد
که انگشت ازان پس نبايد گزيد
پرآژنگ شد روي پور پشنگ
ز گفتار اغريرث آمدش ننگ
بروي دژم گفت با بارمان
که جوشن بپوش و به زه کن کمان
تو باشي بران انجمن سرفراز
به انگشت دندان نيايد به گاز
بشد بارمان تا به دشت نبرد
سوي قارن کاوه آواز کرد
کزين لشکر نوذر نامدار
که داري که با من کند کارزار
نگه کرد قارن به مردان مرد
ازان انجمن تا که جويد نبرد
کس از نامدارانش پاسخ نداد
مگر پيرگشته دلاور قباد
دژم گشت سالار بسيار هوش
ز گفت برادر برآمد به جوش
ز خشمش سرشک اندر آمد به چشم
از آن لشکر گشن بد جاي خشم
ز چندان جوان مردم جنگجوي
يکي پير جويد همي رزم اوي
دل قارن آزرده گشت از قباد
ميان دليران زبان برگشاد
که سال تو اکنون به جايي رسيد
که از جنگ دستت ببايد کشيد
تويي مايه ور کدخداي سپاه
همي بر تو گردد همه راي شاه
بخون گر شود لعل مويي سپيد
شوند اين دليران همه نااميد
شکست اندرآيد بدين رزم گاه
پر از درد گردد دل نيک خواه
نگه کن که با قارن رزم زن
چه گويد قباد اندران انجمن
بدان اي برادر که تن مرگ راست
سر رزم زن سودن ترگ راست
ز گاه خجسته منوچهر باز
از امروز بودم تن اندر گداز
کسي زنده بر آسمان نگذرد
شکارست و مرگش همي بشکرد
يکي را برآيد به شمشير هوش
بدانگه که آيد دو لشگر به جوش
تنش کرگس و شير درنده راست
سرش نيزه و تيغ برنده راست
يکي را به بستر برآيد زمان
همي رفت بايد ز بن بي گمان
اگر من روم زين جهان فراخ
برادر به جايست با برز و شاخ
يکي دخمه خسرواني کند
پس از رفتنم مهرباني کند
سرم را به کافور و مشک و گلاب
تنم را بدان جاي جاويد خواب
سپار اي برادر تو پدرود باش
هميشه خرد تار و تو پود باش
بگفت اين و بگرفت نيزه به دست
به آوردگه رفت چون پيل مست
چنين گفت با رزم زن بارمان
که آورد پيشم سرت را زمان
ببايست ماندن که خود روزگار
همي کرد با جان تو کارزار
چنين گفت مر بارمان را قباد
که يکچند گيتي مرا داد داد
به جايي توان مرد کايد زمان
بيايد زمان يک زمان بي گمان
بگفت و برانگيخت شبديز را
بداد آرميدن دل تيز را
ز شبگير تا سايه گسترد هور
همي اين برآن آن برين کرد زور
به فرجام پيروز شد بارمان
به ميدان جنگ اندر آمد دمان
يکي خشت زد بر سرين قباد
که بند کمرگاه او برگشاد
ز اسپ اندر آمد نگونسار سر
شد آن شيردل پير سالار سر
بشد بارمان نزد افراسياب
شکفته دو رخسار با جاه و آب
يکي خلعتش داد کاندر جهان
کس از کهتران نستد آن از مهان
چو او کشته شد قارن رزمجوي
سپه را بياورد و بنهاد روي
دو لشکر به کردار درياي چين
تو گفتي که شد جنب جنبان زمين
درخشيدن تيغ الماس گون
شده لعل و آهار داده به خون
به گرد اندرون همچو درياي آب
که شنگرف بارد برو آفتاب
پر از ناله کوس شد مغز ميغ
پر از آب شنگرف شد جان تيغ
به هر سو که قارن برافگند اسپ
همي تافت آهن چو آذرگشسپ
تو گفتي که الماس مرجان فشاند
چه مرجان که در کين همي جان فشاند
ز قارن چو افراسياب آن بديد
بزد اسپ و لشکر سوي او کشيد
يکي رزم تا شب برآمد ز کوه
بکردند و نامد دل از کين ستوه
چو شب تيره شد قارن رزمخواه
بياورد سوي دهستان سپاه
بر نوذر آمد به پرده سراي
ز خون برادر شده دل ز جاي
ورا ديد نوذر فروريخت آب
ازان مژه سيرناديده خواب
چنين گفت کز مرگ سام سوار
نديدم روان را چنين سوگوار
چو خورشيد بادا روان قباد
ترا زين جهان جاودان بهر باد
کزين رزم وز مرگمان چاره نيست
زمي را جز از گور گهواره نيست
چنين گفت قارن که تا زاده ام
تن پرهنر مرگ را داده ام
فريدون نهاد اين کله بر سرم
که بر کين ايرج زمين بسپرم
هنوز آن کمربند نگشاده ام
همان تيغ پولاد ننهاده ام
برادر شد آن مرد سنگ و خرد
سرانجام من هم برين بگذرد
انوشه بدي تو که امروز جنگ
به تنگ اندر آورد پور پشنگ
چو از لشکرش گشت لختي تباه
از آسودگان خواست چندي سپاه
مرا ديد با گرزه گاوروي
بيامد به نزديک من جنگجوي
به رويش بران گونه اندر شدم
که با ديدگانش برابر شدم
يکي جادوي ساخت با من به جنگ
که با چشم روشن نماند آب و رنگ
شب آمد جهان سر به سر تيره گشت
مرا بازو از کوفتن خيره گشت
تو گفتي زمانه سرآيد همي
هوا زير خاک اندر آيد همي
ببايست برگشتن از رزمگاه
که گرد سپه بود و شب شد سياه